۳ فروردين۱۳۸۸
عرصههای هنر و دانش، زمینههایی متفاوتند که گرچه میتوان به وسیلهی نقد یا آفرینش، از یکی به دیگری نقب زد ولی نمیتوان الگوهای هرکدام را در دیگری پیاده کرد. چرتکهاندازی و محاسبهی دانشی در هنر بیمعناست و آزادی آفرینشگرانهی بیحصر هنر در دانش. محوّطهی بینابین این دو را یا نقدی تشکیل میدهد که نگاهی دانشی به هنر است( مانند نقد ادبی یا سینمایی) یا داستان و روایتی که بر اساس فکر یا ایدهای بنا شده باشد، مانند داستانهای تمثیلی سهروردی یا سلامان و ابسال ابن سینا یا چنین گفت زرتشت نیچه. سهگانهی کیشلوفسکی بر اساس شعارهای انقلاب فرانسه هم اثری هنری بر اساس سه مفهوم است، امّا آنجا که این مفاهیم نزدیکی بیشتری با ذات انسانی و هنر دارند، مانند پیچ و مهرهای که خوب به هم بخورند به تولید آثاری سنگین و باوقار میانجامند( آزادی و برادری در آبی و قرمز) ولی آنجا که مفهوم بیشتر متعلّق به دنیای دانش باشد، اثر هم کمیک شده است، درست مانند ضربالمثلی که در یک زبان معنایی جدّی دارد ولی به زبان دیگر که ترجمهی لفظ به لفظ شود، خندهدار از کار در میآید.
1. عشق به مثابهی معامله. داستان فیلم از آنجا شروع میشود که قهرمان داستان( کارول) به محکمه میرود تا همسرش( دومینیک) از دادگاه تقاضای طلاق کند چون مردش که سابقاً میتوانسته او را ارضا کند حالا به ناتوانی جنسی مبتلا شده است. زن عشق را یک جور معامله میبیند و معامله هم آشکارترین جلوهی برابری است، فلان مقدار جنس« در برابر» فلان مقدار پول. اینجا هم زن عشق را در برابر ارضای جنسی میخواهد و چون این نیست، آن هم نیست. ولی مرد تصوّری دیگر دارد و مثل زن اهل محاسبه نیست. او به دوست هموطنش ( میکولای) میگوید که حالا که زنش همه چیزش را گرفته و با تحقیر از خانه بیرونش کرده، تازه بیشتر از سابق دوستش دارد! نگاه زن به عشق با کارول تفاوت میکند و دومینیک برای همین در آرایشگاه به کارول میگوید که نه وقتی میگویم دوستت دارم میفهمی و نه وقتی میگویم از تو متنفّرم. دوستت دارم یعنی به تو نیاز- اینجا جسمی- دارم و متنفّرم یعنی نمیتوانی نیازم را برآوری و مرد این محاسبه و این برابری را نمیفهمد چون از دید او عنصر دیگری در این میان هست که قابل محاسبه نیست و با حضور خود هرگونه برابری را به هم میزند؛ این عنصر را مرد حس میکند و زن نه. تعریفکردنی هم نیست، نشان دادنی هم نیست، فقط میتوان دو نفری را که دوگونه میاندیشند، نشان داد و کشف و یافتن را به عهدهی بیننده گذاشت؛ کاری که کیشلوفسکی در این فیلم میکند.
2. خودکشی یا تجربهی مرگ. میکولای از جنش کارول است چون با داشتن پول و خانواده و حتی کسانی که دوستش دارند باز به فکر خودکشی است. بر اساس عقل محاسبهگر او دلیلی برای خودکشی ندارد ولی « چیزی» در زندگی او غایب است که خودش هم نمیداند و همان باعث میشود به فکر این باشد که بخواهد به کسی پولی بدهد که او را بکشد. این چیز غایب همان عنصری است که هنر را از دانش و انسان را از دیگر موجودات جدا میکند. میکولای مانند قهرمان فیلم« طعم گیلاس» به دنبال کسی است، کسی که او را نصیحت نکند، بلکه او را تا دم تهیای مرگ ببرد، هیچکدام شاید واقعاً نمیخواهند بمیرند( کسی که بخواهد بمیرد، دنبال همراه نمیگردد) داستانهای در هم تنیدهی فیلم، هم را به گونهای کامل و تفسیر میکنند. میکولای هم به دنبال ارضا شدن است ولی با نزدیکترین تجربه به مرگ و این تجربه را با شلیک گلولهی مشقی به خود مییابد و برای لحظهای میپندارد که دیگر نیست. وقتی چشم باز میکند، دیگر نمیخواهد بمیرد و به قول خودش دوباره احساس بچّگی میکند و با کارول روی دریاچهی یخبسته لیزبازی میکنند. او« چیزی» را تجربه کرده است و ارضا شده و حالا میتواند به زندگی برگردد. آن چیز نام ندارد، کیشلوفکسی فقط نشان میدهد.
3. انتقام به عنوان تنبیه. انتقام برخلاف عفو، عنصری عقلانی است. گوش در برابر گوش و چشم در برابر چشم، واکنش در برابر کنش، هر عملی را عکس العملی است برابر با آن و در جهت مخالف آن. این قانون نیوتونی در قاموس انسانی لزوماً اجرا نمیشود. مرد میخواهد انتقام را تجربه کند، پس با زمینهچینی پس از آنکه پولدار شد، ترتیب تشییع جنازهی قلّابی را میدهد تا زن سابقش را که تمام مایملکش را به ارث میبرد، قاتل خود جلوه دهد و او را به حبس بیفکند. امّا در پایان میگرید چون هم هنوز او را دوست دارد و هم این کار وی او را ارضا نکرده است. به نظرم میرسد بیش از اینکه این عمل مرد انتقامی کور باشد، تنبیه زن است. او را پیش خود نگه میدارد و تقریباً همان کاری را که با میکولای میکند با او میکند؛ تجربهی مرگ دروغین و بازیافتن حیات، میکولای با تجربهای شبیه به مرگ ارضا میشود و زن با همبستری با یک مَرد مُرده؛ تا زن با اشاره از پنجرهی زندان با اشاره به او به او بگوید که پس از بیرون آمدن دوباره حلقهی ازدواجش را با او به دست خواهد کرد.
از فیلم میتوان ایراد گرفت- اصولاً از هر فیلمی میتوان اشکال گرفت- ولی مهم این است که نیمهی پر لیوان و حرفی که کارگردان میخواهد بزند آنقدر بدیع هست که ما را از پرداختن به کم و کاستیهای قصّه باز دارد و گرنه میتوان از آتش زدن آرایشگاه گرفته تا به زندان انداختن زن- که کمی کشکی است!- ایراد گرفت. در عوض قرینهسازیهای جالبی در فیلم هست، دو پنجرهی ابتدایی فیلم که زن با غریبهای میخوابد و پنجرهی زندان یا دست به دست شدن مرگ ابتدا از کارول به سوی میکولای و بعد میکولای که ترتیب مردن کارول را میدهد و... . هنر کارگردان در به تصویرکشیدن جنبههای تعریفنشدنی روح بشر است و تفاوت این موجود با شانهای که در پوستر فیلم هم دیده میشود. یکدست بودن دندانههای شانه، نمادی از تساوی در زبانهای متفاوت است ولی افراد انسان، دندانههای شانه نیستند و انسان، انسان شد به خاطر همین زیادهخواهیها و فراجوییها( چه در بعد منفی و چه در بعد مثبت). در داستان آغاز خلقت؛ فرشتگان به همین عنصر آزادی و اختیار انسانی اعتراض میکنند که به خونریزی و جور و جفا خواهد انجامید و جواب شنیدند که چیزی را نمیدانند که پروردگار میداند. همین عنصر ناپیدای نفهمیدنی است که هربار جلوهای میکند و انسان را موجودی گریزان از تعریف و تحدید کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.