بـا مـریـدان آن فــقـیـر ِ محتشـم بـایزیـد آمـد کـه نک یـزدان منـم
گـفت مستـانـه عـیان آن ذوفنون لـا الــه الّا انـا هـا فـاعــبـــدون
چون گذشتشحال گفتندش صباح توچنین گفتی وایـن نبـود صـلاح
گفـت این بار ار کنـم این مشغـله کـاردها بر مـن زنیـد آن دم هلـه
حـق مـنـزّه از تـن و مـن بـا تـنـم چـون چنیـن گـویـم ببـایـد کشتـنـم
چـون وصـیّـت کـرد آن آزادمــرد هــر مـریـدی کــاردی آمـاده کـرد
مستگشتاوبازازآنسغراقزفت آن وصیّـتهـاش از خـاطــر برفـت
نـُقـل آمــد عـقــل او آواره شـــد صبـح آمـد شمـع او بیـچـاره شـد
عقل سایهی حق بود حـق آفـتاب سـایه را با آفـتاب ِحق چه تـاب؟
چـون پـری غالب شـود بر آدمی گـم شود از مـرد وصـف مردمی
هرچـه گویـد آن پـری گفـته بود زاین سریورزان سری گفتهبود
چون پری رااین دم و قانون بود کـردگـار آن پری خود چون بود؟
اوی او رفته پـری خـود او شـده تُـرک بـیالـهـام تـازی گـو شـده
چون به خود آیـد نداند یـک لغـت چون پریراهستاین ذاتوصفت
پــس خــداونــد ِ پــری و آدمـی از پـری کی بـایـدش آخـر کـمی؟
جلالالدّین محمّد بلخی - دفتر چهارم مثنوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.