دیروز نقدی خواندم از سروش دبّاغ بر مصطفی ملکیان که پیوندش را هم گذاشتم. ملکیان با مقایسهی دو جوهرهی تعبّد و تجدّد نتیجه گرفته بود که ایندو با هم ناسازگارند. تعبّد می گوید که :الف، ب است چون ج (خدا یا پیامبر یا امام) می گوید که: الف، ب است و تجدّد می گوید که الف، ب است چون الف، ج است و ج، ب است؛ پس الف، ب است. ایندو با هم ناسازگارند ، پس تعبّد و تجدّد ناسازگارند.
جوابهای سادهای به اشکال ملکیان می توان داد مثل اینکه آنچه ایشان به عنوان گوهر تجدّد آورده قیاسی ارسطویی است که مربوط به هزاران سال پیش است و چرا ایشان این را به عنوان ِجوهر تجدّد- که دوران مدرنیته است- گرفته است و اینکه حتّی آن مثال ِاوّل هم شبیه قیاس دوّم و بر اساس منطق ارسطویی قابل شکل بندی است و تنها شیوهی بیانش تفاوت می کند؛ امّا جوابهای پیچیدهتری هم بر اساس فلسفهی صدرایی – مثلاً به بیگانه گرفتن ج(= خدا) با الف و ب- می توان داد ولی دبّاغ اصلاً متعرّض آن نشده است.
هم ملکیان فلسفهی اسلامی را به طور کامل و با امثال مصباح خوانده است و هم دبّاغ از آن بی اطّلاع نیست ولی در استدلالهای کلام جدید و فلسفهی دین از میراث ِفکری ِخود سود نمی برند، چرا؟ تا زمانی که تنها وارد کنندهی فکر باشیم و آنرا با آنچه از پیش داریم به گفت و گو وادار نکنیم، حکایت ِما همین سرگشتگی بین تجدّد و تعبّد است.
دیروز از اقبال و شریعتی گفتم؛ اشکوری هم در مقالهای رویکرد نواندیشان دینی را دوگونه می بیند یکی- مانند پیشنهاد ِاقبال و شریعتی- اصلاح ساختار فکری خود و یکی استفاده از اندیشهی دیگران بدون بومی کردن آن است. من هم با اشکوری موافقم تنها راه اوّل ما را به جایی می رساند و دستاورد راه دوّم جز خودباختگی و انفعال نخواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.