آنچه پیروان شریعتی را از دیگران متمایز می کند تفاوت فاحش ظاهر و باطن آنهاست، بی آنکه این تفاوت باعث شود که ارادت آنها به او باهم فرق کند. آنکه منوچهری نامیدم را که گفتم چهرهای تراشیده و ظاهری تقریباً مدرن داشت. معلّم دیگر از ادبیاتچیهای قهار بود و سبیلی و « یا حق» گفتنی که بعدها فهمیدیم که گویا صوفی هم هست وبرای امرار معاش حفظ ظاهر می کند. این یکی که صوفی می ناممش در اوّل دبیرستان به پست ما خورد- یا برعکس- و سوّمی هم معلّم دینی مقیّدی با ظاهر قالب خوردهی حزباللّهی.
اوّلی با آزادی در به جا آوردن امور عبادی و خاطرهای هم تعریف می کرد که شریعتی و مطهری و شاگردان در یکی از مساجد تهران مشغول بحث بودهاند و وقت نماز می شود. مطهّری برمی خیزد ولی شریعتی که درست موقع نتیجهگیری بحثش بوده به او می گوید که بنشین نماز را نیم ساعت دیگر هم میتوانی بخوانی. امروز این بحثها کمبود جامعهی فکری ماست اینها نباید ابتر بماند و مطهری هم به احترام او می نشیند. خود منوچهری هم به قاعده نماز نمی خواند در نمازهای جماعت قنوتش دستهایی گشاده رو به آسمان بود، با سری کج.
صوفی از درون می گفت و عشق و مستی . از شیوهی تدریس او که شاگردش بود و اینکه بر شاگردانی که درس را همان گونه که او به آنها داده بود پس می دادند، خشم می گرفت که پس سهم شما چی؟ این مثل آن است که شما غذایی را که بهتان دادهام بخورید و همانطور جلو من بالا بیاورید. به حضور و غیاب مطلقاً بیاعتنا بود و همین باعث خشم و ناراحتی رئیس دانشکده شده بود. به او میگفتند که چرا حضور و غیاب نمی کنی، می گفت که درس مرا جای دیگر و در کتاب دیگری نمیتوان جُست. اگر به واقع کسی بتواند به کلاسم نیاید و بازهم نمرهی قبولی بگیرد معلوم است اهلیّتش را داشته، پس مفت چنگش.
امّا آنچه معلّم پرورشی مکتبی ما حکایت می کرد هیجان انگیزتر بود. او از شبهایی حکایت می کرد که پس از سخنرانی های« ارشاد» دختر و پسر، زن و مرد بیرون می آمدند و تا دم دمای سحر- گاه زیر باران و بیاعتنا به آن- این ور و آن ور مشغول بحث می ایستادند. کمتر پیر و بیشتر جوان، با ریش و بدون آن، با روسری و بدون ِآن، بادامن بلند یا خیلی کوتاه، با آرایش و بدون آن بی آنکه کسی احساس غریبی یا تفاوت با دیگری کند و نکته همین جاست.
کسانی که شریعتی را متّهم به تئوریزه کردن استبداد می کنند، توجّه ندارند که او تحمّل« دیگری» را عملاً آموزش می داد و به مرحلهی اجرا در می آورد. آنکه از منصور و حلاج می گوید همان است که از سارتر و گورویچ می گوید، مذهبی است ولی ابایی از نقل قول آوردن از شاملو ندارد و در زندان با براهنی هم دوست می شود. آنکه از فاطمه می گوید همان است که خاطرهی آن دختر تنها در پارکی در پاریس را به آن گونهی شگفت می نویسد. هم دختری بدون حجاب شرعی را به زنی انتخاب می کند و هم از حجاب دفاع می کند، هم به شدّت به آخوندهای صفوی می تازد و هم در سفر آخرش قصد رفتن به نجف را داشت که به قول خودش سرباز خمینی شود که اجل مهلتش نداد یا دیگران امان ندادند. این به ظاهر تناقضها بارزترین وجه شخصیّت او بود، گونهای جامع اضداد بودن که از الگویش علی آموخته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.