برای درک یک موضوع، تحلیل دقیق اجزای آن و پیشفرضهایش از ردّ و قبول آن بسیار مهمتر است. دیروز خواستم نشان دهم که یک گزارهی ساده، چقدر مقدّمه و فرض میتواند داشته باشد. رسیدن به نتیجه، هدف من نبود و نیست؛ امروز نیز همین کار را با یکی دو پرسش ادامه میدهم.
چگونه میتوان بر یک عادت اثر گذاشت؟ همین سیگاری که دیروز ذکر شرّش بود را سیگاریها چطور ترک میکنند؟ صورت عادی مسأله این است که فرد به ضررهای آن«آگاه» میشود و« تصمیم» میگیرد آنرا ترک کند، پس به تدریج مقدار مصرف را کم و کمتر میکند تا جایی که آنرا ترک کند. اینجا تنها عامل مؤثّر همان آگاهی و ارادهی شخص است. حالت دوّم این است که با مادّهای مانند قرص یا شوک وارد کردن به ناحیهای خاص از مغز بتوان انسان را از این عادت رهاند یا حتّی از آن متنفّر کرد. پس لااقل دو راه پیش روی ماست: اوّل تأثیر آنچه اراده و آگاهی مینامیم و دیگر درمان جسمی( که آن هم به اراده و تصمیم احتیاج دارد، یعنی باز باید به این نتیجه برسی که« میخواهی» فلان مادّه را مصرف کنی). پس راه دوّم تنها راه تأثیر بر یک عادت یا صفت نیست تا پزشک روشنفکری اینگونه بنویسد:« کمکم دارم مشکوک میشوم که نکند بخش "اختیار"ی که گمان میکنیم داریم- هم- در سرنوشت ما مقدر شده باشد. و حتی احساسات و عواطفمان. خب وقتی میخوانیم عاطفه والدین به فرزندان هم تحت فرمان و دستور بخشی از لوب فرونتال مغز است و اگر احیانا خراب شود (در موشها این کار را کردهاند) فرزندان بیچاره از گرسنگی میمیرند. یا مثلا کل فرایندی که به نام عشق میشناسیم، ماحصل فعل و انفعالات شیمیایی و عصبیست و تابع زمینههای ژنتیک و گذشتهی روانی نیز هست. برای همین بعضیها مثل هلوی پوستکنده (و به وفور البته) عاشق میشوند و برخی در رقابت با کدو تنبل هم بازندهاند. حتی بخش نیایش و عبادت را هم در لوب تمپورال مغز شناسایی کردهاند و دیدهاند که میزان کمی و کیفی عبادت هم به میزان خونرسانی این بخش و ویژگیهای عصبی و مغزی وابسته است.» اینها را که ایشان نوشته، یک جنبهی موضوع است. برای رسیدن به آرامش دو راه داریم: راه اوّل نشستن پای صحبت دوست، معشوق، پدر و مادر، روان پزشک است و راه دوّم مصرف آرامبخش؛ پس تأثیر مادّه بر جسم، تنها راه نیست.
نگاه به انسان از طرف مکاتب را هم بیش و کم میتوان بر سه قسم دانست:
الف:« تو استخوان و ریشهای». این نگاه که انسان را موجودی مادّی و مجبور میبیند همان است که دیروز به آن اشاره کردم و هر روز در بمباران رسانهای به گوش ما میرسد و اندکی از آن را میتوان در سطرهایی که جلالی فخر آورده، دید. در مثال مورد نظر ما، فرد معتاد به سیگار بدون توسّل به مادّهای خاص در خود تغییری ایجاد کرده است و همین مثال نقض برای اثبات اختیار غیرمادّی دستکم در محدودهای کوچک کافی است. جناب جلالی فخر میداند که سینما، خیلیها را عوض کرده است و آنها را به انسان دیگری تبدیل کرده است؛ این تأثیر چطور بوده است؟ شاید گفت که دیدن فلان فیلم باعث ترشّح فلان مادّه شده که به نظر من اصلاً ایرادی ندارد. آن مادّه معلول است و ابزار مغز، اصل آگاهی و فهم ماست که علّت ِتأثیرگذار است. ادبیات از همین دست است، دانش همینطور و... این خط رو بگیر و بیا.
ب.« ای برادر تو همان اندیشهای». تجربهگرایانی مانند لاک انسان را لوح سفیدی میدانند که تجربه بر آن نقش میزند و اگزیستانسیالیستها هم پرچمدار مؤثردانستن ارادهی انسان در جهتدهی به زندگی او هستند؛ ولی نمیتوان یافتههای پزشکی در مورد تفاوت انسانها را نادیده گرفت، از جمله آنچه ایشان گفته و نوشته است و من هم آنرا نفی نکردم و گفتم راه دوّمی هم هست.
ج. انسان موجودی است که مرکّب از اندیشه و استخوان و ریشه است. اگر نخواهد و به قدرت ارادهی خود ایمان نیاورد، استخوان و ریشهی وراثتی و محیطی، تکلیف احساس و عواطف او را مشخّص میکنند ولی اگر راه دوّمی را که آگاهی و اختیار خود است کشف کند، میتواند بر کاستیهای وراثتی و محیطی غلبه کند و از خود انسان دیگری بسازد. مولوی هم که گفته« ای برادر تو همان اندیشهای» این دوگانگی را میداند و در دیگر اشعارش به آن اشاره کرده است ولی خواسته که بر نقش اندیشه، تأکید کند.
آنچه آقای جلالی فخر نوشته، مانند همان است که سارای آوای موج دربارهی سیگاریها نوشت و من دیروز شش صورت را دربارهی آن در نظر گرفتم. کسی که در دورهای از زندگی اهل عبادت نبوده و با دیدن و ملاقات کسی یا خواندن مطلبی متحوّل میشود، آیا ضربهای به مغزش وارد شده که بخش عبادت مغزش فعّال شده یا اراده و آگاهی او بر کارکرد مغزش اثر گذاشته است؟ مولوی که با ملاقات شمس به« عشق» رسید، قبلاً- به قول ایشان- راه به راه عاشق میشده است یا شمس آن ناحیهی مغزش را دستکاری کرد؟ کسی که با دلیل و آگاهی دین را کنار میگذارد، خونرسانی آن ناحیه از مغزش کمتر شده است؟ چرا جسم و مغز را تابع آگاهی و اراده ندانیم؟ عجب از کسانی که در مقابل مفاهیمی مانند سرنوشت و تقدیر موضع میگیرند و آنرا بافتهی برخی برداشتهای نادرست دینی میدانند ولی به نام دانش و علم، خود به نحو دیگری از اجبار در زندگی معتقدند، هرچند خود ندانند.
سلام خسته نباشید
پاسخحذفبعد از بسته شدن وبلاگتان در بلاگ اسکای این آدرس را امتحان کردم و اول فکر کردم وبلاگ قدیمی شماست. بعد که دیدم مرتب در حال تغییر است فهمیدم در حال انتقال آرشیوتان هستید. یک بار هم ظاهرا بخشی از کار انجام شده از دست رفت و ذوباره به تاریخی قدیمی تر برگشتید. به هر حال خسته نباشید. منتظریم تا نوشته های جدیدتان را بخوانیم.
البته توفیقی شد که نوشته های قدیمی شما را بخوانیم که بسیار جذاب بود
پاسخحذف