داستان ِ« یک داستان خوب اجتماعی» گلشیری اینگونه آغاز میشود: « نویسنده تصمیم گرفته بود یک داستان خوب اجتماعی بنویسد. بدین منظور پس از صرف غذا که یک بشقاب کوفته بود و یک نان و یک فلفل سبز به اضافهی نصف پیاز به اتاقش رفت» نویسنده در خانوادهای مذهبی و بیبضاعت است چون بطری عرقش را پنهان کرده و خودکارش هم تا نیمه بیشتر جوهر ندارد. مانده که شروع داستانش چطور باشد، پس اول پیرمرد افلیجی را به همراه زنی لچک به سر تصویر میکند در خانهای قدیمی. آدم ایدهآل داستان پسر پیرمرد است،آقای منزّه که سبیل دارد و چه سبیلی هم. در ضمن در حال بحث هم هست، سر چه؟ بعد معلوم میشود؛ با کی؟ معلوم نیست. چاهی هم پشت در قفل شدهی آشپزخانه هست، اینجای داستان را خوب بخوانیم: « پس دیگر وجود چاه خطرناک نیست، آن دهانهی سیاه نمیتواند نویسنده را ناچار کند مرد افلیج را به طرف آن بکشاند، که پیرمرد افلیج تا دم چاه برود و نگاه کند به آن پایین، به آن سیاهی، و احیاناً گوش بدهد به انعکاس صدایی، صدای افتادن چوبهای زیر بغل که به دیواره میخورند و بعد... بعد؟» اتاق و خانه را نویسنده با وسایل میآراید. به دیوار بالای بخاری اول عکس داستایفسکی را میزند ولی بعد پشیمان میشود و به جایش عکس ماکسیم گورکی مینهد. آقای منزّه دارد بحث میکند و مانیفست میدهد دربارهی بیهوده بودن عشق و اینکه تا جامعه در فلاکت است باید از توجه به نفسانیّات چشم پوشید، ولی راه کنترل غریزه چیست؟ دوسه راه حل را بر میشمرد و دست آخر به دیداری هفتگی با یک فاحشه رضا میدهد؛ نه تعهّدی نه مسؤولیّتی. میخواهند دختر عمّهاش را که همبازی دوران کودکیش است به او بدهند و او نمیپذیرد. دختر بینوا به خاطر فرمایش ِآقا کتابهای حزبی میخواند و از بر میکند ولی نمیتواند درک کند که چرا زن و شوهر باید در دو اتاق مجزّا بخوابند.او یاد گرفته بگوید: « نباید به ظواهر پرداخت، زن که عروسک نیست» پس به کلاس اکابر میرود و تمام کتابهای آقای منزّه را هم فوت آب است و تازه از او خواسته یک عکس ماکسیم گورکی هم برایش جور کند تا در اتاقش بگذارد. پیرمرد خسته و نالان از دست پسرش با عصای زیر بغلش به قفل در ِمنتهی به چاه میزند و کشمکش آقای منزّه با او فایده ندارد. پس در را باز میکند و میگوید: « بفرمایید، کسی جلو شما را نگرفته، من اهل زن گرفتن نیستم» این همه تلاش برای چه؟ « پیرمرد خم میشود. توی چاه خم میشود. بیشتر خم میشود و گریه میکند، آرام و بیصدا.» داستان اینطور تمام میشود: « نویسنده که خودکارش تمام شده است، که عرق برایش نمانده است، با وجود اینکه میداند داستانش باز یک داستان اجتماعی نیست خوابش میبرد.»
۱. در روزگار نوشته شدن این داستان، چپ بودن مرادف روشنفکر بودن بود. مسعود بهنود که معروف به اعتدال است میگوید که ما آن زمان کتابهای اردوگاه چپ را با « ایمان» میخواندیم درست مانند کتاب دعا خواندن جوانهای امروز. او که اینطور بگوید حساب کنید وضع بقیّه را. پس مخالفخوانی گلشیری در آن زمان- سال ۴۷- کاری بس بزرگ و قابل ستایش بوده است. او آنچنان که پیداست طرز فکر و نگرش و ادبیات حزبی را در این داستان به نقد میکشد.
۲. از دولتآبادی و بسیاری از داستان نویسان برجسته شنیده بودیم که داستان شاید به اختیار نویسنده آغاز شود ولی به اختیار او پیش نمیرود. شخصیّتها که جان گرفتند خواست خود را بر او دیکته میکنند و جریان داستان، عین زندگی میشود؛ غیرمنتظره و پیشبینی ناپذیر. اینجا هم نویسنده میخواهد داستانی اجتماعی بنویسد، آنچنان داستانی که مجالی برای فردیّتها نباشد برای همین چاه را پشت در میگذارد و قفل میکند ولی ناکام میماند. چاه یک امر شخصی است، کاملاً شخصی. هر کسی چیزی یا عادتی دارد که مخصوص خودش است. از تکیه کلامی ساده بگیر تا بوی یک عطر یا مکان یا زمان یا عمل یا شخصی خاص. چاه برای پیرمرد این حکم را دارد، چاه ِتنهایی اوست، بهتر جایی برای خلوت و گریستن. اینگونه فردیّتها برای نگاهی ایدئولوژیک که همه را یکسان و قالب خورده و « توده»وار میخواهد پذیرفتنی نیست. امّا داستان که جان میگیرد روال از دست نویسنده در میرود و پیرمرد سر در چاه میکند. نویسنده فکر میکند که با گفتن آقای منزّه که من زن نمیگیرم، پیروز شده ولی اشتباه میکند، پیرمرد به خلوتش دست یافته و داستان او دیگر داستانی اجتماعی -بخوانید حزبی- نیست. نویسنده شکست خورده ولی « داستان» پیروز شده است.
۳. به جای نگرش حزبی، میتوانی بگذاری الگوی رئالیستی، یا تئوریهای پست مدرن یا هرچیز دیگر که مدعی باشد داستان را بر اساس آن « باید» نوشت. همهی تئوریها پس از خلق یک اثر پدید میآیند نه اینکه آمرانه کارخانهی ادبیاتسازی باشند. نویسنده اگر نویسنده باشد فارغ از هیاهوی مشتی ادبباز و مترجم- منظور کسی است که فکر مستقل ندارد نه کسی که متنی را ترجمه کرده است- داستان و شعرش را مینویسد. البته دانستن را نباید نفی کرد ولی موقع نوشتن باید گذاشت که روح شلتاق کند و به تمام نقاط ممنوع ادیبنمایان سرک بکشد، درست مثل پیرمرد داستان گلشیری که سر در چاه کرد.
۱. در روزگار نوشته شدن این داستان، چپ بودن مرادف روشنفکر بودن بود. مسعود بهنود که معروف به اعتدال است میگوید که ما آن زمان کتابهای اردوگاه چپ را با « ایمان» میخواندیم درست مانند کتاب دعا خواندن جوانهای امروز. او که اینطور بگوید حساب کنید وضع بقیّه را. پس مخالفخوانی گلشیری در آن زمان- سال ۴۷- کاری بس بزرگ و قابل ستایش بوده است. او آنچنان که پیداست طرز فکر و نگرش و ادبیات حزبی را در این داستان به نقد میکشد.
۲. از دولتآبادی و بسیاری از داستان نویسان برجسته شنیده بودیم که داستان شاید به اختیار نویسنده آغاز شود ولی به اختیار او پیش نمیرود. شخصیّتها که جان گرفتند خواست خود را بر او دیکته میکنند و جریان داستان، عین زندگی میشود؛ غیرمنتظره و پیشبینی ناپذیر. اینجا هم نویسنده میخواهد داستانی اجتماعی بنویسد، آنچنان داستانی که مجالی برای فردیّتها نباشد برای همین چاه را پشت در میگذارد و قفل میکند ولی ناکام میماند. چاه یک امر شخصی است، کاملاً شخصی. هر کسی چیزی یا عادتی دارد که مخصوص خودش است. از تکیه کلامی ساده بگیر تا بوی یک عطر یا مکان یا زمان یا عمل یا شخصی خاص. چاه برای پیرمرد این حکم را دارد، چاه ِتنهایی اوست، بهتر جایی برای خلوت و گریستن. اینگونه فردیّتها برای نگاهی ایدئولوژیک که همه را یکسان و قالب خورده و « توده»وار میخواهد پذیرفتنی نیست. امّا داستان که جان میگیرد روال از دست نویسنده در میرود و پیرمرد سر در چاه میکند. نویسنده فکر میکند که با گفتن آقای منزّه که من زن نمیگیرم، پیروز شده ولی اشتباه میکند، پیرمرد به خلوتش دست یافته و داستان او دیگر داستانی اجتماعی -بخوانید حزبی- نیست. نویسنده شکست خورده ولی « داستان» پیروز شده است.
۳. به جای نگرش حزبی، میتوانی بگذاری الگوی رئالیستی، یا تئوریهای پست مدرن یا هرچیز دیگر که مدعی باشد داستان را بر اساس آن « باید» نوشت. همهی تئوریها پس از خلق یک اثر پدید میآیند نه اینکه آمرانه کارخانهی ادبیاتسازی باشند. نویسنده اگر نویسنده باشد فارغ از هیاهوی مشتی ادبباز و مترجم- منظور کسی است که فکر مستقل ندارد نه کسی که متنی را ترجمه کرده است- داستان و شعرش را مینویسد. البته دانستن را نباید نفی کرد ولی موقع نوشتن باید گذاشت که روح شلتاق کند و به تمام نقاط ممنوع ادیبنمایان سرک بکشد، درست مثل پیرمرد داستان گلشیری که سر در چاه کرد.
لذت بردم ، سپاسگزارم
پاسخحذف