فقیرهی درویشی حامله بود مدّت حمل به سر آورده؛ درویش را همهی عمر فرزند نیاورده بود، گفت: اگر خداوند تعالی مرا پسری بخشد جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفرهی درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سال که از سفر شام باز آمدم به محلّت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم. گفتند به زندان شحنه دَرَست. سبب پرسیدم؛ کسی گفت: پسرش خمر خورده و عربده کرده و خون کسی ریخته و از میان گریخته و پدر را به علّت او سلسله در پای است و بند گران بر دست. گفتم این بلا را به حاجت از خدا خواسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.