روزی قلندری در مسجد بود؛ موذّن بانگ برداشت: حیّ علی الصّلاه و مردم گرد آمدند. قلندر گفت به خدا اگر میگفت: حیّ علی الزکّاه از هر ده تن یکی هم نمیآمد.
در خانهی جحی* را کندند و دزدیدند. او هم رفت و در مسجدی را از جا کند و به خانه برد. گفتند : چرا چنین کردی و در خانهی خدا را کندی ؟ گفت: خدا خوب می داند که در خانهی مرا چه کسی دزدیده است. هر وقت دزد را به من بسپارد، من هم در خانهاش را پس می دهم.
واعظى بر سر منبر مىگفت: هرگاه بندهاى مست میرد، مست دفن شود و مست سر از گور برآورد. رندى در پاى منبر بود، گفت: به خدا خواهان آنم که شرابیست که یک شیشهی آن به صد دینار مىارزد!
زنی شوهرش را دشنام چنین گفت: ای قلتبان*، ای بینوا. شوهر گفت خدای را شکر، که مرا دراین میان گناهی نباشد. اوّلی از تو است و دوّمی ازخدا.
شخصی دعوای خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوای پیغمبری میکرد او را بکشتند. گفت: نیک کردهاند که او را من نفرستاده بودم. خلیفه به حبسش فرمان داد. مردی بر او بگـذشت و گفت: آیا خدا در زندان باشد؟ گفت: خدا همه جا باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.