جمله‌های سینمایی -۹

                                                                                                       دوشنبه ۲۹ دی۱۳۹۳
            
سی‌دقیقه‌ی نیمه‌شب
قرار است مأموران سازمان اطلاعاتی امریکا گزارش کار خود را به مقامهای عالی حکومتی بدهند و رضایت آنان را برای حمله به مخفیگاه بن‌لادن جلب کنند. مایا (جسیکا چستن)‌ مأمور جوانی که بن‌لادن را پیدا کرده می‌خواهد سر میز همراه با دیگران باشد که او را به انتهای سالن هدایت می‌کنند. میان بحث مایا احساس می‌کند که لازم است توضیحاتی بدهد. مقام مربوط که از حضور این دختر جوان ناشناس تعجّب کرده به او می‌گوید: تو دیگه کی هستی؟
مایا: من همون مادربه‌خطایی هستم که جاشو پیدا کردم... قربان.

خبر داغ
پیتر لیمن (هیو جکمن) ‌به وودی آلن: شما هم اهل موسیقی هستید؟
وودی آلن: آره من هارپ غمگین می‌زنم،‌ می‌دونی یه چیز فلزیه که می‌زارن تو دهن و یه صدای تودماغی‌واری ازش در می‌آد که خیلی موزیکاله. قبلنا بهش می‌گفتن هارپ یهودی ولی می‌دونی مردم چه جورین. کافیه کمترین اشاره‌‌ای به یهودستیزی بشه که شروع می‌کنن به نامه نوشتن.

تحت تعقیبترین مرد
- بعد از بیست و چهار ساعت بازجویی، کارپف اعتراف کرده به نقش داشتن در حمله به خطوط لوله،‌ فرودگاهها،‌ زیربناها و مراکز پلیس.
- بعد از بیست و چهارساعت بازجویی ِ«روسی»،‌هر کدوم از ما به هرچیزی اعتراف می‌کنه.

آقای باترفلای
سونگ لیلینگ: چرا در تئاتر چینی مردان به جای زنان بازی می‌کنند؟ چون فقط مردان می‌دانند که زنان باید چطور رفتار کنند.

آلیس در سرزمین عجایب
گربه‌ی پرنده وقتی نام آلیس را می‌شنود،‌ واکنشی حاکی از تعجّب نشان می‌دهد.
آلیس: این اسم تو رو یاد چیزی می‌اندازه؟
گربه:‌ من خودمو درگیر سیاست نمی‌کنم.

رژه‌‌ی عید پاک
هانا براون (جودی گارلند) به جاناتان هارو می‌گوید که به دان هیوز (فرد آستر)‌علاقمند است.
جانتان: ولی الان یک کم دیر شده.
هانا: چرا دیر شده؟ چه کار باید بکنم؟
جانتان: خوب من وقتی از کسی خوشم میاد، ‌کاری می‌کنم طرف متوجّه بشه.
هانا:‌ موضوع برای مردا فرق می‌کنه.
جاناتان: چرا؟
هانا: نمی دونم. فرق می‌کنه دیگه. براشون راحت‌تره.

آخرین پادشاه اسکاتلند
عیدی امین (پس از آگاهی از خیانت نیکولاس): من پدر این ملّتم نیکولاس و تو به بدترین وجهی پدرتو آزار دادی.
 
جنگو زنجیرگسسته
بیلی کرش در حالیکه به شرمگاهش تیر خورده: د..جنگو...تو سیاه حرومزاده‌...
جنگو: حرف د تلفّظ نمی‌شه آدم بیابونی.

پسربچگی
مادر میسون به هنگام رفتن به کالج گریه می‌کند، پسر دلیلش را می‌پرسد:
این بدترین روز زندگیمه. می‌دونستم همچی روزی می‌رسه، ولی فکر نمی‌کردم که موقع رفتن اینقدر خوشحال باشی. زندگیم مث برق و باد داره می‌گذره. ازدواج کردم... بچه‌دار شدم... طلاق گرفتم... وقتی فکر می‌کردم دچار نارساخوانی هستی... وقتی بهت دوچرخه‌سواری یاد دادم... دوباره طلاق گرفتم... کارشناسی ارشدمو گرفتم... کار خوبی به دست آوردم... سامانتا رو به کالج فرستادم...‌ تو رو به کالج فرستادم... می‌دونی بعدش چیه؟ تشییع جنازه‌ی لعنتی من. (از زندگی) انتظار بیشتری داشتم. حالام برو. عکس من رو هم بذار سر جاش.
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.