مهرنامه پرونده کوچکی دربارهی مصالحه دارد؛ ذکر چند نکته جا دارد:
۱- در علوم عقلی سنّتی قاعدهای هست به نام قاعدهی فرعیّه که اثبات چیزی برای چیز دیگر را فرع وجود چیز دوّم میداند. در ضربالمثلهای خودمان میگوییم اوّل برادریت را ثابت کن بعد ادّعای ارث و میراث کن. این یکی از خطاهای منطقی هم هست که مثلاً در قالب سوال از چیستی، چگونگی، درستی یا نادرستی چیزی بپرسیم که اصلاً وجود اصل آن زیر سؤال است. مثلاً بپرسیم :«چرا اکثر مردم ایران کاری به کار سیاست ندارند؟»، یا «چرا جنبش سبز ناکام ماند؟» یا «چرا منتقدان حکومت در برابر نائب امام زمان ایستادهاند؟» تلقّی من از سخنان اوّل خاتمی دربارهی عذرخواهی دو طرف، رندی در زدن حرف خود به شکل غیرمستقیم بود ولی جوابهایی که به او داده شد را به یاد دارید؟ پاسخهایی که به حرفهای وی دربارهی شروط شرکت در انتخابات دادند، چطور؟ آنها گفتند شما اصلاً در مقامی نیستید که شرط بگذارید.
سخنان عبّاس عبدی و سعید مدنی دربارهی ضرورت مصالحه و گفتگو و نسبی دیدن امور در سیاست خوب است ولی پیرامون یک امر تئوریک فرضی است نه ایران امروز. آنان اگر جوابهای حاکمیّت به خاتمی را هم لحاظ میکردند، میدیدند که این بحث – برخلاف مقدّمهی مهرنامه- با اتّفاقات و حوادث امروز ایران مرتبط نیست. اگر این بحث خطاب به محافظهکاران بود، بله جا داشت ولی خطاب به منتقدان خیر.
الف: بحث از سیاست امری صددرصد عام و مطلق نیست و باید حتماً ویژگیهای بومی آنچه نقد میشود را نیز در نظر گرفت کرد. عبدی در پاسخ اینکه آیا باید از حاکمیّت هم انتظار سازش را داشت میگوید: «مطلقاً از حکومت نباید انتظار رعایت آداب سازش را داشت، منتقدین باید آنرا به پیش ببرند» جدای از لحن فتواگونه و بایددار و بیاستدلال آن، به تفاوت معنای حکومت در آنچه از آفریقای جنوبی، اروپای شرقی، آمریکای لاتین و .. با ایران فعلی میبینیم توجّه کنیم. اینجا اعتقاد، وظیفه و تکلیف پشت قدرت است نه صرفاً تلاش برای بقا بر سریر قدرت تا تهدید آن با اعتصاب، راهپیمایی و جز آن، طرف مقابل را وادار به دادن امتیاز کند. اینجا ولیّ فقیه –پس از وقایع ۱۸ تیر و یکی دو بار پس از آن- میگوید که من همینجا بر سر مواضعم هستم و حاضرم به خاطر ایستادگی بر آرمانهای امام و انقلاب شهید شوم. این یعنی من یک قدم عقب نمیآیم.
ب: عبدی همین اشتباه را در تحلیل نفت به مثابهی سرچشمهی حاکمیّت مطلق در ایران میکند که اینجا را با جاهای دیگر (و نه البتّه همه جا مثل نمونههای نقضی مانند نروژ) مقایسه میکند و نقاط اختلاف فرهنگی- اعتقادی را از نظر دور میدارد. اینجا هم میگوید: «من معتقدم تا در ساختار اقتصادی و نفت تحوّل جدّی رخ ندهد، توازن قوا رخ نمیدهد» و پیش از آن هم میگوید: «...در شیلی دولت منابع گسترده ندارد و یک بخش خصوصی قدرتمند وجود دارد ولی در ایران نفت هست وقتی این همه پول- در دست دولت- وجود دارد خودبهخود بنیاد گفتگو از بین میرود»(!) وقتی نفت در دست حکومت و یارانهها، هدیهی نظام است و قرار هم نیست اوضاع عوض شود، توصیه به کدام گفتگو میکنیم؟
ج: تعبیر «توپ را در زمین حرف انداختن» برای سخنان خاتمی خوب است، امّا به دو شرط:
یک: اگر توپ را یکبار در زمین حریف انداختیم و به ما بازپس داده نشد، بدانیم دیکر توپی نداریم که در زمین حریف بیندازیم
دو: از تعبیر توپ را در زمین حریف اندختن هم نابجا و بیجا صدبار استفاده نکنیم (پایان این یادداشت)
یک: اگر توپ را یکبار در زمین حریف انداختیم و به ما بازپس داده نشد، بدانیم دیکر توپی نداریم که در زمین حریف بیندازیم
دو: از تعبیر توپ را در زمین حریف اندختن هم نابجا و بیجا صدبار استفاده نکنیم (پایان این یادداشت)
۲- مصالحه یک معنای آشکار دارد و آن هم دو سویه بودن خواستن صلح است؛ مانند مکاتبه. هیچ کس به نوشتن چند نامهی بیپاسخ «مکاتبه» نمیگوید چون لااقل یک جواب لازم است، معامله و مجادله و بسیاری معنای اینچنینی دوطرفه هستند. در ایران فعلی، جناح مقابل شاید بگوید که تأکید موسوی در گفتگوهای ابتدایی بر ابطال انتخابات یکجور یکدندگی بود ولی اوّلاً طرف مقابل هم دعوت به گفتگو کرد ولی در قبال خطّ قرمزی به عنوان زیر سؤال بردن صحّت انتخابات؛ این به آن در. ثانیاً بعدها موسوی چیزی قریب به این گفت که بحث انتخابات به کنار، آزادی زندانیان سیاسی میتواند یک نقطهی بازگشت به شرایط عادی باشد. امّا هیچ پاسخی دریافت نکرد و پیام رسانی فاطمه کرّوبی به رهبر نظام هم با این استدلال که هرکس جرمی کرده باید تاوانش را بدهد بینتیجه ماند. به پیشنهادهای هاشمی رفسنجانی در آن خطبهی معروف دقّت کنیم، او تمام تلاشش را برای مصالحه انجام داد ولی چه عاقبتی یافت؟ اصلاً تمایلی برای امتیازدهی و آشتی ندارد تا مصالحهای در کار باشد.
۳- تمثیل کشتی و آن مسافری که جایش را سوراخ میکرد را همه باید پیش چشم داشته باشیم. «ایران برای ایرانیان» شعار اوّل و آخر هر جنبش آزادیخواه و عدالتطلب در ایران است. پس به دنبال «مصالحه» بودن نه با حاکمیّت که با هر گروه و مسلکی از دید من یک وظیفه است به سه معنا:
یک. با بسیاری از گروههای همفکر بر اساس نزدیکی خواستهها میتوان همکاری سیاسی کرد.
دو. با برخی گروهها که نقاط اشتراک کمتری داریم، با آزمون و خطای تعدیل خواستهها،میتوان توافق مشروط و موقّت کرد.
سه. با گروههای که حتّی با کوتاهآمدن معقول نتوان به توافق رسید میتوان روند گفتگو را ادامه داد. اینجا «مصالحه» خود هدف است، یعنی مذاکره و گفتگو اگر به توافق کوتاهمدّت هم نینجامد از درگیری و خشونت بهتر است.
دو. با برخی گروهها که نقاط اشتراک کمتری داریم، با آزمون و خطای تعدیل خواستهها،میتوان توافق مشروط و موقّت کرد.
سه. با گروههای که حتّی با کوتاهآمدن معقول نتوان به توافق رسید میتوان روند گفتگو را ادامه داد. اینجا «مصالحه» خود هدف است، یعنی مذاکره و گفتگو اگر به توافق کوتاهمدّت هم نینجامد از درگیری و خشونت بهتر است.
۴- نوشتههای ناصر ایمانی، هادی خانیکی و صادق زیباکلام در ضرورت گفتگو و مفاهمه خوب است ولی منطبق با شریط امروز ایران نیست. سؤال اصلی سپهر سیاسی ایران این است: با حاکمیّتی که مشروعیّتش را به آسمان گره زده و دیگران را به اطاعت محض از یک شخص خاص میخواند، چگونه میتوان گقتگو کرد؟ چطور با کسی که یک روز برای او ادّعای عصمت اکتسابی میشود، یک روز ملاقات با امام غایب و یک روز میگویند از صدر اسلام تا کنون رهبری سیاسی چون او نیامده، حرف زد؟ چطور میتوان کسی را که پس از رهبری فقط از ارتفاع چند متری با مردم سخن گفته و حتّی با خبرگزاریهای داخلی «مصاحبه» هم نکرده است، وادار به پذیرش «دیگری» کرد؟ چه راهکاری میتواند تقابل صفروصدی را که روش بیانطعاف او دارد به جامعهی ما تزریق میکند تلطیف کرد و هزینهی درگیری خونین و حذفی محتمل پیشرو را کاست یا از بین برد؟ اگر مجالی بود به این پرسش میپردازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.