روز واقعه:اوّلین انشایی بود که در کلاس اوّل راهنمایی می خواندم. ایّام محرّم بود و من خیر سرم به چندتا کتاب هم مراجعه کرده بودم و عصر کربلا را نوشته بودم. انشا که تمام شد ناگهان کلاس منفجر شد همه فریاد- که نه عربده- می کشیدند و معلّم بخت برگشته هم توان ساکت کردن آنان را نداشت یکی به هوا می پرید و یکی با زانو روی میز رفته بود و من متحیّر که اینها چه مرگشان شده است. بعد متوجّه شدم که همه می خواهند در اشکال گیری از انشای من از هم سبقت بگیرند: « آقا فعلشو نیاورد، آقا گفت تیر سه شاخ، آقا ...» ولی چرا؟ حالا آرامتر نمی شد؟
تحلیل فاجعه: دبستان که بودم یکی از دو نفری بودم که وقتی که برای خواندن انشای خود برمیخاستند، همهمهای در کلاس می پیچید؛ انشاهایی که در انتهایش به توصیهی دوستان« کلمهها و ترکیب های تازه» هم می گذاشتم. این اعتماد به نفسی به من داده بود که وقتی به راهنمایی رفتم هم علیرغم اکراه در رفاقت با معلّم جماعت و شرکت فعّالانه در کلاس ها، حساب کلاس انشا از دیگر کلاسها جدا باشد. پس یکی از کسانی بودم که پس از انشای دیگران به وقت تذّکر ِاشتباهها دستم همیشه بلند بود. حالا حساب کنید حال شاگردی که از معلّم یک عدد« خوب است ِشفاهی» دریافت کرده و بعد با تذکّر من نمره اش از بیست به هفده تقلیل می یابد. نگو این زخم خوردگان بدون این که به روی من بیاورند با هم قرار گذاشته بودند که وقتی نوبتم شد، من را رسماً مُثله کنند!
شب حادثه: شب کنسرت جناب لطفی آب سردی بود بر اشتیاق همهی علاقهمندان ِموسیقی دستگاهی به جز البته کسانی که مشمول قاعدهی هرچه آن خسرو کند شیرین بود، بودند. پس از آن جز یکی دو نوشتهی محتاطانه همه تیغ را از رو بستند و نوشتند آنچه نوشتند؛ از عدم مهارت ایشان در نواختن دف و کمانچه، از نوازندهی متوسّطی که به همراه ایشان دونوازی می کرد، از نامناسب بودن صدای ایشان برای خوانندگی، از خواندن ِابیاتی که مثلاً قرار بود تفأّّل باشد ولی از قبل معلوم شده بود آنهم به اشتباه و از همه بدتر اعتراف بزرگانی چون مشکاتیان که او نسبت به گذشته نه تنها پیشرفت نکرده که درجا هم نزده بلکه پس رفت کرده است آنهم در سازهای تخصّصی خود یعنی تار و سه تار.
ایشان از وقتی پا به ایران گذاشت کسی را از مراحم خود بی نصیب نگذاشت. با بحرانی خواندن ِموسیقی ایران عملاً همهی دست اندرکاران را مقصّر این بحران معرّفی کرد. به این بیفزایید نگاه از بالا به دیگران و آنها را دنباله رو خود خواندن- که اگر من فلان کار را بکنم علیزاده هم خواهد کرد- آنهم دربارهی کسی که در اوان جوانی سرپرست گروهی بود که پریسا خوانندهاش بود و سالهای اخیر چه با شجریان و چه بدون او به فهرست نامزدهای جایزه ی گرمی راه یافته و با آثاری مانند نینوا چندصدایی را در موسیقی سنّتی تجربه کرده، موسیقی فیلم نوشته، شاگرد تربیت کرده و سازهای نویی را ساخته و معرّفی کرده است. به عنوان یک انسان یا هنرمند چه کار مانده که نکرده علیزاده؟ کار از این هم بیشتر بیخ پیدا کرد. یکی از آوازخوانان جوان که برای راهنمایی و ارائهی هنرخود و خواندن چند بیت، پیش او رفته بود از او شنید که هرچه می خواهی بخوان ولی شجریان نخوان. او از سال 60 به بعد- یعنی از حدود قطع همکاری با لطفی- دارد مدّاحی می کند! ایشان خودش را متر و معیار موسیقی گرفته و حتّی شجریان را که آبروی موسیقی ایران است، « مدّاح» می خواند.
با مقایسهی کردار و گفتار ایشان و نقدهای تندی که بعد دریافت کرد باید گفت: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن یا به تعبیر دیگر: چیزی که عوض دارد گله ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.