شهریار مندنیپور نقدی بر فیلم لیلا نوشته بود در زمان خودش که در شمارهی تازهی دنیای تصویر دوباره چاپ شده است. به اعتبار نویسندهاش آنرا با دقّت بیشتری خواندم و دریافتم که ناتوانی از دیدن اثر و در بند تصوّرات و پیشفرضهای خود بودن، مختص فلان و بهمان منتقد نیست و امری شایع است که همه را درگیر کرده است. این «خرافهها» به قول گلشیری- که البتّه خودش هم از آن بینصیب نبود- علاوه بر تمام محدودیّتهایی که به ذهن تحمیل میکند، یک چیز گرانقدر را از همهی ما گرفته است و آن هم این است که از نگاه مستقیم به واقعیّت- چه شیئی در طبیعیت باشد، چه اتّفاقی سیاسی یا اثری هنری- ناتوان کرده است. همه، بایدها و نبایدهایی دارند، مطلوبها و نامطلوبهایی که بر اساس آن، حقیقیت را دستهبندی و کانالیزه میکنند، سپس به داوری دربارهی آن مینشینند.
1. نقد هنری از یکطرف وابسته به درک و سلیقهی نویسنده است؛ پس هر کس حق دارد که از اثری خوشش بیاید یا نه و از طرفی باید در مقام تبیین، عام و همهفهم باشد و گرنه به اظهارنظری ساده فروکاسته میشود. رد کردن یک فیلم به این دلیل که«من» نمیپسندم همان قدر نادرست است که فهم خود را برداشت همه دانستن و چیزی را بدیهی و مثل روز روشن پنداشتن. مثلاً مندنی پور میگوید از فیلم چه چیزی یادمان مانده است؟ و جواب میدهد: فلان صحنه قطعاً در یادمان نمانده و بهمان صحنه مانده؛ معلوم نیست این ضمیر جمع از کجا میآید. از کجا او خود را نمایندهی جمع دانسته و خود را سخنگوی آنان میداند. بهتر است بگوید من به یاد میآورم یا نه( که اگر آن صحنههایی را که به یاد نمیآورد واقعاً به یاد نمیآورد، الآن در نقد باید غایب میبود!)
2. نقد هنری، استدلال فلسفی نیست ولی اگر نمیتواند جزء به جزء تابع منطق باشد باید مخالف آن هم نباشد. مثلاً ناقد مینویسد که شخصیّت مادرشوهر از سریالهای نازل تلویزیونی میآید و شخصیّتی مستبد و سیاه است. ما در جامعه انواع زنان را داریم که فقط بعضی از آنها به رسانهی عمومی راه یافتهاند. اینکه بسیاری از زنان در تلویزیون نیستند، دلیل نمیشود که اگر کسی بخواهد آن انواعی را که تلویزیون هست تصویر کند، متّهم به خلافگویی بشود. سیاه بودن هم با زن دوّم گرفتن برای پسر حاصل نمیشود، آن زن مانند هر انسانی، احتمالاً- یا حتماً- حسنهای زیادی دارد و این عیب، به تنهایی او را سیاه نمیکند.
3. یکی از معانی تکرارشونده در گفتوگوهای مهرجویی ، بیزاری او از «تعمیم» منتقدان است. او بارها گفته که نمیپسندد حمید هامون را نماد روشنفکر ایرانی بدانند و او فقط حمید هامون است. یک شخص ِدارای تفرّد، حالا اگر اشتراکهایی با دیگران دارد، به جای خود ولی فردیّت او را نباید فراموش کرد. مندنیپور از طرفی میداند که «تعمیم»، یکی از ضعفهای رایج در نقد فیلم و داستان ماست و از طرفی بدون این تعمیم نمیتواند نقد کوبندهاش را بنویسد، پس میگوید گرچه به نادرست بودن تعمیم آگاه است ولی نوع فیلمسازی مهرجویی از گاو تا هامون ما را« مجبور» میکند که لیلا را نماد زن ایرانی بدانیم، عجب! اگر کاری نادرست است، یعنی نباید انجام دهی، نه اینکه برای آن بهانه بتراشی. بدون این تعمیم، بسیاری از استدلالهای نقد او ناتمام میماند. لیلا فقط لیلاست، آفریدهی ذهن مهناز انصاریان که مهرجویی برداشت خود از آن داستان را روی پرده آورده است.
4. خواندن ذهن کارگردان و نوشتن جملاتی با این مقدّمه که «کارگران میخواسته بگوید...» هم از ضعفهای نقدنویسی ماست. درست این است است که بگوییم از دید من لیلا چنین است نه آنکه کارگردان میخواسته اینگونه یا آنگونه بگوید، این همه دستاوردهای هرمنوتیکی و تأکید بر نقش خواننده کجا میرود؟ ما نه حق داریم و نه میتوانیم چیزی را که به ذهن ما رسیده، به کارگردان نسبت دهیم مگر اینکه خودش آنرا بگوید که تازه بعضی دیدگاههای هرمنوتیکی خود نویسنده را( شاید کمی به صورت افراطی) یکی از خوانندگان متن میداند و-حتّی- توی مخاطب میتوانی به کارگردان بگویی: تو برداشت خودت را داری و منهم برداشت خودم را. خیلی پیشتر (اینجا) از عتاب یکی از خوانندگان شعر شاملو با او نوشته بودم که به او گفته بود که شعر خودت را درست معنا نکردی و شاملو هم فروتنانه پذیرفته بود.
5. شخصیّت پردازی پرفراز و فرود لیلا و اینکه زمانی چیزی میگوید و زمان دیگر چیز دیگر، از نقاط قوّت این فیلم است که بر خلاف شخصیّتهایی است که در فیلمها و داستانهای سطحی ایرانی از ابتدا تا انتها، یکجورند ولی مندنیپور این را نمیپذیرد و مینویسد چون بقیّه( مثل مادرشوهر) یکدست هستند، پس رفتار متناقض او هم ایراد دارد. اگر این تفاوت در رفتار انسان مختار نقطه قوّت است ایشان باید مینوشت که دیگران ایراد دارند نه لیلا، در ثانی، مگر قرار است همه یکجور باشند؟ اتّفاقاً در جهان یکدست ِتفکّر سنّتی، اینکه کسی رفتاری متفاوت داشته باشد، دارای معناست و او را از دیگران متمایز میکند و این کار ِدرست مهرجویی است نه نادرست. مندنیپور با برعکس کردن یکی از شعارهای معروف اگزیستانسیالیستها( که مهرجویی به آنها علاقه دارد) میگوید:« دیگر شخصیّتها ماهیّتشان مقدّم بر وجودشان است» یعنی از خود فردیّت ندارند و جامعه و خانواده، قالبی برای آنها زده و آنها همانطور میزیند. باید در نظر داشت که تقدّم وجود بر ماهیّت یا آزادی و اختیار بر تنگنای شرایط یک« امکان» است نه یک « اجبار» و گرنه چیزی از سنخ همان شرایط بود. پس اینکه دیگران یک جور هستند برای این است که از فکر و اختیار و تقدّم وجود بر ماهیّت خود استفاده نکردهاند.
6. خود مندنیپور در توصیف «زن ایرانی» و واکنش او به ازدواج مجدّد میگوید:« زن ایرانی زن دوّم را نمیپذیرد، اگر عامی باشد هیاهو میکند و برادر بزرگتر را فرامیخواند و اگر فرهیخته باشد استدلال میکند و عتاب و قهر» این نوع دستهبندی سادهانگارانه همان کانالیزه دیدن واقعیّت است. من تمام این کلّی گویها را نادرست میدانم. در این نوع تعریف، بسیاری از زنان که زیر تأثیر نوع تربیت خود آموختهاند که مطیع باشند و حضور نفر دوّم را به طوع یا جبر- ولی بیهیاهو- بپذیرند، نادیده گرفته شده است و این نوع دستهبندی سادهی زنان به عامی یا باسواد و ندیدن طیف وسیع افراد همان ناتوانی در دیدن «فرد» است که پیشتر گفتم و این امر اگر برای یک منتقد بد باشد، برای یک داستان نویس فاجعه است.
7. در پایان او میپذیرد که واقعیّت داستانی یا واقعیّت جهان حقیقی تفاوت میکند و آمدن شیطان به جهان انسانی را در داستان بولگاکف یا به آسمان رفتن با ملافه را در داستان مارکز یا سوسک شدن یک انسان در داستان کافکا را مثال میزند و میگوید آنها باور پذیرند ولی این نه. دلیل این باورناپذیری هم از دید او این است که چون دیگر شخصیّتهای فیلم واقعیاند، پس این لیلای داستانی در میان آنها درست نیست؛انگار در داستانهای بولگاکف یا مارکز یا کافکا یا فیلمهای دراکولایی یا جنّ و پری، همهی عناصر غیرواقعیاند ولی اینطور نیست و آن داستانها و فیلمها، آمیزهای از واقعیّت و خیالند.
با لحن نویسنده هم کاری ندارم که بسیار متفرعنانه و از زاویهی بالاست که هر صفتی که دلش خواست به شخصیّتها و کارگردان میدهد و حتّی جایی لطف میکند و برای حفظ «آبروی» مهرجویی از بیان نکاتی امتناع میکند!
تسلّط عقل بر احساس و تئوری بر شهود، شعر ایرانی را تقریباً نابود و داستان را به ضعفی اسفانگیز مبتلا کرده است. نقد، به تحمیل پیشفرضها بر اثر هنری بدل شده است و آنچه در این میان از بین رفته، احترام به هنرمند و شناختن جایگاه او، توانایی مواجهه با اثر هنری و البتّه لذّت بردن از آن است.
تسلّط عقل بر احساس و تئوری بر شهود، شعر ایرانی را تقریباً نابود و داستان را به ضعفی اسفانگیز مبتلا کرده است. نقد، به تحمیل پیشفرضها بر اثر هنری بدل شده است و آنچه در این میان از بین رفته، احترام به هنرمند و شناختن جایگاه او، توانایی مواجهه با اثر هنری و البتّه لذّت بردن از آن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.