وقتی میتوانم شعری کلاسیک را برگزینم که مدّتی شعری از حافظ نخوانم و گرنه جلال و جمال ِغزلهایش نمیگذارد از شاعر دیگری انتخاب کنم. شعر دیروز صائب را هم قبلاً می خواستم بگذارم که در مقایسهای کوتاه با اشعار حافظ منصرف شدم. دیروز امّا مجال فکر و تأمّل به خود ندادم و بلافاصله شعر را گذاشتم تا از صائب هم چیزی نوشته باشم. چرا حافظ اینگونه است؟
نه اینکه بخواهم در این چند سطر ِایمایی جواب پیدا کنم ولی کمی جست و جو که ضرری ندارد. اوّل به یاد خود بیاورم وقتی را که با گزینهی شعر مولوی از سیروس شمیسا روبه رو شدم حال کسی را داشتم که گویی شاعر جدیدی کشف کرده است، باز هم چرا؟ مولوی که همان مولوی بود و اشعار هم همان اشعار. خود شمیسا اعتقاد ندارد که اشعار حافظ این تعداد ِفعلی است بلکه آنها را بیشتر میداند ولی می گوید که خودش اشعار را گلچین کرده و فقط تعدادی را به دست تاریخ سپرده است و ای کاش که مولوی نیز چنین می کرد. قضاوت دربارهی این حرف تقریباً ناممکن است چون به هیچ وجه نمی توان وجود اشعاری که سروده شده و جایی ثبت نشده را اثبات کرد. امّا حیرت ِآن زمان و تأمّل ِحالای من دربارهی دو تصویر متفاوت از مولوی است یکی در مجموعه غزلیّات و دیگری در منتخب ِاشعار. تصویر اوِل نابغهای که شعر و بیت ِتکراری و ضعیف زیاد دارد و دوّم شاعر ِمجموعهی غیرقابل توصیفی از معنا و زیبایی و سرخوشی و قلندری؛ دقیقاً منظورم تأکید بر همان غیر قابل توصیف بودن است. به صفت حافظ دقّت کنید: لسان الغیب. غیب همان وجه ِپوشیده و پنهان ِهرچیز است که این معنا هم اشاره به تفأّل به شعر اوست که انگار از غیب خبر می دهد و هم اشاره به رازآمیز بودن ِخود اشعار.
هم آنچه توصیف گریز و هم آنچه غیب نامیدم وجهی سلبی است نه ایجابی، « چیزی» نیست و این نبودن وجه امتیاز ِشعر و شاعر است نه کمبود و نقصان. خُب مثل اینکه گام به گام داریم نزدیک می شویم. کسانی که مطالب قبلی را نخواندهاند که ضرر کردهاند ولی جدای از مزاح، پیشتر نوشتههایی با نام ِ «فضیلت ِنه گفتن» و « تقوی یعنی پرهیز» نوشته و جنبههایی از آنچه می خواهم گفت را بررسیده بودم. مقایسهای کردم میان ِانتظامی و مشایخی که درست عین مقایسهی حافظ و مولوی یکی پرکار با کارهای متوسّط و دیگری گزینشگری با کارنامهای عالیاند. به گمانم شهرت زیاد خیّام را هم تا حدودی باید مدیون رباعیّات دستچین شدهی او دانست چه خودش این کار را کرده باشد و چه دیگران اشعار را از میان خیل عظیم مقلّدانش جدا کرده باشند. شاید بتوان در ادبیّات معاصر دربارهی بسیارنویسانی که نام نمی برم و کمنویسانی مانند گلشیری که در عمر خود جدای از رمانش تقریباً سالی یک داستان کوتاه نوشته است هم همین را گفت. همیشه فکر می کردم که کلیدر اگر حجمش یک سوّم یا نیمی از حجم فعلی بود چه شاهکاری می شد و یا نمونهی نزدیکترش دل ِدلدادگی ِمندنی پور که با کمال تعجّب جاهایی- خصوصاً اواخرش- حشو و اضافه زیاد دارد.
واژهی تقوا نیز در دین آمده است و علیرغم معنای مصطلح ِآن که پرهیز از گناه و مکروه است ، معنای ِدقیقترش نوعی اصالت پرهیز است. یعنی اصل بر این است که عملی صورت نگیرد مگر آن که خلافش ثابت شود یعنی به مرحلهی ضرورت برسد؛ چنین است که پارسایان مباح را نیز انجام نمیدهند. همین معیار را اگر اهل دانش و هنر ما رعایت کنند، فرهنگ تکانی خواهد خورد، گرچه غم نان معمولاً چنین مجالی نمی دهد.
حکایت پرستش ابراهیم وار و تصاعدی ِاز ستاره به ماه و از ماه به خورشید و ازخورشید به خدای ِنادیدنی در همهی ما هست و همه به دنبال ِآن وجه نادیدنی هستیم. پُرگویان با ادّعای نمودن ِ«همه» چیز ما را ملول و کسل و تنبل می کنند و ایجازگویان و اشارتگران ما را به جُست و جوی ِآن غیاب ِرازآمیز دعوت و در شهود و حضور ِخود شریک می کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.