آبي

                      
۱- مو، امیر ملک چن با پو لو چنین گفت: کنون که سالخورده شده‌ای آیا در خاندانت خبره‌‌ای می‌شناسی که به جای تو در پی اسب فرستم؟ پو لو چنین پاسخ داد که فرزندان من اسب اصیل را که از صورت و ظاهرش بازمی‌شناسند، توانند شناخت امّا شناختن اسب ناب را که نه ردّی از پی گذارد نه گردی، نه کار هر کسیست. امّا دوستی دارم چیو فنگ‌کائو نام که دوره‌گردیست بی‌مقام، ذغال و سبزیجات می‌فروشد و در این فن هم‌سنگ و هم‌عیار من است»
امیر مو چنین نمود و کائو را در پی اسبی ناب فرستاد. چون سه ماه گذشت، کائو بازگشت و امیر را بشارت داد که مادیانی سمند یافته است امّا مهتر امیر به وی خبر داد که اسب، نریانی شبق‌گون است. امیر مکدّر شد و پو لو را فراخواند و حکایت را بازگفت که «دوست نابخرد تو نه اسب شناسد، نه رنگ او و نه جنسش» پس پو لو آهی از سر شوق برآورد و گفت به راستی او به چنین مقام رسیده که می‌فرمایید؟ پس او اکنون برابر با ده هزار چون منست.  او به مقام نگاه باطنی رسیده، چنانکه به آن نادیدنی رسید، دیدینها در نظرش خوار آمد. او چیزهایی بیند که خواهد نه آنچه نخواهد، در چیزهایی همی نگرد که باید، پس آنچه نشاید به دیدنش نیرزد. کائو اکنون داوری چیزهایی سزد بسی بلندتر.»
سیمور گلس با تعریف کردن این حکایت برای فرنی ده ماهه نشان داد که خود او نیز آن مایه دارد که بتوان وی را پی اسب فرستاد؛ مؤلّف فرستاد و البتّه آن را که خبر شد خبری باز نیامد. 
               
۲- بندگی خدا و شناخت حقیقت را چنانکه روایات دینی گویند سه گونه است، یکی «بردگان» که مقهور حقیقتند، دو دیگر دادوستد «سوداگران» با حقیقت تا چیزی بدهی و چیزی بگیری و سدیگر روش «آزادگان» که چنان با حقیقیت در آمیخته‌اند که کردار و گفتارشان عین حق است. چیو فنگ‌کائو گویی از آنان است که حقیقت در نگاه اوست نه در آنچه می‌بیند.
۳- این البتّه حال مقرّبان است امّا دیگران را نشاید که یک‌جانبه با حقیقت رفتار کنند. واقعیّت این است که انسان دوران مدرن بیشتر بازرگان و سوداگر است و در برابر انسان تکلیف‌گرای گذشته از حقّ خود می‌گوید حتّی در برابر خداوند. شاید در لحظه‌ای بخواهد که پای به مرحله‌ی سوْم بگذاردامّا نخواهد توانست چرا که آن هنوز مایه توش‌وتوان ندارد. پس اگر بخواهد هرچه را بخواهد فراموش کند، نمی‌تواند. به عکس مادرش که می‌خواهد به یاد بیاورد امّا نمی‌تواند! می‌خواهد که دل دیگران را که بندی در پای خود می‌داند ببرد امّا نمی‌تواند. او با استدلالی آشنا وجه اثیری خود را برای خواهانش به لکّاته بدل می‌کند:« زنان همه مثل همند، عرق می‌کنند، مریض می‌شوند و دندانشان خراب می‌شود» یعنی دیگر من آن بانویی نیست که از سوراخ دیوار می‌دیدی خم شده‌ام وبه پیرمردی کریه، گل تعارف می‌کنم بلکه در دسترس توام و لابد تمام شده‌ام که نمی‌شود و یک تشک خاطره‌ی آخرین همخوابی، یک بلور آبی، یک کاغذ کپی از نتهایی که فراموش یا گم نمی‌شوند، یک گردنبند صلیب، یک آهنگ نوازنده‌ای دوره‌گرد و بالاخره یک جنین یادگار در رحم محبوبه‌ی همسر از دست‌رفته پیوندهای حقیقت با اویند که یعنی: نمی‌گذاریم تک‌روی کنی. 
    
۴- فیلم آبی اگر با تصادف آغاز می‌شود در حقیقت چند دقیقه بعد پایان می‌یابد، جایی که ژولی می‌خواهید خودکشی کند ولی«نمی‌تواند». این قسمت کوتاه خلاصه‌ی کلّ فیلم است ولی این اجمال ِناخودآگاه، نیاز به تفصیلی دارد که خودش آگاه شود«نمی‌توانم» یعنی چه. رنگ آبی اوّلین رنگ پرچم فرانسه است که کیشلوفسکی به آن می‌پردازد و قرار است که پیرامون شعار «آزادی» از شعارهای سه‌گانه‌ی انقلاب فرانسه باشد. آزادی معانی زیادی دارد که اینجا لااقل به دوتای آن پرداخته شده است، آزادی منفی (آزادی از) و آزادی مثبت (آزادی در). آزادی منفی رهایی از قید است. اگر پیوند ظاهری خود را با هرچه اسباب اشتغال خاطرت را فراهم کرده قطع کنی، احساس آزادی می‌کنی مثل زنی که از مردی که دوست ندارد طلاق بگیرد. امّا آزادی مثبت آگاهی و انتخاب فردی و عمل طبق مقتضیات عقل و سلیقه‌ی خود است. ژولی پس از تصادف به یک نتیجه‌ی کوچک فلسفی می‌رسد که هرچه نپاید، تعلّق را نیز نشاید. تلاش می‌کند همه‌ی اتّصالها را قطع کند تلویزیون نبیند، داراییها را واگذار و خانه‌ی خاطره‌هایش را ترک کند حتّی موسیقی و آخرین کار همسر را به زباله می‌اندازد تا به آرامش برسد. امّا نه او و نه اکثر مردم بدون همین تعلّقهای کوچک «نمی‌توانند» زندگی کنند. وقتی او به مرد می‌گوید که من هم مانند همه‌ی زنها هستم، یکی باید همین را به خودش بگوید که پس به نشاط احتیاج داری، به مرد و لذّت و مهر احتیاج داری، به خلّاقیّت و هنر احتیاج داری، چرا؟ چون یکی مانند دیگرانی و زندگی چیزی جز همین تعلّقات نیست. آنانکه دعوت به رهایی از تعلْقات می‌کنند، نیز تعلّق دیگری را جایگزین آن می‌کنند و انسان جز«اُنس» به آنچه می‌پسندد و می‌خواهد نیست و انکار این تعّلق، انکار هویّت خودش است. آزادی ژولی به کنارگذاشتن موسیقی، مرد و «دیگری» نیست، آزادی او در انتخاب و پرداختن با شور و علاقه به آنهاست. فیلم شرح همین نکته‌ی نه چندان کوچک برای ژولیست از طرف خدا، تقدیر یا زندگی. حتّی می‌توان ادّعا کرد که آغاز و پایان فیلم در یک صحنه است: برخورد اتوموبیل با درختی عظیم (فرضاً به جای یک دیوار، اتوموبیل یا شیئی بی‌جان) که چونان نمادی از خود زندگی، سایه‌اش بر سر مرگ می‌افتد و آنرا در بر می‌گیرد. 
              
۵- کسی موسای کلیم را دید که به طور می‌رود، به او گفت، آنچه از دیانتت باید بشنوم شنیده‌ام و اگر قرار بود قانع شوم تا به حال شده بودم. به پروردگارت بگو فلانی گفت که نمی‌خواهم یک کلام! ما با تو کاری نداریم، تو هم قید ما را بزن. موسی با خدا چنین گفت و جواب شنید که برای آن نیافریدمتان که به خود وانهمتان. به آن مرد بگو اگر از من روی بتابید هم از شما دست نمی‌کشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.