کار، کار ِآمریکاست

         
دو گفتگو و نوشته را از عبّاس عبدی درباره‌ی رخدادهای اخیر منطقه بسیار گذرا برمی‌رسم:
۱- «گمان می‌کنم که بروز اتفاقات و رویدادهاى تونس و مصر (لیبى تا حدى فرق مى‌کند)، در ابتدا بیش از آنکه متأثر از جنبش دموکراسى‌خواهى باشند، ناشى از وضعیت ناخرسندکننده‌ی اقتصادى بود.»
آنانکه با نوشته‌های عبدی آشنا باشند، از تأکید - به نظر من «بیش از حدّ»- وی بر عامل اقتصاد در جامعه آگاهند. ایشان ریشه‌ی استبداد سیاسی را در ایران، اقتصاد نفتی می‌داند که پیش از این بارها درباره‌ی ناقص بودن آن نوشته‌ام(مثلاً اینجا). هر رویداد اجتماعی علل بسیاری دارد که فروکاستن آن به یک عامل گونه‌ای مغالطه است (کنه و وجه). گزاره‌هایی مانند: «انقلاب ایرانیان برای اسلام بود»، «انقلاب به علّت اصلاحات شاه و مهاجرت روستاییان به شهرها بود»، «مهمترین عامل انقلاب، سیاستهای نوین کارتر و فشار خارجی بر شاه بود»؛ فرار شاه، رهبری کاریزماتیک آیت‌الله خمینی، اجازه‌ی ورود دادن به وی و بسیاری علل دیگر، هر کدام فقط یکی از علل بودند. اساساً این پرسش که «علّت انقلاب ایران چه بود؟» خود پرسشی اشتباه است زیر در پی حذف یا نادیده گرفتن دیگر علل است. باید پرسید:«علل انقلاب ایران چه بود و هر یک چه تأثیری بر دیگری داشت و سهم هر یک در این رخداد چقدر بود؟»
از همین دست است ادّعای اسلامی بودن انقلابهای منطقه یا اقتصادی بودن آن یا امریکایی دیدن آن. طبیعی است که هم مشکلات اقتصادی کم یا بیش در کشورهای در حال توسعه وجود دارد و هم بسیاری از آنان مسلمانند و بین آنها هستند هم کسانی که بخواهند از شرّ اجبار و تحمیل سکولاریسم (مثلاً در تونس) بگریزند یا از رواج شریعت (در مصر) حمایت کنند ولی طبیعیست که هرکس از آنچه به آن معتقد است حمایت کند و این دلیل نمی‌شود که خواست یک گروه را به همه تسرّی دهیم. همینطور است محاسبه‌ی دولتهای خارجی مثل امریکا برای حفظ موقعیّت خود در آن کشورها؛ امّا یک عامل را ( بدون ارائه‌ی دلیل و مدرک یا تحلیل و به صرف ادّعا) به عنوان عامل اصلی معرّفی کردن کار تحلیلگر سیاسی نیست. (غلامعلی رجائی در نوشته‌ای با توجّه به سوابق عبدی و اینکه زمانی عدّه‌ای تصرّف سفارت امریکا را برنامه‌ی شوروی می‌دانستند، کنایه‌ای هم به وی زده است)
در حالیکه زیربنا دیدن اقتصاد سالهاست که در گروههای چپ نو نقد و تعدیل شده است، اصرار بر آن نشانه‌ی نوعی عقب‌ماندگی دانشی از زمانه و لاجرم نادقیق بودن تحلیلهای اشاره شده است. آنچه در این میان نادیده می‌ماند چیزیست که به سادگی می‌توان آن را «خواست مردم» نامید . بدترین رهاورد این دیدگاه و دیدگاههای مشابه، کاستن از نقش شور و شعور «مردم» است. مردم قیام می‌کنند و می‌گویند آزادی می‌خواهیم، یکی می‌گوید آزادی بهانه است، گرسنه‌اند؛ دیگری- در اکثر کشورها- می‌گوید عوامل فریب‌خورده‌ی خارجی هستند؛ سوّمی- در ایران- می‌گوید مشکل جنسی دارند و چهارمی- در لیبی- می‌گوید قرص روانگردان مصرف کرده‌اند و... . درست است که واکنشهای سوّم به بعد بسیار مضحکتر از دوتای اوّل هستند ولی از یک جنسند چون یک چیز را نادیده می‌گیرند و آن هم چیزیست که روز روشن ادّعا و شعار آن داده می‌شود.
امّ المشاکل کشورهای منطقه کسانی هستند که به نام رهبر، رئیس جمهور یا شاه برای سالها بر سریر قدرت می‌نشینند و پایین نمی‌آیند. این حکومت دائمی با خود بی‌عدالتی و عقب‌ماندگی اقتصادی و بسیاری آفات دیگر را می‌آورد. و این مهمترین تشابه کشورهای منطقه با ایران است: حکومت مطلقه و نام حاکم مادام‌العمر هم فرقی نمی‌کند که ولی فقیه باشد یا رئیس جمهور یا سلطان.   
۲- «رهبری جنبش در مصر با امریکا و فرماندهان نظامی بود که پس از خروش اوّلیه مردم توانستند آنرا به جلو ببرند... سیاست امریکا از زمان سفر اوباما به مصر بر این بود که امکان ادامه‌ی وضع موجود نیست ولی نمی‌توانست بر همپیمانان خود فشار بیاورد پس با استفاده از وضع موجود با توافق نظامیان مبارک برکنار شد و البرادعی به عنوان جانشین وی وارد ماجرا شد...»
سیاست امریکا حفظ منافع خود و تداوم استیلای خود به عنوان قدرت اوّل جهان است. این نه نیاز به افشاگری دارد نه تصریح مکرّر. برخی- به درستی- حتّی حمایت امریکا از اسرائیل را مشروط می‌دانند و معتقدند که اگر روزی ادامه‌ی اشغال سرزمینهای فلسطینی یا حتّی وجود اسرائیل مانع تداوم این سلطه بود و کوچک شدن یا نابودی اسرائیل به حفظ امریکا به عنوان قدرتی جهانی کمک کند، روز پایان کشور اسرائیل فرا خواهد رسید.( حمایت بی‌چون و چرای امریکا از اسرائیل افسانه‌ای بیش نیست و ما شاهد بودیم که در زمان بوش، نهیب امریکا چگونه باعث شد اسرائیل از رجزخوانی پیرامون حمله نظامی به تأسیسات اتمی ایران دست بکشد). آنان در همین راستا- مانند اسرائیل که لابی قدرتمندی در امریکا دارد- به ایران توصیه می‌کنند که از نفوذ ایرانیان متنفّذ ساکن امریکا برای تأثیرگذاری بر سیاستهای آن کشور استفاده کنند و به جای نفی و ضدیّت دائم با نقش امریکا در جهان به دادوستد معقول در جهت منافع خود با آن کشور رو بیاورد.
بنابراین خیلی تفاوت دارد که بگوییم امریکا پس از دیدن دورنمای سقوط هم‌پیمان خود درصدد برآمد که با واکنشی مناسب، نقش خود را در منطقه حفظ کند و از آسیب رسیدن به اسرائیل جلوگیری کند تا اینکه نقش «فرماندهی» برای امریکا قائل شویم. با توجّه به اینکه امکان ساخت‌وپاخت امریکا با نظامیان ممکن بود، رساندن کسی مانند البرادعی به قدرت در یک انتخابات آزاد بسیار به‌صرفه‌تر بود تا به راه‌انداختن یا حمایت از جنبشی همه‌گیر. در صورت اوّل البرادعی سوپاپ اطمینانی بود برای مهار نارضایتی‌ها ولی در انقلابهای مردمی اوّلاً پایان قضیّه معلوم نیست و از ابتدا هم معلوم نبود که کار به شکل امروز دربیاید ( پایان ماجرا نیز هنوز روشن نیست) و هم در این جنبشها هر گروهی برای خود سهم‌خواهی می‌کند. امروز اخوان المسلمین و امثال قرضاوی دارای تأثیری هستند که در سناریوی اوّل وجود نداشت.
۳- «الف. وابستگى مبارک به واشنگتن این امکان را براى آمریکا ایجاد کرد که کارکرد رهبرى را عهده‌دار شود، در حالى که اگر مصر هم مثل لیبى وابستگى مستقیمى به آمریکا نداشت، احتمالاً شاهد بحرانى‌تر شدن اوضاع مصر مثل این کشور مى‌شدیم. ...ب. نمی‌توان آن را انقلاب نامید زیرا اگر انقلاب بود مصری‌ها در برابر جنایات قذافی سکوت نمی‌کردند و حداقل داوطلبان عرب و مصری برای دفاع از مردم لیبی عازم آنجا می‌شدند.»
الف. نقش امریکا در رفتن مبارک مهم بود ولی رساندن آن به ادّعای «رهبری» که مدام تکرار می‌شود اغراق و مبالغه است. در مصر ارتش نقشی برجسته دارد که مبارک یکی از آنان است در حالیکه در لیبی همه‌چیز به یک نفر ختم می‌شود و ارتش در اختیار اوست نه به عکس. مبارک عاقلتر از قذّافی است و کوشید طیّ چند مرحله از استفعای پسرش تا نوید دادن اصلاحات و مراحل دیگر را طی کند امّا قذّافی از ابتدا فقط واقعه را نفی می‌کرد.
ب. این ادّعا برای من بسیار مبهم است، ربط بین انقلاب دانستن آنچه در مصر روی داد با فرستادن انقلابیان به لیبی را متوجّه نمی‌شوم.
۴- صدور قطعنامه ۱۹۷۰ علیه لیبی و موضع‌گیری شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد که همراه با بلوکه شدن امول دولت لیبی و اموال قذافی و خانواده‌اش شده است، اقدام بسیار حادی علیه یک دولت است....  در این صورت فرصت دادن به این رژیم برای ادامه کشتار، حتی با به پرواز درآوردن هواپیمای بمب افکن و استفاده از تانک و... چه معنایی دارد؟ این کار غربی‌ها درست مثل این است که یک حکومت حکم اعدام یک شرور را صادر کند و در همان حال هیچ اقدامی برای دستگیری و بازداشت او به عمل نیاورد. طبیعی است که این شرور، هیچ راهی را به صرفه‌تر و عاقلانه‌تر جز ادامه شرارت نمی‌بیند... گمان می‌رود که غرب در صدد بستن تمام راه‌های پیش روی قذافی است به جز راه خون‌ریزی و جنگ داخلی؛ تا از سویی این دیوانه سابقاً ضدغربی را بی‌آبروتر کند و از این طریق نوعی اعتبار سیاسی برای خود بخرد و از سوی دیگر، تخم‌های کینه و نفرت را بیش از پیش میان جامعه قبایلی و شرق و غرب لیبی بکارد و بر تعداد کشته‌ها و حجم خرابی‌ها اضافه کند و امکان شکل‌گیری یک حکومت انتقالی بدون حمایت خارجی (و در اینجا غرب) امکان‌پذیر نشود.
این استدلال چهار بخش دارد: یک. امریکا و سازمان ملل با اقدام سریع علیه لیبی قذّافی را به پایان راه خود رساندند . دو. امّا اقدام عملی برای جلوگیری از کشتار مردم لیبی نکردند سه. این اقدام نکردن غربیها به شرارت بیشتر قذّافی منجر می‌شود. چهار. حجم خرابیها زیاد می‌شود و نیاز به دخالت غربیها و سهیم شدن آنها در قدرت خواهد بود.
ابتدا بگویم که آن بخشی که ایشان می‌گوید «طبیعی است» اصلاً هم طبیعی نیست. یعنی وقتی قذّافی با بلوکه شدن اموالش به این نتیجه قطعی برسد که رفتنی است چرا باید ادامه‌ی شرارت راهی به صرفه‌تر و «عاقلانه‌تر» باشد؟ ( این را هم بگذارید کنار فرستادن نیروهای مصری به لیبی)
به سادگی می‌توان تناقض نهفته در کلام عبدی را دید. او از سویی می‌گوید چرا غربیها مداخله‌ی عملی نمی‌کنند؟ ( که کشتار داخلی اتّفاق نیفتد) از سویی دیگر می‌گوید بالا رفتن تعداد تلفات به مداخله‌ی غربیها (که کار بد و ناشایستی است!) می‌انجامد و این هدف آنهاست. خُب اگر غربیها حالا مداخله کنند که می‌توانند در قدرت آینده سهم‌خواهی کنند و اگر نکنند که می‌شود کشتار داخلی و بعد مداخله می‌کنند و باز همان می‌شود.
از سویی دیگر این تشویق به دخالت در امور یک کشور ( ر.ک به پیرامون دخالت بشردوستانه) به خودی خود مذموم است مگر آنکه کار به حدّی برسد که خود مردم کمک بخواهند و جامعه‌ی جهانی به این نتیجه برسد که دخالت کند. در عین حال، سپردن کار به مردم هر کشور، همیاری جامعه‌ی جهانی به صورت دیپلماتیک، اقدامهای پیشگیرانه و کمی دیرتر رسیدن به پیروزی از مداخله‌ی عملی خارجی - چه به صورت اشغال کامل و چه به صورت حملات محدود- بهتر است که رهاشدن از آن خود نیاز به تلاش و کوششی بی‌پایان خواهد داشد؛ نمونه‌اش عراق و افغانستان. ( در همین رابطه نگاه کنید به  این گفتگوبا چامسکی درباره‌ی لیبی)
خاتمه: سخنان عبدی می‌توانست در صورت نبودن آن خطبه‌ی رهبر درباره‌ی اسلامی دیدن قیامهای منطقه خوراک خوبی باشد برای کسانی که سالها درباره‌ی انقلابهای مخملی نوشتند و جنبش سبز را هم با آن مقایسه کردند و و حالا در کشورهای منطقه نیز همان را می‌بینند امّا آن خطبه مانع شد. همه‌گیر شدن انقلابها از تونس تا یمن و بحرین، نقش دخالت یا تأثیرگذاری خارجی را به کمترین حد می‌رساند مگر آنکه برای امریکا آن چنان قدرت شبه‌خدایی قائل شویم که بتواند به اشاره‌ای کلّ منطقه را تغییر دهد؛ چیزی مانند شبه‌افسانه‌ی «خاورمیانه‌ی بزرگ» که زمانی ورد زبان تحلیلگران ایرانی بود و حالا به دلیل همان خطبه‌ی فتوامانند فراموش شده است. این قدرت شبه‌خدایی مخفی، قاهر و بی‌بدیل را زمانی در دایی‌جان ناپلئون با عبارت «کار، کار انگلیساس» دست انداختیم ولی امروز آنرا در قالب نقد و تحلیل تکرار می‌کنیم.
هرکس از ظنّ خود یار انقلابهای اخیر می‌شود و عوامل پنهانی را ورای ظاهر آنها کشف می‌کند در این میان آنچه نادیده می‌ماند، خواست خود مردم است در رهیدن از حکومت تک‌صدایی و آرزوی گردش آزاد قدرت که هرچه هدف می‌توان تصوّر کرد (اقسام آزادی‌ها، عدالت قضایی و اقتصادی، استقلال سیاسی و...) با تحقّق آن به دست می‌آید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.

Real Time Web Analytics