۱- روزگاری یکی از شاگردان یکی از فیلسوفان یونانی از استادش دستور گرفت که به مدّت سه سال به هرکه دشنامش داد، پول بدهد. هنگامی که این دورهی امتحان سپری شد، استاد به او گفت: حالا میتوانی به آتن بروی و حکمت بیاموزی. شاگرد هنگام ورود به آتن مرد حکیمی دید که در کنار دروازهی شهر نشسته بود و به هر که میرفت و میآمد، دشنام میگفت و به او نیز دشنام گفت. شاگرد بیدرنگ شروع به خنده کرد. مرد حکیم پرسید چرا میخندی؟ شاگرد گفت که من برای سه سال برای چنین کاری پول میدادم و تو حالا به رایگان دشنامم گفتی. مرد حکیم گفت وارد شهر شو که کران تا کران در اختیار توست.
راهب بزرگ یوحنّا این داستان را نقل میکرد و میگفت که این همان دروازهی ملکوت است؛ پدران روحانی در عین ابتلا به بلیّات عدیده از شادی در پوست خود نمیگنجیدند و از آن وارد شهر خدا میشدند.
راهب بزرگ یوحنّا این داستان را نقل میکرد و میگفت که این همان دروازهی ملکوت است؛ پدران روحانی در عین ابتلا به بلیّات عدیده از شادی در پوست خود نمیگنجیدند و از آن وارد شهر خدا میشدند.
۲- راهب بزرگ پاستور گفت: هر ابتلایی که به تو رسد، با خاموشی بر آن غلبه خواهی کرد.
۳- برادر اهل سیروسلوکی در اسکت مرتکب خطایی شد. پدران جمع شدند و کسی در پی راهب بزرگ موسی فرستاد تا به آنان بپیوندد. او با خود سبد کهنهی سوراخی برداشت، آن را پر از شن کرد و به راه افتاد. پیران به استقبال او آمدند و گفتند: پدر روحانی این چیست؟ پدر پاسخ داد: گناهان من است که به دنبالم دوانند و من آنها را نمیبینم و امروز آمدهام تا دربارهی گناهان دیگران داوری کنم.
آنان با شنیدن این سخن، به آن برادر چیزی نگفتند و او را بخشیدند.
آنان با شنیدن این سخن، به آن برادر چیزی نگفتند و او را بخشیدند.
(حکمت مردان صحرا؛ سخنانی از راهبان صحرانشین سدهی چهارم میلادی، تامس مرتون، ترجمهی فروزان راسخی، ویراستهی مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.