پیشتر دربارهی شریعتی و برخی نسبتهای ِاز دید من ناروا به او نوشته بودم. اکبر گنجی در ادامهی رفتار رادیکالش که اکنون به مرحلهی نظر رسیده است، شریعتی را طرفدار تز جامعهی مارکسیستی لنینیستی و نظرات او را غیر دموکراتیک و نظام ِ- به گفتهی او- سلطانی ِولایت مطلقهی فقیه را از پیامدهای نظرات او دانسته است، برای پرهیز از اطناب به سراغ گفتههای او می روم و برای رعایت نظم به سخنان او در سه روز پیاپی، مطابق سه بخش مقالهاش خواهم پرداخت. امروز از مقالهی اوّلش می آغازم.
1. او پس از توضیحاتی دربارهی لزوم نقد و نگاه به گذشته پیش از آنکه ادّعای خود را مدلّل کند میگوید که:« حاصل آن همه جانفشانیهای غیر دموکراتیک، نظام ولایت مطلقهی فقیه بود». بدیهی است که در نوشتاری که ادّعای مستدل بودن دارد از همان ابتدا حکم صادر نمیکنند و پس از ارائهی دلایل و ارزیابی ِموافقان و مخافان این کار را انجام می دهند. چرا تلاشهای پیش از انقلاب- از دید او یکسره و بیاستثنا- غیردموکراتیک بود؟ معلوم نیست. چرا نظام فعلی نتیجهی منطقی آن تلاشها بود؟ صرفاً به خاطر توالی زمانی؟ بازهم معلوم نیست که به این مطلب خواهم پرداخت ولی همین جا اشاره کنم که او چند بند پایینتر می گوید که دو نوع خمینی داریم یکی خمینی فاقد قدرت که در پاریس وعدهی دموکراسی می داد و دیگری خمینی دارای قدرت که نظام سلطانی را برقرار کرد. حالا من از گنجی میپرسم که طبق نظر شما آیا من می توانم ادّعا کنم که « منطقاً» ادّعای دموکراسی در پاریس به نفی آن و برقراری نظام سلطانی در ایران انجامید؟ از طرف دیگر بحث فعلی ما دربارهی شریعتی است. او اینجا می گوید « همهی تلاشهای غیردموکراتیک»؛ اوّلاً – باز هم بدون دلیل- همه ی تلاشهای پیش از انقلاب را از اعم از چپها و مذهبیها و طرفدارن شریعتی یک کاسه می کند و آنها را غیردموکراتیک می خواند و ثانیاً اگر حاصل همهی آنها این نظام فعلی بود چرا ایشان تقصیر را به عهدهی گروهی که از شریعتی تأثیر گرفتهاند میاندازد و دیگران را نادیده می گیرد؟
2. کمی بعد می نویسد که:« عدّهای دور شریعتی گرد آمدهاند و از او اسطوره میسازند و برای خود هویّت می آفرینند» من در وضعیّت فعلی چنین گرایشی را به طور غالب نمی بینم. بله بسیاری دربارهی او و تأثیر مثبتش بر جریان آزادی خواهی و روشنفکری دینی می گویند ولی این با بُت ساختن از او تفاوت دارد. جوانانی مانند خود گنجی زمانی از او بت ساخته بودند ولی حالا ادّعای غیرواقعی نباید کرد.
3.می گوید: « شریعتی را به مخالفانش بسپارید تا امکانات و ظرفیّتهای فکری آنان را به ما نشان دهند، کمترین فایدهی این کار این است که آنان پیامدهای نظری و عملی افکار آنها را به شیفتگانشان نشان میدهند» این امر راز مگویی نبود و احتیاج به اجازهی ایشان هم نداشت، مخالفان این اشخاص مدّتهاست که کار خود را می کنند و البتّه چیزی که حاصل ِما شده این است که نقد واقعی را نباید نه میان شیفتگان و نه میان مخالفان جُست، بلکه کسانی که به افراد بدون حُب و بغض نگاه می کنند و معیار را گفته میگیرند نه گوینده در انجام این کار کامیارترند. دربارهی پیامدها هم که نوشتم و باز هم خواهم نوشت . ولی چیزی که اینجا به نظر می رسد که گویی از دید ایشان یا باید شیفتهی شخصی بود و یا مخالف چون اشارهای به شقّ سوّمی نمی کند. درست مانند خود ایشان که در پایان مقالهی سوّم می گوید که زمانی شریعتی بُت او بوده و حالا از مخالفان اوست. ایشان باید بداند که کسانی هستند که نه شیفتهی امثال شریعتی هستند و نه خود را از مخالفان او می دانند بلکه او را مثل هر متفکّر دیگری دارای نقاط ضعف و قوّت میشمارند و به آنها می پردازند.
4.در نوشتهای که دربارهی فیلم ِاعترافات جهانبگلو و دیگران نوشتم این عنوان را انتخاب کردم: «تدوین موازی خامی و بلاهت». برنامه سازان با تدوین موازی سخنان ِآنان و گزارشی دربارهی انقلابهای مخملین می خواستند که القا کنند که اینها از یک جنس هستند. حالا گنجی هم به نوعی این کار را می کند. او می گوید:« مارکس با اندیشهی خود جهان را تغییر داد و شریعتی هم با اندیشهی خود ایران را تغییر داد، بسیاری از متفکران مجمع الجزایر گولاک را پیامد منطقی اندیشههای مارکس قلمداد می کنند و جای واقعیّت نامطلوبی که منجر به نظام فعلی ایران شده را هم باید در ایدئولوژی پشتوانهی انقلاب یافت» این که افکار مارکس – مثل هر متفکّر دیگری- بر جهان اثر گذاشته شکّی نیست ولی این که استالینیسم را نتیجهی منطقی ِآن و نه بدفهمی یا تفسیری نادرست از نظرات او بدانیم ابداً امری پذیرفته نیست. همانطور که او می گوید بسیاری از قبیل فوکو با او هم نظرند، بسیاری هم ربط منطقی این دو را نمی پذیرند و این به هر حال مناقشهایست که ادامه دارد. از همین دست اند کسانی که اندیشههای نیچه و ابرمرد او را زمینهی ظهور هیتلر می دانند و عدّهای هم نمی پذیرند. ایشان چرا از میان دو گروه، بدون دلیل تنها یکی را ترجیح داده است؟ و تازه این چه ربطی به شریعتی دارد؟ شریعتی یکی از تأثیرگذاران انقلاب بود و افکار او را« تنها پشتوانهی انقلاب» خواندن و گروههای فکری و مذهبی ِمخالف با او را نادیده گرفتن، تحریف تاریخ انقلاب است.
5. او مطهری را دشمن سرسخت مارکسیسم و سوسیالیسم و طرفدار لیبرالیسم برشمرده و از زیدآبادی – در پاورقی ِنهم- که لیبرالیست بودن مطهری را نپذیرفته دلیل می خواهد. این نوع نسبت دادنها پیامد همان دوقطبی دیدن افراد است که پیشتر گفتم. همان مطهّری که پاورقی بر اصول فلسفه می زند تا با امثال ارانی ها مقابله کرده باشد، در کتابهایش وقتی مکاتب را میسنجد، پیش از ارائه نظر نهایی خود گاهی آن چنان نقاط قوّت آنها را بیان می کند که گویی طرفدار آنهاست ولی بعد با ارائهی نظر نهایی ِخود آنها را واجد ضعفهایی هم می داند و رد میکند. بارها همین دشمن ِمارکسیسم- از دید گنجی- با عبارات مختلف از امکانهای نهفته در سوسیالیسم دفاع و ابراز شگفتی کرده است. کتابی که حاوی نظرات اقتصادی مطهّری بود به این دلیل پس از انقلاب جمع شد که رنگ و بوی چپگرایانهی بسیار شدید داشت، حالا ما باید مطهّری را لیبرالیست بدانیم؟ او از زیدآبادی دلیل می خواهد ولی نسبت دهندهی لیبرال بودن به مطهّری گنجی است، او باید دلیل بیاورد نه زیدآبادی.
6. گنجی نام افرادی مانند هیدگر، ویتگنشتاین، هگل و خمینی را می آورد که دورههای فکری متفاوت داشتهاند و دربارهی شریعتی هم قائل به چنین چیزی می شود و می گوید که :« او در اواخر عُمرش دموکراسی را نفی و با بحث امّت و امامت قرائتی مارکسیستی از اسلام ارائه کرد» و در پایان می گوید که راه دیگر شناخت یک متفکّر این است که گفتمان غالب اندیشههای او را دریابیم و سخنان دیگر او را فرعی به حساب آوریم. اوّلاً که دربارهی دوگانه بودن افکار ِبسیاری از متفکّرانی که نام برده اختلاف نظر هست و عدّهای خلاف این می اندیشند. حتّی راجع به ویتگنشتاین هم این اواخر نظریّهی قابل تأمّلی « تراکتاتوس» و« پژوهشهای فلسفی» را مباین با هم نمی پندارد و قائل به تفاوت بنیادین در نظرات او نیست. همین حرف را دربارهی آقای خمینی می توان زد که نه آنچه در پاریس گفت، دموکراسی فرانسوی یا آمریکایی بود و نه می توان اضافه شدن قید مطلقه را به ولایت فقیه – در بازنویسی قانون اساسی- و سرنوشتی که پس از درگذشت وی پیدا کرد را مستقیماً به او نسبت داد. از اینها گذشته، شناخت ِشریعتی چیزی است و اینکه چه قسمت از افکار ِاو بر انقلاب تأثیر منفی گذاشته چیز دیگر. بر سر ِشریعتی حقیقی تا کنون بحث و مناقشه است ؛ نمونهاش همین نوشتهی گنجی و گفتههای مخالفان ِنظر او. وقتی تا به حال تفسیری قابل قبول از اندیشههای شریعتی ارائه نشده چطور به صرف ِبرخی عبارات در نوشته های او همهی نظام فعلی و اتّفاقات ّسه دههی اخیر را می توان ناشی از افکار او دانست؟
گنجی در این بخش از مقاله به این که مؤمنان هر چیز نویی که در جهان می آید را دشمن میدارند وبعد که پذیرفته شد، آنرا جزو دین می شمارند هم اشاره کرده که چون ربط مستقیمی به شریعتی ندارد و نوشته را طولانی می کند، از آن در می گذرم. او در مقالهی دوّم به بررسی سخنان ِشریعتی دربارهی آزادی، زنان، دانشگاه و علم و نحوهی مواجهه با دیگری می پردازد که فردا آنرا بررسی خواهم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.