نمکی



مقدّمه‌ی داستان: عرض شود که در چم و خم دستگاه قضایی ایران گاهی به حکم‌هایی برمی‌خوریم که جای تعجّب و شاخ دارشدن دارد. شنیده بودم که بعضی از دختر و پسرها را که « با هم» پیدا می‌کنند، به عقد هم درمی‌آورند، با شرط ضمن ِعقد ِدیه‌ی یک دست و یک پا در صورت جدایی، یعنی هرطرف اگر بخواهد از دیگری جدا شود باید مبلغ دیه‌ی یک دست و یک پا را به او بدهد. نمی‌دانم رضایت یا عدم رضایت در این عقد چقدر نقش داشت- یا دارد- ولی به هرحال راه ِسربه‌راه کردن آنان و جلوگیری از عمل مشابه را در نوعی ازدواج اجباری دیده بودند و آن مبلغ کذایی هم برای این بود که بلافاصله نتوانند از هم جدا شوند. یکی از رفقا تعریف می‌کرد که در آپارتمانی نزدیک خانه‌شان دو دختر و دو پسر که با هم دوست بوده‌اند و قصد ازدواج با هم داشته‌اند، در یک یورش ِنیروهای انتظامی که به قصد دیگری- کشف مشروبات یا مواد- بوده است، هر کدام با یار طرف مقابل دیده می‌شود پس هر یک را به عقد آن یکی درمی‌آورند. حالا در یک آپارتمان هستند و هر روز هم را می‌بینند و اصلاً به روی مبارک نمی‌آورند که هر کدام قرار بوده با آن یکی ازدواج کند.


اصل داستان: آن زمان- ده سال پیش- دو دختر جوان که یکی دو نوار آن‌چنانی فرد اعلا به دست آورده بودند، از دو خانواده‌ی خود که برای تعطیلات آخر هفته قصد سفر کوتاهی داشته‌اند، به بهانه‌ی درس خواندن اجازه می‌گیرند که در خانه بمانند. پس از دیدن تصاویر، درجه‌ی حرارت ظاهری و باطنی بالا می‌زند، می‌خواهند به هم مشغول شوند که می‌بینند، نخیر خوششان نمی‌آید و از طرفی هیجان حاصل هم باید به نحوی فرونشانده می‌شده است. از کوچه صدای نمکی می‌آید، پسر جوان حدوداً هفده ساله‌ای از آن حوالی معمولاً رد می‌شده که دختر صاحبخانه پیشنهاد می‌کند که پسرک از هیچ بهتر است. چیزی به تن می‌کند و جلو در می‌رود. پسر را صدا می‌زند که کیسه‌ی نان خشک سنگین است، بیا از داخل بردار. پسرک دختر را نیمه برهنه و برانگیخته می‌بیند، شک می‌کند و می‌گوید نمی‌آیم. او را با اصرار زیاد به داخل می‌آورد و در اتاقی، دوتایی او را به زیر می‌کشند. اوّل کمی مقاومت می‌کند ولی ته مانده‌ی خودداریش که تمام می‌شود، با کمال حسن نیّت با آنها همکاری می‌کند.


ماشین یکی از خانواده‌ها مشکلی پیدا می‌کند؛ ماشین دوّم آنرا بکسل می‌کند و به خانه برمی‌گردند. می‌بینند در خانه باز است و گاری نمکی دم در؛ به اندرون که می‌روند، سه جوان برهنه را بی حال و ولو روی زمین می‌یابند. داد پدر در می‌آید که ای وای جوان متجاوزی، دختران پاک ما را بی‌عصمت کرده است. دستش را پیش می‌گیرد که پس نیفتد، به پلیس زنگ می‌زند تا او را تحویل دهد. پلیس با کمی پرس و جو از یکی از همسایه‌ها که شاهد آمدن جوان به دم در خانه‌ی آنها بوده، متوجّه می‌شود که جوان میلی به رفتن به درون خانه نداشته و تقریباً به زور توسّط دختری نیمه‌برهنه به داخل کشیده شده است. فیلم‌ها وباقی بساط هم که بر آنچه رفته، گواهی می‌دادند.


قاضی دو دختر را به عقد جوان نمکی در می‌آورد، با همان شرطی که بالا گفتم. پدران دخترها برای اینکه طلاق دخترانشان را از او بگیرند، دیه‌ی مذکور- که آن زمان دوتا هفت میلیون بود که می‌شد چهارده میلیون- را به او می‌دهند و خلاص. جوانک بی نوای اوّل صبح، هم یک تجربه‌ی مهرورزانه‌ی معرکه را پشت سر گذاشت و هم چهارده میلیون تومان به پول آن وقت کاسب شد.

پیام داستان: وبلاگ‌نویسی که آخر و عاقبتی ندارد، برویم نمکی بشویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.

Real Time Web Analytics