گذاشتم آن ابهام مبارک رشد کند و جوانه بزند تا بفهمم چرا از منظور خودم سر در نمی آورم! جالبی قضیّه هم به این است و گرنه اینکه منظور کسی را نفهمی که هنر نکردهای. یک جای کار ایراد داشت و دارد آنجا که منتقد جوانی روبه دوربین یا در نوشتهای با لحنی حق به جانب از فیلمی می گوید که در زمان ساخت آن یا متولّد نشده و یا خردسال بوده است. فهم ِفیلم یا کتاب یا هر اثر هنری- دانشی در انحصار معاصران نیست و چه بسا ما آنرا از معاصران ِآن اثر بهتر بفهمیم؛ فرض کنید دیوان حافظ را. امّا این آثار یک وجه بیرونی هم دارند که در گذشت زمان گُم می شوند، بازهم فرض کنید شأن سرایش غزلی از حافظ مثلاً برای همسر یا فرزند یا وزیر یا واقعهای که امروز از آن خبری نداریم یا تنها حدسهایی می زنیم. چرا باید ندانستن ِآنها به ما کمک کند که ما شعر او را بهتر بفهمیم آیا این ارزشگذاری برای نوعی جهل نیست؟
هر اثری با یک پیوند زمانی- مکانی خاص متولّد می شود که آنرا از سایر آثار متمایز می کند، اگر صِرف ِتمایز یکی از مختصّات یک آفرینش باشد پس باید اندکی در اینکه گذشت زمان معنای نهفتهی یک اثر را آشکارتر می کند شک کرد. کسانی هامون بازان طراز اوّل هستند که فیلم را در شرایط سیاسی و اجتماعی خودش دیده و فهم کرده باشند نه کسانی که پس از آن به دنیا آمده باشند. کسانی دیدهبان و باشو را درک می کنند که مزّهی جنگ را چشیده باشند نه کسانی که دستی از دور هم بر آتش جنگ نداشتهاند و این نقصی برای آنان نیست، سرشت روزگار است. فرض کنید بحث ما دربارهی آثار هنری – یا حتّی علمی- نیست بلکه داریم دربارهی اوّل انقلاب بحث می کنیم. واضح است که کسانی که در آن شرایط نبودهاند نمی توانند آن فضا را آن گونه که هست تجسّم کنند و این نقصی برای آنان نیست در عوض میانسالان هم دنیای امروز جوان را به گونهای درخور در نمی یابند. فرق است که نقصی را که حاصل گردش روزگار است به رسمیّت بشناسیم و آنرا طبیعی بدانیم و اینکه آنرا یا نفی کنیم و یا برعکس جوری وانمود کنیم که مثلاً نسل ما واجد شرایطی است که دیگران از آن بی بهرهاند. این از مقدّمهی اوّل.
ولی من پیشتر با آوردن مثالی- شعر زمستان اخوان- و اینکه برای شرایط خاصّی- شکست سال 32- سروده شده، نوشتم که این شرایط دامنهی شمول شعر را محدود نمی کند زیرا گذشت سالیان و کلیّتی که در شعر هست باعث می شود که امروز زبان حال همهی ناامیدان- چه سیاسی و چه غیر آن- باشد و تاریخ مصرف داشتن این شعر را- که نظر شمس لنگرودی بود- نپذیرفته بودم، حالا آیا نظرم عوض شده؟ این هم از مقدّمهی دوّم.
و امّا آنچه که فعلاً به نظرم می رسد این است که هم کسانی که با اثر زیستهاند واجد امتیازی هستند که دیگران از آن بی بهرهاند و هم آثار در طول زمان بهتر فهمیده می شوند. چطور می توان ایندو را با هم جمع کرد؟ جوابش در معنای معاصر بودن نهفته است. معاصر بودن یعنی هم افق بودن و این برای کسی که با دیگری در یک زمان و مکان می زید ممکنتر است، پس این امتیازی است برای او در قیاس با انبوهی از کسانی که بدون پیش زمینه آن را می بینند. ولی گفتم« ممکن تر» است پس این هم افق بودن و معاصرت ممکن است برای دو نفر با فاصله ی زمانی متفاوت هم به وجود آید. یعنی دو نفر با فاصلهی هزار سال حرف هم را بهتر بفهمند تا دو نفر که زیر یک سقف هستند. این گونه افراد با نقد و تحلیل همان اثر فرضی- مثلاً غزلی از حافظ- فهم عامّه از آن را متکامل می کنند. این نظری میانهی دو سر افراط و تفریط است. یکی سری که مؤلّف را مرده می انگارد و همهی فهم متن را بی قید و شرط به خواننده- یا مخاطب- می سپارد و دیگری که خواننده را تابع و بردهی قصد مؤلّف می انگارد و تنها نقش او را تلاش برای فهم منظور صاحب اثر می شمارد.
فقط می ماند اوّلین جملات این نوشته که من منظور خودم را درنیافته بودم که معلوم نیست این دوگانگی- و در صورت پیشرفته ترش چندگانگی- در عین یگانگی یا کثرت در عین وحدت را چگونه باید توجیه کرد، چون تعیین جایگاه دقیق مخاطِب و مخاطَب ممکن نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.