قبض و بسط صیّادانه‌ی حقیقت


                             
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه‌ی کتان یکتا پوشیده بود مگر خرسی را سیل از کوهستان درربوده بود می‌گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست، آن را بگیر. استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوست را بگیرد، خرس تیزچنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار شد؛ کودکان بانگ برداشتند که ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن تو بیا. گفت: من پوستین را رها می‌کنم؛  پوستین مرا رها نمی‌کند، چه چاره کنم؟
شوق حق تو را کی گذارد؟ این جا شُکر است که به دست خویشتن نیستیم ، به دست حقّیم هم چنانکه طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی‌داند. حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنان از آنجا کشانید تا به مقام عقل رسانید و همچنین که در این حالت که این طفل است نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است، نگذارد و تو را به آن جا برساند که دانی این طفلی بود و چیزی نبود.
صیّادان ماهی رایکبار نمی‌کشند. چنگال چون در حلقوم رفته باشد، پاره می‌کشند تا خونش می‌رود و سست و ضعیف می‌گردد؛ بازش رها می‌کنند و همچنین باز می‌کشند تا به کلّی ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی می‌افتد، حق تعالی او را به تدریج می‌کشد که آن قوّت‌ها و خون‌های باطل که در اوست پاره پاره از او برود که إنّ الله یقبِض و یبسُط. 


فیه ما فیه- جلال‌الدّین محمّد بلخی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.