برای لیلای پیدار شهریار
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده، و مطمح نظرش، جایی خطرناک و ورطهی هلاک؛ نه لقمهای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام آید. یاران به نصیحتش گفتند: ازین خیال محال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت: شرط مودّت نباشد به اندیشهی جان، دل از مهر جانان برگرفتن. متعلّقان را که نظر در کار او بود و شفقت بر روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند ، بیفایده بود.
ملکزادهای را که ملموح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان، مداومت مینماید خوشطبع و شیرین زبان، و سخنهای لطیف میگوید و نکتههای غریب از وی میشنوند؛ و چنین معلوم میشود که شیداگونهای است و شوری در سر دارد. پسر دانست که دل آویختهی اوست و این گَرد بلا انگیختهی او. مرکب به جانب او راند. چون دید که به نزدیک وی عزم آمدن دارد . بگریست و گفت:
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش مانا که دلش بسوخت بر کشتهی خویش
چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش: از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودّت چنان غریق بود که مجال نفس کشیدن نداشت. گفتا: چرا با من سخنی نگویی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه به گوش ایشانم؟ آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواجِ محبّت سر برآورد و گفت:
عجب است با وجودت که وجود من بماند تو به گفتن اندر آیى و مرا سخن بماند
این بگفت و نعرهای زد و جان به حق تسلیم کرد.
این بگفت و نعرهای زد و جان به حق تسلیم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.