بی خبر بودم که دیرگاهی ست
در تعقیب مناست.
هنگامی که به آهنگ ِچیدن گلی نوشکفته
فرود آمدم
از حضورش آگاهی یافتم
در چند گامی ِمن ایستاده بود
و چون ریگزاران داغ و سوزاننده بود
راه خود گرفتم.
امّا چندان که آفتاب
زوال گرفت
سایهاش بر خاک دراز شد
و به قصد آنکه راه را به من بنماید
از من گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.