جواب کاردینال مارتینی به پرسش دوّم اکو بسیار ناامیدکننده است. بیشتر نامه حاشیهای بر سخنان اکوست و به برخی از مسائل هم نمیپردازد تا موجب خستگی خوانندگان نشود! آخر هم آب پاکی را روی دست همه میریزد که: میپذیرم که بسیاری از دلایل بشری برای این اقدام- و دیگر اقدامهای کلیسا- رنگ باختهاند ولی وظیفهی کلیسا برآوردن انتظارات مردم نیست بلکه پاسداری از اسرار الهی است و باید بکوشد که حتی اگر از دلیل امری سردرنیاورد، آنرا بپذیرد و فهم خود را از آن تعمیق بخشد. با این جواب دیگر جایی برای گفتوگو نیست چون به هرچه اشکال کنی میگوید درست که ما نمیفهمیم ولی باید اطاعت کنیم، پس چه جای استدلال؟ امامان شیعه در گفتوگو با اشکالکنندگان هیچگاه از این روش استفاده نکردند بلکه با دلیلهایی عقلی و بسیار ساده، حکمت احکام را توضیح میدادند که اگر خدا خواست از مناظرات آنها نیز مینویسم. اینکه جانشینان آنان- روحانیان- تا چه به آنها شبیه بودهاند، بحث دیگری است.
مارتینی اینبار شروع به پرسش میکند با این تفاوت که پرسشش را از نامهی پیش لو داده بود و برعکس اکو که نثرش مانند داستانهایش زیبا و همراه با مقدّمهچینی استادانه و مثالهایی سنجیده است، یکراست سراغ اصل موضوع میرود که: اگر انسان غیرمذهبی به هنگام آفرینش اصول اخلاقی خود از یک مرجع برتر سود نبرد، رفتارهای اخلاقی خود را بر چه اساسی قرار خواهد داد؟ چه انگیزهای به او نیروی ِتلاش تا پای جان در راه هدفش را خواهد داد؟ مارتینی البتّه به پاسخ معروف این پرسش از زبان فیلسوفان اشاره میکند که میدانم که شما میگویید، او( یا غیر یا دیگری) جزئی از من است چه به او عشق بورزم، چه بیتفاوت باشم و چه از او متنفّر. نظرش را دربارهی این نظر فیلسوفانه بیان نمیکند ولی معلوم است که او را قانع نکرده است.
حالا میرسیم به آخرین نامه از این مجموعه که ارزشش از تمام نامههای پیش بیشتر است و خود رسالهای است. کاش سنّت حاشیهنویسی که در حوزههای قدیم رسم بود، به دانشگاههای ما راه مییافت تا بر امثال این نامهها شرح نوشته میشد. الآن نه تولید فکری غربیها را داریم و نه پایبندی به سنّت خودمان. شرح میتواند انتقادی - یا به تعبیر قدما جرح- هم باشد ولی شرح به معنای واشکافی متن در درجهی اوّل احترام به عالم بلکه به علم است. یعنی صرفنظر از اینکه چه کسی هستی، میخواهم تو را بفهمم.
مارتینی اینبار شروع به پرسش میکند با این تفاوت که پرسشش را از نامهی پیش لو داده بود و برعکس اکو که نثرش مانند داستانهایش زیبا و همراه با مقدّمهچینی استادانه و مثالهایی سنجیده است، یکراست سراغ اصل موضوع میرود که: اگر انسان غیرمذهبی به هنگام آفرینش اصول اخلاقی خود از یک مرجع برتر سود نبرد، رفتارهای اخلاقی خود را بر چه اساسی قرار خواهد داد؟ چه انگیزهای به او نیروی ِتلاش تا پای جان در راه هدفش را خواهد داد؟ مارتینی البتّه به پاسخ معروف این پرسش از زبان فیلسوفان اشاره میکند که میدانم که شما میگویید، او( یا غیر یا دیگری) جزئی از من است چه به او عشق بورزم، چه بیتفاوت باشم و چه از او متنفّر. نظرش را دربارهی این نظر فیلسوفانه بیان نمیکند ولی معلوم است که او را قانع نکرده است.
حالا میرسیم به آخرین نامه از این مجموعه که ارزشش از تمام نامههای پیش بیشتر است و خود رسالهای است. کاش سنّت حاشیهنویسی که در حوزههای قدیم رسم بود، به دانشگاههای ما راه مییافت تا بر امثال این نامهها شرح نوشته میشد. الآن نه تولید فکری غربیها را داریم و نه پایبندی به سنّت خودمان. شرح میتواند انتقادی - یا به تعبیر قدما جرح- هم باشد ولی شرح به معنای واشکافی متن در درجهی اوّل احترام به عالم بلکه به علم است. یعنی صرفنظر از اینکه چه کسی هستی، میخواهم تو را بفهمم.
اکو مینویسد چه خوب که مانند دیگر کشیشان پرسشی را با پرسشی جواب ندادید[ و تکلیف همه را با اسرار یکسره کردید]، در ضمن اگر بحث کمی سخت شود هم شاید اشکالی نداشته باشد، تا اذهانی را که رسانهها تنبل کردهاند تکانی بدهد. اکو در استدلال خود از مفاهیم فطری و بدیهی آغاز می کند: ما همه میدانیم که پایین یا بالا یعنی چه؛ میدانیم که گرسنگی و تشنگی و دویدن و راه رفتن و بسیاری افعال عادی یعنی چه؛ میدانیم که مفهوم جبر یعنی چه و از آن رنج میبریم و به عکس از آزادی لذّت میبریم.از طرفی انسان میداند که چیزهایی که دوست ندارد بر سر او آورند، نباید خود بر سر دیگری بیاورد، اینها مفاهیمی ساده هستند ولی با رعایت همینها اردوگاههای مرگ و فاجعهی بوسنی پیش نمیآمد. این دیگری که جزء ماست، یک میل مبهم عاطفی نیست، بلکه اصلی بنیادین برای انسان شدن است. انسان جز در جمع و زیر نگاه دیگری انسان نمیشود. همهی ما محتاج نظر، توجّه و احترام دیگرانیم پس انسانیّت ما به آن بستگی دارد و اصول اخلاقی را هم میتوانیم بر همین گسترش مرز خود تا دیگران بنا کنیم. اگر بپرسید که چرا گاهی برخی قبایل دشمنانشان را میخوردند یا برخی نژادها دست به نسلکشی میزدند، میگویم که آنها مرز دیگری را تنها تا قبیله یا نژاد خود تعریف میکردند و بقیّه را از این دایره بیرون میگذاشتند. اگر هم بگویید که این استدلال نمیتواند - در مقام عمل- مانند اعتقاد به یک مطلق موفّق باشد، میگویم که آن اعتقاد هم نتوانسته جلو ارتکاب به گناه مؤمنان را بگیرد. اگر بگویید که بیدین چون کسی را بالای سرخود نمیبیند در خفا میتواند گناه - یا عمل ناشایست- انجام دهد، میگویم که اتفاقاً کار او دشوارتر است چون اگر کسی نیست که گناه او را ببیند، کسی هم نیست که او را عفو کند. پس اگر اشتباهی کند میداند که خودش میماند و وجدان و تنهایی بیکرانش و مرگی نومیدوار؛ به عکس مؤمن که هر کاری کند، دلش قرص است که کسی او را خواهد بخشید.
این جا بحث با پیروزی مطلق اکو تمام شده و کاردینال نه تنها نتوانست جوابی درخور به پرسشهای او دهد، بلکه سؤالش جوابی دلنشین از اکو دریافت کرد. اکو با خیال راحت نامهاش را ادامه میدهد و مینویسد که در ضمن تصوّر یک بینهایت- که الزاماً خدا نیست- برای ساختن اصول اخلاقی کافی است. میتوان کلّ جهان و یا کیهان را بینهایتی زیبا دانست که زایندهی روحیّهی مدارا باشد. حتی میتوان رؤیای زندگی پس از مرگ را- نه لزوماً به شکل مذهبی آن- مطرح کرد و گفت که شاید مرگ ما درونپاشی نباشد و نوعی برونپاشی باشد و مانند امواجی رادیویی که اصوات را منتقل میکنند، ما نیز بتوانیم گونهای حیات را پس از مرگ تجربه کنیم.
اکو در پایان از کاردینال میخواهد که برای دقیقهای فکر کند واقعاً خدایی نیست و انسان که به تلخی ِناتمامی و و فناپذیربودن خود پی برده است، از سر نیاز موجودی مذهبی میشود و داستانهایی میسازد که بخشی هولآور و بخشی تسلّیبخشاند. سپس در لحظهای معیّن که واجد قدرتی دینی، اخلاقی و شاعرانه میشود، اسطورهای به نام مسیح را میآفریند تا برای رستگاری دیگران خود را به شکل دردناکی فدا کند. من (اکو) مطمئّنم اگر کسی از سیّارهی دیگری به اینجا بیاید و این داستان غریب را بشنود به اندازهی خود ِحقیقت مسیح مسحور آن خواهد شد و بشر را برای تلاشش در جهت فرار از فنا بوسیلهی یزدانزایی خواهد ستود. این داستان رازآمیز زمینی قرنهاست که قدرت لرزاندن و نرمکردن دل غیرمذهبیها را از دست نمیهد.
نامهی آخر اکو خود شرحی مجزّا میخواهد. شاید شما نیز مانند من او را تحسین کنید که چگونه با شروع کردن از درک حسّی و مفاهیم ابتدایی به چنین نتایجی رسید و مثل من از خود بپرسید که چرا چنین بینشی که حامل پیام انساندوستی و صلح و مداراست، در جهان مذهبی کمتر یافت میشود. سه روز پیاپی دربارهی این نامهها نوشتم. پس از مدّتی و نوشتن مطالب دیگر، باز در قالب یک نوشته به نامهی پایانی بازخواهم گشت. حیف است که سطوری چنین زیبا بدون دقّت و درنگ بیشتر رها شوند؛ دستکم درحدّ همان اسراری که جناب کاردینال دعوت به فهم آنها میکند، برای من یکی کنجکاوکننده و اشتیاقآورند.
این جا بحث با پیروزی مطلق اکو تمام شده و کاردینال نه تنها نتوانست جوابی درخور به پرسشهای او دهد، بلکه سؤالش جوابی دلنشین از اکو دریافت کرد. اکو با خیال راحت نامهاش را ادامه میدهد و مینویسد که در ضمن تصوّر یک بینهایت- که الزاماً خدا نیست- برای ساختن اصول اخلاقی کافی است. میتوان کلّ جهان و یا کیهان را بینهایتی زیبا دانست که زایندهی روحیّهی مدارا باشد. حتی میتوان رؤیای زندگی پس از مرگ را- نه لزوماً به شکل مذهبی آن- مطرح کرد و گفت که شاید مرگ ما درونپاشی نباشد و نوعی برونپاشی باشد و مانند امواجی رادیویی که اصوات را منتقل میکنند، ما نیز بتوانیم گونهای حیات را پس از مرگ تجربه کنیم.
اکو در پایان از کاردینال میخواهد که برای دقیقهای فکر کند واقعاً خدایی نیست و انسان که به تلخی ِناتمامی و و فناپذیربودن خود پی برده است، از سر نیاز موجودی مذهبی میشود و داستانهایی میسازد که بخشی هولآور و بخشی تسلّیبخشاند. سپس در لحظهای معیّن که واجد قدرتی دینی، اخلاقی و شاعرانه میشود، اسطورهای به نام مسیح را میآفریند تا برای رستگاری دیگران خود را به شکل دردناکی فدا کند. من (اکو) مطمئّنم اگر کسی از سیّارهی دیگری به اینجا بیاید و این داستان غریب را بشنود به اندازهی خود ِحقیقت مسیح مسحور آن خواهد شد و بشر را برای تلاشش در جهت فرار از فنا بوسیلهی یزدانزایی خواهد ستود. این داستان رازآمیز زمینی قرنهاست که قدرت لرزاندن و نرمکردن دل غیرمذهبیها را از دست نمیهد.
نامهی آخر اکو خود شرحی مجزّا میخواهد. شاید شما نیز مانند من او را تحسین کنید که چگونه با شروع کردن از درک حسّی و مفاهیم ابتدایی به چنین نتایجی رسید و مثل من از خود بپرسید که چرا چنین بینشی که حامل پیام انساندوستی و صلح و مداراست، در جهان مذهبی کمتر یافت میشود. سه روز پیاپی دربارهی این نامهها نوشتم. پس از مدّتی و نوشتن مطالب دیگر، باز در قالب یک نوشته به نامهی پایانی بازخواهم گشت. حیف است که سطوری چنین زیبا بدون دقّت و درنگ بیشتر رها شوند؛ دستکم درحدّ همان اسراری که جناب کاردینال دعوت به فهم آنها میکند، برای من یکی کنجکاوکننده و اشتیاقآورند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.