مجنون را گفتند که: رگ بزن تا درد سرت آرام گیرد، از سر مستی و بی خودی از زبان او بجست که روا باشد. چون فصّاد آوردند تا رگ او بگشاید، افغان کرد که: های چه می کنی خون لیلی را چرا میریزی؟ من اگر چه مجنون بودم ، در نمکسار ِعشقْ لیلی شدم و در من غیر لیلی چیزی نمانده است که:
اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست زمن بر من باقی
اگر نیش بر من زنی بر لیلی زده باشی و اگر از من بُری از لیلی بُریده باشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.