دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶
«هدایت از
کنار آگهی سیرک و چرخ فلک میگذرد؛ از کنار آگهی لاتاری، و راستهی نقّاشان
خیابانی. نقّاشی پیش میخواندش که چهرهاش را بکشد. هدایت سر تکان میدهد و دور میشود.
روان میان جمعیت، یکی از دو سایهاش از دور میگویند: «افسوس میخورم که چرا نقاش
نشدم. تنها کاری بود که دوست داشتم و ازش خوشم میآمد!» حرف توست از دهن قهرمان
زندهبهگور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آنهمه نقاشی با کلمات؟ هدایت
رومیگرداند و از کنار عینک فروشی دو دهنهای میگذرد با علامت جغدی عینکزده؛ و
سپستر از کنار کتاب فروشی بزرگی که پشت پنجرهاش عکسی از کافکا است. از میان آیند
و روند جمعیت یکی از سایهها میگوید: عجیب است که جلوی کتابخانه نایستادی! و دومی
جواب میدهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یکمی میگوید: تازه اگر پولی هم بود
اوّل دستهی عینکش! روزنامهفروشی فریاد کنان میچرخد و چند تن روزنامهخوان پیش
میآیند. هدایت از میان آنها میگذرد. یکمی شوخیکنان نگاهش روی روزنامهها میچرخد:
هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! ـ آن یکی میگوید:
تازگیها روشنفکرانی مردهاند. هدایت همچنان که میرود زیر لب میغرد: در کشور
من هیچ روشنفکری نمیمیرد؛ همه نابود میشوند!»
بخشی از داستان «هدایت» –
بهرام بیضایی (کارنامه،
ش۱۳، ص ۷)
*به مناسبت ۵ دی، زادروز بیضایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.