چنین است کردار ِاین گََنده پیر سـتاند ز فرزنـدْ پسـتان ِشیـر
چو پیوستهشد مهر دل برجهان به خاکاندرآرد سرش ناگهان
تو از وی بهجزشادمانی مجوی به باغ ِجهـان برگ ِاندُه مبوی
اگر تاج داری و گر دـستْ تنگ نبـینـی همی روزگـار درنـگ
مرنجانروانکینسرایتونیست به جزتنگْ تابوت جای تونیست
نهادن چه باید؟بهخوردن نشین بر امّیـد گنـج ِ جهـــان آفـرین
همی خواهم از روشـن ِکردگار که چندان زمان یابماز روزگار
که زیـن نامـور نامهی باسـتان بمـانم بـه گـیتی یکی داسـتان
کههرکس کهاندر سخن داد داد ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتـیم نیـز خواهشگرست که با تیغ تیزست وبا منبرست
منــم بنــدهی اهــل بیــت نبــی سـراینـدهی خـاک پـای ِ وصـی
بریـن زادم و هم بریـن بگـذرم چنـان دان که خاک پی حیـدرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.