من نردبان ترقّی عدّهای هستم و گرسنهای هستم در قبرستان. بیسروسامان هستم که هیچ چیز در دنیا ندارم.
من عمرم را برای خدمت صرف کردم. گرسنهام و بیکس و بیخانمان... چیزها میبینم.
من استادم امّا نه جایی که بوی پول میآید.
من استادم در جایی که میشود با نام من سربلند شد.
من استادم در جایی که نشود با کار من پول به دست بیاورند.
من استادم تا زمانی که گرسنه و لخت بمانم.
من استادم برای اینکه آثاری به دست آنها بدهم که چاپ کنند و با اسم من اسمی برای خودشان داشته باشند.
من استادم برای مردن، من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است.
من استادم که ناجوانمرد خانلری افکار مرا بدزدد.
من عمرم را برای خدمت صرف کردم. گرسنهام و بیکس و بیخانمان... چیزها میبینم.
من استادم امّا نه جایی که بوی پول میآید.
من استادم در جایی که میشود با نام من سربلند شد.
من استادم در جایی که نشود با کار من پول به دست بیاورند.
من استادم تا زمانی که گرسنه و لخت بمانم.
من استادم برای اینکه آثاری به دست آنها بدهم که چاپ کنند و با اسم من اسمی برای خودشان داشته باشند.
من استادم برای مردن، من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است.
من استادم که ناجوانمرد خانلری افکار مرا بدزدد.
من استادم که قانع و وارسته باشم. استادم که به راحتی بتوانم بمیرم. مردم احمق مرا تودهای میپنداشتند؛ پس چرا امروز من در روسیه نیستم؟ چرا امروز من گرسنهام؟ برای اینکه زادوبومم را دوست داشتهام و دوست دارم.
یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج، مروارید، اسفند ۸۷، ص ۲۱۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.