جوان اوّل به جوان دوّم گفت: من که شکر نخوردم با تو در دانشگاه همکلاس و هماتاق شدم، یک مدّت با هم بودیم اجباری، حالا هرکدام به راه خود. جوان دوّم که دلش شکسته بود چند دقیقه سرش را پایین انداخت و بعد گفت:« قبول. می دانی که چه نظری دربارهی تو دارم؛ اگر روزی در دو جبههی مخالف هم قرار بگیریم و قدرت دست ما باشد و کاری کردهباشی که مرا موظّف کنند که طناب دار را - به حق- به گردنت بیندازم، درنگ نخواهم کرد ولی درآن لحظه ذرّهای احساسم به تو با الآن تفاوت نخواهد کرد. اگر برعکس تو بخواهی طناب دار را به گردنم بیندازی، می دانم ککت هم نمی گزد امّا در آن لحظه که چشم در چشمم این کار را میکنی باز نظرم به تو با الآن فرق نخواهد کرد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.