نوشتهی مجلّه ورایتی دربارهی مخملباف هشداردهنده و عبرتآور است. اینکه او و خانوادهاش دیگر آن درخشش سابق را ندارند راز مگویی نبود ولی وقتی مشتریان ِسابق می گویند که متاع او دیگر پسند ِآنها نیست، معنای ِخوش را دارد.
مخملباف مخاطب ِخود را گم کرده است و در سالهای اخیر به جز فیلم سفرقندهار که تنها سود تجاری داشت به موفّقیّتی نرسیده است. این فیلم در حقیقت فیلمی ژورنالیستی بود که در هیاهوی جنگ افغانستان به روی پرده رفت و خوب فروخت. ولی در دو فیلم آخر به نظر می رسد که دارد تابوهای به جا مانده از فرهنگ سنّتی را درون خود می شکند. رابطهی شبه شاعرانه در فیلم سکس و فلسفه- که من متوجّه ربط بین ایندو در فیلم نشدم- و نگاه به شرق و برهنگی ِِبازیگر زن فریاد مورچهها برای مخاطب غربی بدیع و نو نیست و گزارشهای بدی از ترک سالن سینما توسّط تماشاگران به گوش رسید و منتقدان هم بعضاً با فیلم اوّل بسیار بد برخورد کردند. فیلمها در ایران امکان نمایش ندارند پس چیزی دربارهی آن نمی گویم ولی جهت اطّلاع از نظر منتقدان اینجایی می توان به نقد حمیدرضا صدر بر این فیلم در مجلّهی هفت مراجعه کرد.
حالا دیگر وقت عقده گشایی و یادآوری زمانی که برادرْ مخملباف می گفت که با امثال کیمیایی و بیضایی در یک لانگ شات هم نمیایستد گذشته است یا آن زمان که برادر ِنامبرده در پی ِنوشتن ِاصول داستاننویسی ِاسلامی بود؛ حالا او به کمک احتیاج دارد تا راه خود را پیدا کند. رضا درستکار در گزارش دو سه سال پیش جشنوارهی کن نوشت که هر وقت او را در جشنواره می دیده و می خواسته به نحوی سر صحبت را باز کند بدون اینکه اجازه دهد دستی به سویش دراز شود، دستش را روی ِسینهاش می گذاشته و می گفته: آقا مخلصیم و رد می شده است؛ یعنی حرف بی حرف.
از حق نباید گذشت، او خواست که از هجرت خود برگردد ولی به فیلمنامهاش آنهم در دولت اصلاحات اجازهی ساخت داده نشد. فیلمنامهی تمثیلی و نیش دارش دربارهی یک بازبین یا سانسورچی فیلم وزارت ارشاد بود ولی مشکل کوچکی وجود داشت: فرد مذکور نابینا بود! طنز تلخ ِاین مسآله برای کارگزاران حکومت کاملاً روشن بود. با ندادن ِپروانهی ساخت، آنها عملاً مخملباف را به تبعیدی فرستادند که معلوم نیست چه سرانجامی داشته باشد. این فیلم می توانست ساخته شود و مثل مارمولک اکران شود؛ اگر اعتراضی میشد آنرا برمی داشتند ولی خوبی ِآن این بود که یکی از مردان ِجسوری که بخشی از حافظهی بصری ِسه دههی گذشتهی این سرزمین با کارهای او رقم خورده است، باز به آغوش ِفرهنگ ِخود باز می گشت. همین کار را پناهی با آفساید و طلای سرخ و دایره هم کرده است و البته خود مخملباف چه بسا بدون مجوّز هم می توانست این کار را بکند زیرا تسهیلات وزارت ارشاد برای ِاو چندان مهم نبود . سفرقندهار میلیونها دلار فروخته بود و سینماگران اینجا هم در ازای کار با او به دنبال ِمنفعتِ اقتصادی نبودند ولی دل آزردگی قدیمی وی مانع از این کار شد.
او هنوز مانند نادری ایرانی بودن ِخود را انکار نکرده است ولی اکنون با پاسپورت فرانسوی به مسافرت می رود و نشانههای توهّم نیز در او پدید آمده است. انفجاری که سر فیلم سمیرا رخ داد به احتمال ِقریب به یقین کار طالبانی بود که هنوز در افغانستان قدرت دارند نه حاکمان ِایران. آنان چه کار به مخملبافی دارند که دست به خودویرانگری زده است؟ تازه راههای بهتر از انفجار هم هست ولی او تأکید داشت که جمهوری اسلامی می خواهد او را بکشد. سروش را زمانی برای سخنرانی به سازمان ِتبلیغات دعوت میکردند. او می گوید که از همان زمان مخملباف را با سؤالهای جسورانهای که از او می پرسید شناخته، حالا باید کسی مثل او که قبولش داشته باشد، وی را دعوت به برگشتن – نه به مرزهای جغرافیایی بلکه- به مرزهای فرهنگی سرزمین خود کند. او اکنون بیشتر از هر زمانی به کمک احتیاج دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.