۱. ما مخاطب مستقیم هنر، دانش و آیین در همهی زمانها هستیم. کسانی که اثری هنری یا دانشی تولید کردند یا دینی را عرضه کردند فقط به مخاطبان خود در آن زمان نمیاندیشیدند، بلکه « همهی» بشریّت را لحاظ کردند. پس انگار داوینچی تابلویش را کشیده که من « الآن» آنرا ببینم یا افلاطون مکالماتش را نوشته که من « الآن» آنرا بخوانم و قرآن هم برای امروز و « الآن» من است.
۲. دین چیست؟ من دارم زندگیام را میکنم؛ کسی که دارای تجارب خاصّی است- تجاربی عارفانه که شکل بسیار پیشرفتهی تجارب دروننگرانهی « شاهدان» سرخپوستی و هندی و چینی است- پیامی میآورد. میگوید که همچنان که انسان زندگی جنینی داشت و سپس به دنیا آمد، امروز ما هم زندگی جنینی برای فردایی است که دوباره متولّد میشویم. ما نام آن تولّد را مرگ نهادهایم ولی او آنرا شکفتن و تولّدی میبیند که خصایص و ویژگیهایی که امروز کسب کردهایم با نزدیکتر شدن به کانون حقیقت- که در دین آنرا خدا مینامیم- تقویت میشود. از طرفی جهان بر اساس چیزی شبیه انرژی- یا به تعبیر دین: نور- بنا نهاده شده که حبّ و بغضها، دوست داشتن و نفرتها، خوبیها و بدیهاهرکدام تأثیری در ما و جهان میگذارند. با تولّد دوباره یا تقویت و بزرگشدن و زیر ذرّهبین رفتن ما، اعمال، نیّات و عقاید ما - که هر کدام بسته به اینکه چقدر با « حقیقت» همخوان هستند نور یا ظلمتند- سرانجام و سرنوشت ما را میسازند. به واقع سرنوشت و تقدیر ما به دست خود ماست که به آوای حقیقت گوش کنیم و خود را در مسیر آن قرار دهیم یا نه.
۳. این پیشنهاد شایستهی فکر است و « من» که میدانم کسی جز ناخن انگشت من در جهان پشتم را نمیخاراند، باید به فکر خود باشم. یک راه ندید گرفتن این پیام است ولی اگر راست باشد؟ باید تلاش کنم که با مطالعه و تحقیق به آن پی ببرم . باید توجّه داشته باشم که این مسأله، مسألهی من است و پیامآور و خود ِحقیقت نیازی به من ندارند. مانع در این راه زیاد است. میل من مخالف این کار ممکن است باشد، چون اگر آنرا بپذیرم محدودیّتهایی را باید تحمّل کنم که خوش ندارم و بدون آنها راحتترم. برخی از کسانی که ادّعای دفاع از « حقیقت» را دارند پیشینهی مناسبی ندارند و اگر حقیقتی هم باشد، - بعضی از- اینان شایستهی نمایندگی آن نیستند. از طرف دیگر دورهی تبشیر و تبلیغ دین گذشته و پیامبری هم نیست تا من بگویم: اگر خدا هست خودش را به من ثابت کند یا به دیگری بگویم اگر راست میگویی حرفت را ثابت کن. امام در یکی از احادیث دینی این گونه توصیف شده: امام مانند کعبه است که به طرف کسی نمیآید و تو باید به طرفش بروی.
۴. اصل موضوع آنقدر مهم است که حتّی اگر احتمال ضعیفی هم هست عقل حکم میکند به دنبالش باشم و آنقدر مژدهای که به زندگی ابدی میدهد شادیآور است که میارزد تمام تلاشم را بکنم. چون اگر بتوانم به این پی ببرم که زنگی من نه تنها بیش از هفتاد هشتاد سال ، بلکه همیشگی است با هر معیاری ارزش تحقیق دارد. کسانی هم که ادّعای نمایندگی « حقیقت» را دارند و شایستهی آن نیستند ربطی به من ندارد. اگر اصل حرف درست باشد، من به مقصود خود میرسم آنها هم خود جوابگوی اعمال خودشان خواهند بود. اگر هم کسی برای من دلیل نیاورد خودم دنبال آنم. همین معیارها را ما خود در سایر زمینهها دنبال می کنیم. اگر کسی علمی را به ما نیاموزد یا حتّی دریغ کند با خود آن هنر یا علم قهر نمیکنیم و به دنبالش می رویم و از زیر سنگ هم که شده پیدایش میکنیم. اگر هنرمند یا عالمی دارای اخلاق بد و ناپسندی بود، دست از آن هنر یا علم نمیکشم. او بد است به من چه؟ من به فکر نفع خودم هستم، چرا خودم را از مواهب هنر، دانش یا دین محروم کنم؟ دربارهی سختیها هم من ِنوعی برای تخصّص در دانشی سی سال یا بیشتر رنج میبرم که دارای آن شوم، تا از مواهب آن بهرهمند شوم؛ این هم مثل آن.
۵. امامان شیعه هر کدام سر سلسلهی بسیاری از طریقتهای عرفانی هستند. اکثر قریب به اتّفاق سلسلههای عرفانی نسب به امیرمؤمنان میبرند. برخی مثل بایزید هم خادم و سقّای امام صادق بوده که البتّه برخی مثل مطهّری در این امر تشکیک کردهاند ولی کسی مثل شیخ عطّار که از لحاظ زمانی نزدیکتر به او بوده آنرا تأیید میکند. یکی از قویترین سلسلهها از معروف کرخی آغاز میشود که قطعاً خادم و دربان امام رضا بوده است. امام رضا دارای امتیازی است که دیگر امامان ندارند و آن هم این است که شیعه دارای شعبههایی است که هر کدام امامی را آخرین امام می دانند. آخرین این فرقهها در امامت امام کاظم متوقّف میشوند. پس هر کس به امام رضا معتقد بود تا امام دوازدهم را نیز قبول دارد و به همین منظور ایشان را شمسالشّموس نامیده و زیارتش را از زیارت سیّدالشّهدا هم باارزشتر دانستهاند. زندگی اینان سراسر حکایت و درس و کرامت است ولی چون روز میلاد ایشان است، یکی دو واقعه را که خود شاهدش بودهام برای ایمادوستان بیان میکنم.
۶. از کودکی در محیطی بودم که کشف و کرامت مثل نقل و نبات ریخته بود، پس از چیزی فراواقعی تعجّب نمیکردم. از مردانی که نگفته سؤالت را جواب میگفتند تا کسی که از مرگ و تولّد و نازایی دیگری خبر میداد یا پشت به تو کارهایت را میگفت تا... . خیلی بچّه بودم که یکی از بستگان که زنی نزدیک به پنجاه ساله بود و فرزند میخواست و همسرش نیز بیستسالی از او بزرگتر بود، نذر امام رضا کرد که من هم نام تو« علی» میخواهم. زد و میان تعجّب همگان باردار شد بارداری سختی بود در آن سن. چند ماهی زمینگیر بود و زن بدون سونوگرافی که در آن زمان نبود میگفت علی دارد میآید. با رستمزایی( سزارین) دشواری فرزند به دنیا آمد. به بیمارستان رفتیم در و دیوار پر بود از گل و پلاکاردهای«ِعلی جان تولّدت مبارک» از طرف کارکنان بیمارستان. تعجّب کردیم آنها از کجا میدانستند؟ گفتیم شاید که زن پیش از زایمان اسمش را گفته ولی این امر به پرستاران و دکترهای غیرمذهبی آن بیمارستان خصوصی چه ربطی داشت؟ دلیلش را از پرستاری پرسیدم مرا پیش کودک برد. کودک با نامش که بر پشت دست راستش حک شده بود به دنیا آمده بود. خطّی خالکوبی مانند ولی به رنگ سبز. پشت دست راست سیّد کوچولوی ما واضح و آشکار نوشته بود: علی
۷. آن خط که معلوم نشد چه جور چیزی است پس از یک هفته آرام آرام محو شد. علی در دوسالگی بیماری سختی گرفت. به یکی از محصولات گیاهی آلرژی داشته و والدینش نمیدانستند. بیماری سریع پیشرفت کرد و به مرحلهی مسمومیّت خونی رسید. آخر جنگ بود و سیل مجروحان که از جبههها میآوردند. راهروهای بیمارستان پر از مجروح بوده و طفل کوچک هم در مقابل تعویض خون خود مقاومت میکرده. دستش را هر قدر میگرفتهاند باز تکان میداده و سوزن از دست در میرفته تا جایی که نه در پا و نه در دستش جایی برای سوزن زدن باقی نمانده بود. دکتر بیحوصله به ضجّههای مادر او میگوید خون این بچّه که از این جوانان مجروح رنگینتر نیست، کار از کار گذشته مگر اینکه دستش را از مچ قطع کنیم و خونش را عوض کنیم. ناگهان مادر دیوانه میشود که نمیخواهم؛ ترجیح میدهم پسرم بمیرد ولی بیدست نباشد. بچّه را برمیدارد و به حرم امام رضا میرود، مقابل ضریح علی را روی زمین میگذارد که: خودت این را به ما دادی حالا هم بگذار پیش روی خودت بمیرد. شب را به گریه تا صبح سر میکند و صبح به خانه برمیگردد در حالیکه نفسهای کودک به شماره افتاده بود. ما ظهر پیش آنها رسیدیم. علی آرام ناله میکرد و همه بلاتکلیف بودند. بعد خوابش برد. یکی دو ساعت بعد چشم باز کرد و کمی مایعات به او دادند. عصر که شد از جا بلند شد و از میان همه کنار من- که خودم نیز کودکی بودم و از همه کوچکتر- آمد و انگشتم را گرفت که بیا بریم توپ بازی. آزمایشهای بعد نشان داد که اثری از هیچگونه بیماری یا مسمومیّت در او وجود ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.