میبافت دست سنگ
گیسوی رود را
میریخت آفتاب
پولک به روی دامن چیندار آب مست
یک تکّه ابر خرد
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت.
میبافت دست سنگ
گیسوی رود را
میریخت آفتاب
پولک به روی دامن چیندار آب مست
یک تکّه ابر خرد
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت
تنها نهاد سایهی ابر کبود را
کوتاه کرد قصّهی گفت و شنود را
بود و نبود را
نصرت رحمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.