در شب ِسرد ِزمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمی سوزد.
و به مانند چراغ من
نه میافروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.
من چراغم را در آمد رفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک.
و هنوز قصّه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
« که میافروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصّه را در دل میاندوزد؟»
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمی سوزد.
نیما- 1329
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.