چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سر امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهیی ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
* * *
پشت درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کجاندیشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زیر فشار شب
کج،
کوچه از آمد و رفت شب بدچشم سمج
خستهست.
* * *
چه بگویم؟ سخنی نیست.
در همه خلوت این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.
وندر این ظلمت جا
جز سیانوحهی شومرده زنی، نیست.
ور نسیمی جنبد
به رهش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.