دوشنبه ۱۲ فروردین
۱۳۹۲
این فیلم برای
بزرگی و بهیادماندن تقریباً همهچیز دارد. نماهای یکّه، چند سکانس منحصربهفرد،
جمله و عباراتی که تا سالها بعد تکرار شوند، ترکیب دقیق بازیگران، از ستارهی
دیروز تا بازیگر امروز و چهرهی تازهنفس، کارگردان بزرگی که نقش
خودش را بازی کند و بازیگرانی که دیگر روی پرده مشاهده نمیشوند، ارجاعهای ریز به
فیلمها، هالیوود و اجتماع آن زمان، داستان بکر و البتّه حواشی پس از اکران. همه
چیز؛ حتّی نقدهایی پرشمار که نکتهای را ناگفته نگذارند. من در این نوشتهی کوتاه
به یک موضوع اشاره میکنم و آن هم آغاز فیلم است. برای بار اوّل که «سانست بولوار»
را دیدم از این شروع تلخ جا خوردم، فیلم البتّه روبهراه است یعنی منطق روایی آن
جواب میدهد امّا نمیشد اینطور تمام نشود؟ نکته اینجاست که پس از پایان فیلم حال
بیننده خوب است در حالیکه فیلم با قتل آغاز- و پایان- مییابد.
چرا؟
نویسندهی جوان
وقتی وارد خانهی نورما دزموند میشود با مراسم تدفین میمون او مواجه میشود؛ گویی
جانشینی برای آن میمون است و در ادامه میبینیم که واقعاً نیز همینطور است. نشان به
آن نشان که وقتی برای یافتن مرد جوان به عمارت مجلّل زنگ میزنند مستخدم به مادام
میگوید که به دنبال سگ گمشدهای میگردند. شوهر سابق و خدمتکار فعلی نیز چیزی در
ردیف همین سگ و میمون است. شاید دلیل اینکه وایلدر پیشنهاد فون اشتروهایم را که
میخواست او را در حال شستن لباس زیر نورما نشان دهد نپذیرفت این بود که سویهی
زندگی نورما را زیادی پررنگ میکرد در حالیکه فیلم حکایت ماجرا و انتخاب گیلیس است
نه نورما. گیلیس ناکام و بیپول اقامت در منزل نورما را راهی برای فرار از فلاکت
مییابد امّا این سرنوشت است که مقدّمات رسیدن او را بر سر دوراهی کمابیش آشنای
فیلمهای وایلدر و بسیاری از فیلمهای بزرگ قرار میدهد. فیلمهای وایلدر ستایشگر بزرگ
آزادی و رهایی است در قالب داستانهای گوناگون. یکسو محاسبه – یکسو مبادرت، یکسو
احتیاط - یکسو اقدام، یکسو سنّتها- یکسو خلافآمد عادت، یکسو اخلاق رسمی -
یکسو عشق، و بالاخره یکسو ترس- یکسو شجاعت. همان صفتی که اوّلین ایمای امسال را
پیرامون آن نوشتم.
به نظرم میآید
یکی از مشهورترین جملات تاریخ سینما (یا مشهورترین آن) چیزی بیش از تکمضرابی به
یادماندنی یا پایانی معرکه است. وقتی آزگود در پایان «بعضیا داغشو دوست دارن» به
جری- دفنه که برایش توضیح میدهد نمیتواند بچّهدار شود یا سیگاری است یا چندین
عیب دیگر دارد میگوید یکجوری با آنها کنار میآید و در جواب آخرین عذرش که «من
مرد هستم» به او میگوید که «هیچکس کامل نیست» همین دوراهی را به بهترین وضع ترسیم
میکند. در تصمیمگیریهای بزرگ و کوچک همیشه جایی برای ایراد و اشکال باقی میماند
و محاسبات نمیتوانند دقیق و کامل باشند تا زمانی که پای یک «پسند فردی» و «پرتاب
خود» در کار نباشد و اگر چنین اتّفاقی افتاد دیگر هیچ عیب و ایرادی مانع
نیست.
گاهی این
رهایی، آزادی از بند است مثل «بازداشتگاه شماره ۱۷» گاهی عشقی نامتعارف در «عشق در
بعد از ظهر» و عشقهای ریز و درشت خیلی دیگر از فیلمهایش، تجربهی جدید عاطفی برای
نمایندهی زن عضو کنگره در «رابطهی خارجی»، حتّی اشتباه عاشقانهی تکراری شوگرکین
در «بعضیا..» یا حتّی مقداری تمکّن مالی برای جری- دفنه. همیشه سدّی است از گرههای
درهمتنیده و کبرهبسته و کسی که میخواهد راهی به رهایی بیابد. در «سانست بولوار»
تفاوت فضای مُردهی خانهی مجلّل با مهمانی شلوغ شب عید و طراوت زورکی چهرهی نورما
(به ضرب هزار جور افزودنی و عملیّت آنچنانی) با شادابی طبیعی بیستودوسالگی آشکار
است ولی دوراهی اصلی جای دیگری است.
همینجا کلید
نمای آغازین فیلم است؛ مرد بر سر دوراهی انتخاب درستی نمیکند. انتخاب بیشتر
قهرمانان فیلمهای وایلدر عاشقیّت است امّا جو که یکطرف علاقهی دوسویهی بین خود
و بتی را دارد و یکطرف نامزدی بین او و نزدیکترین دوستش، صیانت از طرف دوّم را
ترجیح میدهد. آن نامزدی هرچه هست متعلّق به گذشته است و عشقی هم اگر در کار باشد
الآن یکطرفه است ولی رابطهی جدید، تروتازه و شکوفاست. نادیدهگرفتن این موضوع و
تصمیم «عاقلانه»ی مرد نباید بیتنبیه بماند پس مرد کشته میشود. دلیل اینکه پس
از پایان فیلم نیز حالمان خوب است همین است. درست است که وایلدر با
تمهید راوی قرار دادن مرد مرده از زهر آن قتل میکاهد (مرده که روایت نمیکند پس
این یک فیلم است دیگر) امّا ما در باطن میدانیم که جهان فیلم به طرفداری از عشقی
لگدمالشده مرد را مجازات میکند و همین حالمان را خوب میکند. این را مقایسه کنید
با انبوه فیلمهای روز که در ظاهر از پیروزی و وصال و امید میگویند امّا ما را تکان
نمیدهند تازه اگر حالمان را بدتر
نکنند.
سلام
پاسخحذفعیدت مبارک آقای ایمایان :)