دل ز میان جان و دل قصد هوات می کند جان به امیدوصل تو عزم وفات می کند
گرچه ندید جانودل ازتووفا بههیچ روی بر سـر صدهـزار غم یاد جفـات می کند
می نکنـد به صـد قـران تُرک کلاه دارتو آنچـه میـان عاشـقان بند قـَبات می کند
خسرو یک سواره را بررخ نطع نیلگون لعل توطرح می نهدروی تومات می کند
جان و دلم به دلبری زیروزبر همی کـنی وین تو نمی کنی بتا زلف دوتات می کند
خودتوچهآفتی که چرخازپی گوشمال من هر نفسـی به داوری برسـر مات می کند
گـرچه فـرید از جفــا می نکـند سـزای تو خطّ توخودبهدست خودباتوسزات می کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.