۱. سیّداحمد خمینی
در نامهای به حسینعلی منتظری، برخورد او و پدرش را به برخورد یک ظرف شیشهای
با یک ظرف فلزی تشبیه کرد که ظرف شیشهای محکوم به شکست است. او درست میگفت،
برخورد و حذف افراد در زمان رهبر فقید یک فرمول بیشتر نداشت: هرکس با او بود، میماند
و هرکه او با نبود، میرفت. این معادله نه بر اساس حقیقت بود و نه مصلحت، آنچه حرف
اوّل و آخر را میزد واقعیّتی بود به نام کاریزمای تمام عیار رهبر ایران یعنی تنها
کسی که میتوانست قبای ولایت فقیهی به تن کند. در آن کشاکشها بر سر شکنجههای
وزارت اطّلاعات و وضعیّت وخیم زندانهای ایران و اعدامهای سرخود و فلّهای، تاریخ
حق را به منتظری میدهد ولی او با یک نامه آن چنان از صحنهی سیاست ایران حذف شد
که انگار نه انگار روزی قائم مقام و امید اوّل رهبری پس از سیّدروحالله خمینی
بوده است.
۲. پس از خمینی
حکایت دگرگونه شد و کسی نمیدانست که رهبر پس از او کیست تا پس از یک رأیگیری
ناکام برای شورایی شدن و یکی دو رأیگیری برای کسانی مانند موسوی اردبیلی که به
جایی نرسید، سیّدعلی خامنهای با کمک اکبر هاشمی رفسنجانی اینگونه به رهبری رسید
امّا قدرت پس از بانی ولایت فقیه چند قطبی شد. نزدیکشدن بعضی از این قطبها به هم
باعث قدرتگیری آنان میشد و به عکس دورشدن از یکدیگر باعث ضعف. رهبر جدید نخواست
که از لاک یک عضو جامعهی روحانیّت مبارز به درآید و همان ابتدا شاهد قلع و قمع
روحانیون مبارز شد که به انزوای سیاسی چند سالهی آنان انجامید. کارگزاران که
فرزندان معنوی هاشمی بودند با ظهور خود که با اجازهی رفسنجانی بود، انحصار دو
قطبی سیاست کشور را شکستند و با نزدیک شدن کارگزاران و نیروهای موسوم به خطّ امام،
خاتمی به قدرت رسید؛ امّا بیتدبیری جمعی از اصلاحطلبان که خود را بیش از آنچه
واقعیّت داشت، قدرتمند میپنداشتند و از طرفی توان زدن نفر اوّل را هم نداشتند به
حمله به نفر دوّم انجامید. نه بار اوّلی بود که گنجی و عبدی ویکی دو جوان نوقلم،
نادانسته به خودیها لطمه میزدند، نه بار آخر و شد آنچه شد. نه اطرافیان
آنها خواستند جلو آنها را بگیرند و نه خاتمی آن جنم را داشت که ساکتشان کند. آن
چنان که پیشتر نوشتهام
خاتمی هیچگاه یک رهبر به معنای دقیق کلمه نبود و گرنه چنین مواقعی، وقت مدارا نبود
و گاهی هم باید از تندی و عتاب خود استفاده میکرد تا کار به جایی نرسد که تا
سالها بعد در جلسات خصوصی از حملات به هاشمی گلایه کند؛ او هم در سکوتش مقصّر بود.
هاشمی از اطرافیان خاتمی دور شد و اصلاحطلبان رو به ضعف گذاشتند تا به زندان
افتادن اصلاحطلبان و ماجرای استعفای دستهجمعی مجلسیان و پایان دورهی خاتمی که
پایان اصلاحات نیز بود.
۳. پیش از انتخابات خرداد ۸۸ با نوشتن نامهی هاشمی به رهبر،
حملات طرفداران ولایت به او تشدید شد. محسنی اژهای (وزیر اطّلاعاتی که بدون رضایت
اوّلشخص، حرفهایی بزرگتر از دهانش نمیزند) گفت که هدف هاشمی این بود که هر کس میخواهد
رئیسجمهور بشود، بشود ولی احمدینژاد نشود که راست میگفت ولی با صدای بلند گفتنش
بیسیاستی بود. کسانی که بر تنور اختلاف میدمیدند روایت دیگری هم از این نقل قول
ساختند که مسیح مهاجری بلافاصله رد کرد.
من
حملهی هماهنگ مصلحی
و برخی دیگر به هاشمی را پس از سخنرانی در مشهد
تصادفی نمیدانم . یا نفر اوّل اجازهاش را داده و یا مثل بسیار از تصمیمها تسلیم
اطرافیان خود شده است. از دید من سوّمین اشتباه بزرگ اصولگرایان (پس از این دو عامل که پیشتر
نوشتم) حمله به هاشمی و فرزندان اوست. اتّفاقی که برای اصطلاحطلبان افتاد، این
بار برای آنان تکرار میشود. میپذیرم که قدرت مظهر اصل صد و ده قانون اساسی بسیار
بیشتر از رئیسجمهور است ولی هم رهبر کنونی، رهبر پیش از انتخابات ریاستجمهوری
نیست (چون خود را به احمدینژاد گره زد) و هم حالا طیف منتقد، بعضی از اصولگرایان
معتدل را نیز شامل میشود. چندی پیش پیشبینی کردم که برخورد ندانمکارانهی
طرفداران ولایت با هاشمی میتواند یکی از مهمترین عوامل به قدرت رسیدن جنبش سبز
باشد و الآن به نظر میرسد زمان آن رسیده است. آیا اصولگرایان آنقدر عقل دارند که
با دلجویی از او و انجام توصیههایش، خود را ضعیفتر نکنند یا با توهّم قدرت (یکی
گفته بود که هاشمی دیگر وزنهی سیاسی مهمّی نیست) زمینهی افول خود را فراهم میکنند؟
شواهد نشان میدهد که خشم و کینه بر حزم و خرد فائق شده و آنان به سوی برخورد با
هاشمی میروند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.