برادر عزیز ، نامهی شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید، سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم بزودی دیدارها تازه شود... راستش اصلا ً عبدالله نمیتوانست از جایش تکان بخورد، طوریش نشده بود ولی پایش کمی باد کرده بود... دوا درمان هم کردیم اما خوب نشد... شاید بعضی حرفها که از این طرف و از آن طرف شنیدهای دلنگرانت کرده است، خواستم بیخبر نمانی. حتماً یادت مانده عبدالله آدم سربهراهی نبود...
همهی داستان معصوم اوّل گلشیری به شکل نامه و از دید نویسندهی نامه- معلّم ده- است. راوی به عبدالله که میرسد میخواهد توضیح دهد که چرا پای عبدالله باد کرده و تازه داستان شروع میشود؛ داستانی با تکّههایی که مدام هم را تکمیل و در عین حال نفی میکنند. عبدالله یکی از روزهایی که برای عرق خوری سرقنات رفته در بازگشت، برای حسنی مترسک ِآشنای ده چشم و سبیل میگذارد ولی خود نویسنده میپرسد که حسنی آن همه پشم از کجا داشته که برایش سبیل بگذارد. عبدالله مست بوده پس به روایت خودش هم نمیتوان اطمینان کرد. بعد از آن هم کسی دوتا کلاغ را کشته و خونشان را به تن حسنی مالیده و لاشهی کلاغها را به دستهایش آویزان کرده. اوج داستان از جایی است که نویسنده میگوید ننه صغری داشته رد میشده که ... فردایش که به هوشش آوردند تا چشمش به حسنی - که حالا یک کمربند و یک جمجمهی انسان هم به او اضافه شده- میافتد، دوباره غش میکند. نویسنده میگوید: معلوم نشد کی آن کار را کرده؛ کدام کار؟ احتمالاَ چیزی در حد ترساندن نه بیشتر. گلشیری قبل از جریان ننه صغرا آب پاکی روی دست کسانی میریزد که داستان را میخواهند با اینکه توهّم انسان به چیزی که حقیقت ندارد واقعیّت میبخشد، تفسیر کنند. چون مینویسد: تازه میگوییم بچهها از بس از لولو و دیو و جنّ و پری برایشان حرف زدهایم، این طور بار آمدهاند... اما ننه صغرا چی او که بچّه نیست؟
تقی آبیار پس از آن مترسک را در حالیکه تفنگی حمایل دوشش کرده بوده میبیند و از ترس به اوّلین خانهای که در ده میبیند می گریزد و زن باردار خانه که سرلخت بوده از او میترسد و بچّهاش را میاندازد. نویسنده از خودش میگوید که مادر اصغر- زنش- شبی او را بیدار میکند که صدایی میشنود ولی او نمیشنود، پس از دقایقی او هم صدایی مثل خوردن یک کنده به زمین را میشنود ولی فقط وقتی که سرش را روی بالش یا به دیوار میگذارد. بعد نوبت نرگس دختر کدخدا شد که روزی او را درحالیکه پای حسنی خواب بوده پیدا میکنند، ننه کبرا را پیشش میآورند که ببیند باکیش [!] هست یا نه و او میگوید نه ولی مردم رها نمیکنند و نرگس هم از فرط خجالت پا در کوچه نمیگذارد. استاد قربان بین خواب و بیداری صدایی میشنود. زنش از یکی میشنود که ننه کبرا را طاس به سر دیده که رو به صحرا و طرف حسنی میرود. نرگس را در حمام میبینند با رنگی پریده و نوک پستانهای سیاه که یعنی حامله بوده و بچه انداخته است. بعد جلو پای حسنی یک برآمدگی میبینند، مگر یک بچّهی دوسه ماهه چقدر جا میخواست و اصلاً این ننه کبرا عجب دلی دارد!
حکایت در ده میپیچد زن حاج تقی که بچه دار نمیشد پیش حسنی میرود و پنج بار دور حسنی میچرخد و بعد با سه بادیه آب، حسنی را غسل ترتیبی میدهد و خودش هم یکراست میرود حمّام. چارهای نبوده باید ته و توی کار را در میآوردند، پس مردان ده شبانه میروند ببیند جریان گودال جلو پای حسنی چیست؟ عبدالله شروع به بیل زدن میکند ولی بیل به پای خودش میخورد و پایش قلم میشود و باد میکند و... میمیرد. نامه با سلام رساندن زن و بچهها تمام میشود.
روایت اوّل: روایتی که بیشتر کسانی که آنرا خواندهاند- خلاف میل گلشیری آنچنان که گفتم- پسندیدهاند؛ یعنی روایتی رئالیستی که تمام اینها توهّم بوده است و معلّم هم از بچهها و مردم مستثنی نیست و گلشیری میخواسته نقش تابوهای خودساخته را در زندگی انسان بازگویی کند و گوشه و کنایهای به مذهب هم میزند با طواف زن حاج تقی به دور مترسک. من این روایت را بسیار سادهتر از آن میدانم که گلشیری بخواهد به آن نظر داشته باشد. گلشیری که سرش در شعر و ادب کهن پارسی بوده و تازه اگر این داستان اینقدر سرراست است، چرا از سال ۴۹ تا به حال ماندگار شده است؟
روایت دوّم: این که میگویم شعر شاه ِهنرهاست و دیگر هنرها به نسبت شباهتی که به شعر میبرند هنرترند، اینجاست. تشخیص از صنایع شعری است و گلشیری که ابتدا شاعر بوده، آنرا در داستان به کار میبرد پس ابهامی به جا میگذارد که زدودنی نیست. پیشنهاد میکنم همانطور که وقتی شعری را میخوانیم تلاش نمیکنیم صنایع و روابط شعری را به زبان عادی ترجمه کنیم، داستان را هم همانطور بخوانیم. مترسک با چشم و سبیل جان یافته و کسانی را ترسانده و دختری را باردارکرده و کسی را که میخواسته جنازهی بچّهاش را نبش قبر کند ، زده ناکار کرده است.
روایت سوّم: مبتنی بر روایت دوّم و ادامهی آن است. فضای داستان فضای هول و اضطراب آشنایی است که بیشتر در داستانهای غریب ساعدی دیدهایم. اگر نویسنده مسیحی بود خیلی راحت میتوانستیم آنرا کنایهای مذهبی- با توجّه به شباهت مترسک و صلیب- بدانیم ولی حالا هم با طواف کردن زن کدخدا به دور حسنی، این تفسیر نامحتمل نیست. گلشیری جوانتر بوده و شاید به نسبت سالهای پایانی عمر که با سنّت و آیین این آب و خاک مهربانتر شده، دیدگاه منفیتری داشته است چیزی مانند تفسیر اکو از خداساختن بشر.
ولی از دید من شاید- و به احتمال بسیار زیاد- منظورش از مترسک قدرت و شاه وقت بوده است. در شازده احتجاب هم قصد اصلی او خاندان پهلوی است ولی برای فرار از سانسور، داستان را به طایفهی قجر میکشاند با این تفاوت که در صحنهی قتل عام جدّ شازده، زمین را آسفالته توصیف میکند که پرواضح است آن زمان زمین هنوز آسفالت نبوده است. حالا هم سبیلی برای مترسک میگذارد تا بیشتر شبیه شاهان قجر شود، بماند که شباهتی به رضا خان میبرد.
شب از نمادهای آشنای شعر دورهی قبل در توصیف استبداد است از نیما گرفته تا شاملو. عبدالله غروب برای حسنی چشم و سبیل میگذارد. ننه صغرا همان موقع غش کرده، گرگ و میش آتقی آبیار از مترسک میترسد و شب بوده که نرگس پای حسنی خوابیده، خودش و زنش و استاد قربان هم شب هنگام و میان خواب و بیداری صدایش را میشنوند. عبدالله هم دست آخر در تاریکی شب بیل به پایش میخورد. به آنچه گفتم بیفزایید که خود مترسک برای ترساندن است و این قدرت است که هیبت دارد، مترسک لباس کدخدا یا رئیس ده را به تن دارد، نرگس دختر کدخدا از او باردار میشود، اگر طواف زن آتقی مذهبی بود باید هفت بار میبود نه پنج- میرپنج؟- بار، آتقی او را تفنگ به دوش دیده و... گلشیری تنها از آسفالت زمین برای انتقال مفاهیم شازده احتجاب از سلسلهی قاجار به پهلوی استفاده میکند؛ این قرینهها برای اینکه فرض کنیم مترسک همان رضاخان، محمّدرضا و قدرت به معنای وسیعش است، چرا کافی نباشد؟
کلیدهای زیادی برای فهم بیشتر این داستان هست مثل هم نام بودن آتقی آبیار و حاج تقی. همینطور تناسب نام ِننه کبری و ننه صغری، بی کفش بودن نرگس و بی کفش شدن عبدالله در پایان داستان و نکتههای دیگری که با چند بار خواندن داستان به دست میآید. آنچه خود گلشیری بسیار ارج مینهاد خاصیّت پیشگویی داستانهاست. او بارها و بارها یکی شدن دو گروه تشییعکنندهی یوسف را در سووشون به پیشبینی ِیکی شدن دو جریان ملّی و مذهبی در انقلاب سالهای بعد تعبیر میکرد. حالا هم دور نیست اگر زن حاج تقی- یا مذهب- از حسنی - یا قدرت - بار گرفته باشد و هشت سال پس از نوشتهشدن داستان فرزندش را به دنیا آورده باشد.
همهی داستان معصوم اوّل گلشیری به شکل نامه و از دید نویسندهی نامه- معلّم ده- است. راوی به عبدالله که میرسد میخواهد توضیح دهد که چرا پای عبدالله باد کرده و تازه داستان شروع میشود؛ داستانی با تکّههایی که مدام هم را تکمیل و در عین حال نفی میکنند. عبدالله یکی از روزهایی که برای عرق خوری سرقنات رفته در بازگشت، برای حسنی مترسک ِآشنای ده چشم و سبیل میگذارد ولی خود نویسنده میپرسد که حسنی آن همه پشم از کجا داشته که برایش سبیل بگذارد. عبدالله مست بوده پس به روایت خودش هم نمیتوان اطمینان کرد. بعد از آن هم کسی دوتا کلاغ را کشته و خونشان را به تن حسنی مالیده و لاشهی کلاغها را به دستهایش آویزان کرده. اوج داستان از جایی است که نویسنده میگوید ننه صغری داشته رد میشده که ... فردایش که به هوشش آوردند تا چشمش به حسنی - که حالا یک کمربند و یک جمجمهی انسان هم به او اضافه شده- میافتد، دوباره غش میکند. نویسنده میگوید: معلوم نشد کی آن کار را کرده؛ کدام کار؟ احتمالاَ چیزی در حد ترساندن نه بیشتر. گلشیری قبل از جریان ننه صغرا آب پاکی روی دست کسانی میریزد که داستان را میخواهند با اینکه توهّم انسان به چیزی که حقیقت ندارد واقعیّت میبخشد، تفسیر کنند. چون مینویسد: تازه میگوییم بچهها از بس از لولو و دیو و جنّ و پری برایشان حرف زدهایم، این طور بار آمدهاند... اما ننه صغرا چی او که بچّه نیست؟
تقی آبیار پس از آن مترسک را در حالیکه تفنگی حمایل دوشش کرده بوده میبیند و از ترس به اوّلین خانهای که در ده میبیند می گریزد و زن باردار خانه که سرلخت بوده از او میترسد و بچّهاش را میاندازد. نویسنده از خودش میگوید که مادر اصغر- زنش- شبی او را بیدار میکند که صدایی میشنود ولی او نمیشنود، پس از دقایقی او هم صدایی مثل خوردن یک کنده به زمین را میشنود ولی فقط وقتی که سرش را روی بالش یا به دیوار میگذارد. بعد نوبت نرگس دختر کدخدا شد که روزی او را درحالیکه پای حسنی خواب بوده پیدا میکنند، ننه کبرا را پیشش میآورند که ببیند باکیش [!] هست یا نه و او میگوید نه ولی مردم رها نمیکنند و نرگس هم از فرط خجالت پا در کوچه نمیگذارد. استاد قربان بین خواب و بیداری صدایی میشنود. زنش از یکی میشنود که ننه کبرا را طاس به سر دیده که رو به صحرا و طرف حسنی میرود. نرگس را در حمام میبینند با رنگی پریده و نوک پستانهای سیاه که یعنی حامله بوده و بچه انداخته است. بعد جلو پای حسنی یک برآمدگی میبینند، مگر یک بچّهی دوسه ماهه چقدر جا میخواست و اصلاً این ننه کبرا عجب دلی دارد!
حکایت در ده میپیچد زن حاج تقی که بچه دار نمیشد پیش حسنی میرود و پنج بار دور حسنی میچرخد و بعد با سه بادیه آب، حسنی را غسل ترتیبی میدهد و خودش هم یکراست میرود حمّام. چارهای نبوده باید ته و توی کار را در میآوردند، پس مردان ده شبانه میروند ببیند جریان گودال جلو پای حسنی چیست؟ عبدالله شروع به بیل زدن میکند ولی بیل به پای خودش میخورد و پایش قلم میشود و باد میکند و... میمیرد. نامه با سلام رساندن زن و بچهها تمام میشود.
روایت اوّل: روایتی که بیشتر کسانی که آنرا خواندهاند- خلاف میل گلشیری آنچنان که گفتم- پسندیدهاند؛ یعنی روایتی رئالیستی که تمام اینها توهّم بوده است و معلّم هم از بچهها و مردم مستثنی نیست و گلشیری میخواسته نقش تابوهای خودساخته را در زندگی انسان بازگویی کند و گوشه و کنایهای به مذهب هم میزند با طواف زن حاج تقی به دور مترسک. من این روایت را بسیار سادهتر از آن میدانم که گلشیری بخواهد به آن نظر داشته باشد. گلشیری که سرش در شعر و ادب کهن پارسی بوده و تازه اگر این داستان اینقدر سرراست است، چرا از سال ۴۹ تا به حال ماندگار شده است؟
روایت دوّم: این که میگویم شعر شاه ِهنرهاست و دیگر هنرها به نسبت شباهتی که به شعر میبرند هنرترند، اینجاست. تشخیص از صنایع شعری است و گلشیری که ابتدا شاعر بوده، آنرا در داستان به کار میبرد پس ابهامی به جا میگذارد که زدودنی نیست. پیشنهاد میکنم همانطور که وقتی شعری را میخوانیم تلاش نمیکنیم صنایع و روابط شعری را به زبان عادی ترجمه کنیم، داستان را هم همانطور بخوانیم. مترسک با چشم و سبیل جان یافته و کسانی را ترسانده و دختری را باردارکرده و کسی را که میخواسته جنازهی بچّهاش را نبش قبر کند ، زده ناکار کرده است.
روایت سوّم: مبتنی بر روایت دوّم و ادامهی آن است. فضای داستان فضای هول و اضطراب آشنایی است که بیشتر در داستانهای غریب ساعدی دیدهایم. اگر نویسنده مسیحی بود خیلی راحت میتوانستیم آنرا کنایهای مذهبی- با توجّه به شباهت مترسک و صلیب- بدانیم ولی حالا هم با طواف کردن زن کدخدا به دور حسنی، این تفسیر نامحتمل نیست. گلشیری جوانتر بوده و شاید به نسبت سالهای پایانی عمر که با سنّت و آیین این آب و خاک مهربانتر شده، دیدگاه منفیتری داشته است چیزی مانند تفسیر اکو از خداساختن بشر.
ولی از دید من شاید- و به احتمال بسیار زیاد- منظورش از مترسک قدرت و شاه وقت بوده است. در شازده احتجاب هم قصد اصلی او خاندان پهلوی است ولی برای فرار از سانسور، داستان را به طایفهی قجر میکشاند با این تفاوت که در صحنهی قتل عام جدّ شازده، زمین را آسفالته توصیف میکند که پرواضح است آن زمان زمین هنوز آسفالت نبوده است. حالا هم سبیلی برای مترسک میگذارد تا بیشتر شبیه شاهان قجر شود، بماند که شباهتی به رضا خان میبرد.
شب از نمادهای آشنای شعر دورهی قبل در توصیف استبداد است از نیما گرفته تا شاملو. عبدالله غروب برای حسنی چشم و سبیل میگذارد. ننه صغرا همان موقع غش کرده، گرگ و میش آتقی آبیار از مترسک میترسد و شب بوده که نرگس پای حسنی خوابیده، خودش و زنش و استاد قربان هم شب هنگام و میان خواب و بیداری صدایش را میشنوند. عبدالله هم دست آخر در تاریکی شب بیل به پایش میخورد. به آنچه گفتم بیفزایید که خود مترسک برای ترساندن است و این قدرت است که هیبت دارد، مترسک لباس کدخدا یا رئیس ده را به تن دارد، نرگس دختر کدخدا از او باردار میشود، اگر طواف زن آتقی مذهبی بود باید هفت بار میبود نه پنج- میرپنج؟- بار، آتقی او را تفنگ به دوش دیده و... گلشیری تنها از آسفالت زمین برای انتقال مفاهیم شازده احتجاب از سلسلهی قاجار به پهلوی استفاده میکند؛ این قرینهها برای اینکه فرض کنیم مترسک همان رضاخان، محمّدرضا و قدرت به معنای وسیعش است، چرا کافی نباشد؟
کلیدهای زیادی برای فهم بیشتر این داستان هست مثل هم نام بودن آتقی آبیار و حاج تقی. همینطور تناسب نام ِننه کبری و ننه صغری، بی کفش بودن نرگس و بی کفش شدن عبدالله در پایان داستان و نکتههای دیگری که با چند بار خواندن داستان به دست میآید. آنچه خود گلشیری بسیار ارج مینهاد خاصیّت پیشگویی داستانهاست. او بارها و بارها یکی شدن دو گروه تشییعکنندهی یوسف را در سووشون به پیشبینی ِیکی شدن دو جریان ملّی و مذهبی در انقلاب سالهای بعد تعبیر میکرد. حالا هم دور نیست اگر زن حاج تقی- یا مذهب- از حسنی - یا قدرت - بار گرفته باشد و هشت سال پس از نوشتهشدن داستان فرزندش را به دنیا آورده باشد.
نقدتان چیری نیست جز این که می خواهید این داستان را آبستن برداشتهای خودتان که بیگانه از فضای داستان است کنید. بیچاره گلشیری!!
پاسخحذف