من از بهار،
من از بهار نمیآیم
و تو
سکوت صبحدمت را چه کس شکسته که بیدی درون دست تو میلرزد؟
و من به یاد که افتادهام
که از بهار
نمیآیم؟
شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد
و قلب مرد بناگاه باغ ِباغهای جهان شد
تو بر بساط زمستان
غریو را نشنیدی!
من از بهار نمیآیم
و تو
سکوت صبحدمت را چه کس شکسته که بیدی درون دست تو میلرزد؟
و من به یاد که افتادهام
که از بهار
نمیآیم؟
شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد
و قلب مرد بناگاه باغ ِباغهای جهان شد
تو بر بساط زمستان
غریو را نشنیدی!
چه فاصله است مسافت
میان لحظهی میلاد و
دیده بستن و
مردن؟
چه فاصله است بر این خاک؟
میان لحظهی میلاد و
دیده بستن و
مردن؟
چه فاصله است بر این خاک؟
به جستوجوی طراوت
همیشه تشنه بمان تو
که صرفه برد شهیدی
که در سپیده طلوع کرد
در سپیده وضو ساخت
در سپیده مناجات کرد؛
که با طراوت خونش
و با غریو دهانش...
و از بساط زمستان
به شکل کشتی گل رفت
در سپیده
فرو
رفت
همیشه تشنه بمان تو
که صرفه برد شهیدی
که در سپیده طلوع کرد
در سپیده وضو ساخت
در سپیده مناجات کرد؛
که با طراوت خونش
و با غریو دهانش...
و از بساط زمستان
به شکل کشتی گل رفت
در سپیده
فرو
رفت
به جز غبار
که پنجه میکشد اینک
بر این غبار که بر تختهبند عمر نشسته است؟
تو ای دهان تسلّی
که پنجه میکشد اینک
بر این غبار که بسیار؟...
از ارتفاع طراوت
چه کس دوباره سحرگاه
به خون و خاک درافتاد؟
که از غریو دهانش
من از بهار نمیآیم
و تو دعای دهانت دعای پائیزی است؟
که پنجه میکشد اینک
بر این غبار که بر تختهبند عمر نشسته است؟
تو ای دهان تسلّی
که پنجه میکشد اینک
بر این غبار که بسیار؟...
از ارتفاع طراوت
چه کس دوباره سحرگاه
به خون و خاک درافتاد؟
که از غریو دهانش
من از بهار نمیآیم
و تو دعای دهانت دعای پائیزی است؟
غریو را تو شنیدی؟
تو ای دهان تسلّی
چه خلوت است صدایت!
چه خلوت است صدایت!
منصور اوجی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.