ناخدا! ناخدای من!
سفر پرخطر به انجام رسید
از چه ورطههای غریبی که نجَستیم
تا که مقصود خود جُستیم
بندرگاه نزدیک است
ناقوسها در خروشند و
مردمان در هلهله
وه که چه نگاههایی دوخته شده
به این کشتی ِآهنکوه، مهیب و گستاخ
لیک امّا آه ای کوبههای قلب ِآسیمه
ای سرخی ِقطرههای گواهی
بر شهیدان گمنام،
بی سلسله
اینک این ناخدای من است بر عرشه
ساکت و
غمگین،
مبهوت و
یله
ناخدا! ناخدای من!
برخیز و ناقوسها را بشنو
برخیز که پرچمها را به افتخار تو برافراشتهاند
شیپورها تو را می خوانند
تودههای موّاج ساحل
تو را می خواهند
با دستهها و تاجهای گلی که یدک می کشند
و چهرههایی مشتاق که بی تاب به سویت
سرک می کشند
ای ناخدا! پدر گرامی!
بگذار بازویم را زیر سرت بگذارم
بی گمان رؤیایی بیش نیست
افتادنت بر این عرشهی بی فرمانده
بی رئیس
ناخدایم اعتنایی نمی کند
لبهایش بی رنگ و پژمرده است
تنش دستم را نمی خواهد
بی گرماست
افسرده است
کشتی پیروز لنگر انداخته در امن و امان
سفرش را رسانده به پایان و
پاداش ِخود بُِرده است
پس شادمانه باشید ای ساحلان و شیپوران و ناقوسان
تا مگر دمی من باشم و
ماتم ِگامصدایم
که هق هق ِبغضی فروخورده است
در سکوت عرشهای یتیم
که ناخدایش سرد و خاموش است
او مُرده است.
ترجمهی آزاد شعری از والت ویتمن در رثای آبراهام لینکلن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.