باغ بود و درّه - چشمانداز پرمهتاب،
ذاتها با سایههای خود هماندازه.
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،
چشم من، بیدار و چشم عالمی در خواب.
نه صدایی جز صدای رازهای شب،
و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها،
پاسداران حریم خفتگان باغ،
و صدای حیرت بیدار من( من مست بودم، مست)
ذاتها با سایههای خود هماندازه.
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،
چشم من، بیدار و چشم عالمی در خواب.
نه صدایی جز صدای رازهای شب،
و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها،
پاسداران حریم خفتگان باغ،
و صدای حیرت بیدار من( من مست بودم، مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب!
یا نه، چه میرفت،هم زانسانکه حافظ گفت: عمر تو.
با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم.
مست بودم، مست سرنشناس، پا نشناس،امّا لحظهی پاک و عزیزی بود.
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک؛
و نگاهم رفته تا بس دور.
شبنمآجین سبز فرش باغ هم گسترده سجّاده.
قبله گو هر سو که خواهی باش.
با تو دارد گفتوگو شوریدهی مستی:
- مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
مهدی اخوان ثالث - زاگون - مرداد ۱۳۳۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.