بود مردی شیـردل خصـم افکنی گشتعاشق پنج سالاوبر زنی
داشت برچشمآن زن ِهمچوننگار یـک سـرِ ناخـن سپیـدی آشکار
زان سپیـدی مـرد بودش بی خبـر گرچه بسیاری برافکـندی نظـر
مرد ِعاشق چون بود درعشقزار کی خـبر یابد ز ِعـیب ِچشـم ِیار
بعدازآن کم گشت عشقآن مرد را دارویـی آمـد پــدیـد آن درد را
عشق ِآنزندردلش نقصان گرفت کار ِاوبر خویشتـنآسان گرفت
پـس بدیـد آن مردْ عیـب ِچشـم ِیار این سپیـدی گفت کی شد آشکار
گفت آنساعت که شد عشق ِتوکم چشم ِمن عیبآن زمانآورد هم
چون تورادرعشقنقصانشد پدید عیب درچشممچنین زانشدپدید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.