شمس و خیّام


خیّام در شعر گفته است که کسی به سِرِّ عشق نرسد و آن کس که رسید سرگردان شد. شیخ ابراهیم بر سخن خیّام اشکال آورد که چون رسید سرگردان چون باشد و گر نرسید سرگردانی چون باشد؟ گفتم: آری صفت حال خود می کند هر گوینده. او سرگردان بود، باری بر فلک می نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می کند و انکار می کند، باری اثبات می کند، باری« اگر» می گوید. سخنانی درهم و بی اندازه و تاریک می گوید. مؤمن سرگردان نیست. مؤمن آن است که حضرت نقاب برانداخته است، پرده برگرفته است. مقصود خود بدید؛ بندگی می کند، عیان در عیان؛ لذّتی از عین او درمی یابد. از مشرق تا به مغرب ملحد لا گیرد و با من می گوید، در من هیچ ظنّی در نیاید. زیرا معین می‌بینم و می خورم و می چشم. چه ظنّم باشد؟ الّا می گویم شما می گویید چنانکه خواهید. بلکه خنده‌ام گیرد. چنانکه یکی امروز بیاید چاشتگاه پیش تو، عصا گرفته به دستی، به دستی دیوار گرفته؛ پای لرزان لرزان می نهد و آه آه می کند و نوحه می کند که نگویی که چه واقعه است و چه خذلان است که امروز آفتاب برنیامد!؟ و دیگری هم درآید که آری من هم درین مشکل مانده‌ام که چرا روز نمی شود! تو می‌بینی که چاشتگاه فراخ است، اگر صدهزار بگویند ترا تسخر و خنده زیادت شود.اکنون آنکه مؤمن است محروم نیست. اکنون تا مؤمن کیست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.

Real Time Web Analytics