وقتی فیلمی را میبینم که میپسندم، یکی از اوّلین سؤالهایی که از خود میکنم این است که چرا آنان میتوانند و ما نمیتوانیم؟ همه چیز، سرمایه نیست و اکثر نماهای این پیدار نیازی به هزینهی هنگفت نداشت، گرچه آنان نیز چیزی کم نگذاشته بودند. مجموعه نیز بیعیب نیست و اگر بخواهی با نگاه ایرادگیر به آن بنگری، حتماً ایرادهایی مییابی که البتّه نویسندگان سعی کردهاند که کارهای اشتباه را یا با « راز» یا تصادف یا تصمیم اشتباه افراد توجیه کنند. به هرحال یک فرد عادی نیز میتواند بفهمد که چارلی میتوانست نمیرد و به هنگام دیدن میکائیل ِنارنجک به دست، به جای اینکه در اتاقک را به روی خود ببندد، بیرون برود و در را از پشت ببندد. اتاقک از پشت هم دارای اهرم چرخانی که در را قفل میکرد، بود ولی شاید اعتماد بینندگان به آیندهبینی دزموند و سیر سریع حوادث، امکان اشتباهیابی را از آنان گرفته باشد. به هر حال سوال اصلی همچنان باقی است که چرا آنان میتوانند و ما نه؟
قدرت تخیّل آزاد، نیرویی است که آینده را تصوّر میکند و به آن شکل میدهد. به این بحث شاید اوّلین بار در بحثی که دربارهی هری پاتر داشتم پرداختم. مردم مشرق زمین با آن همه اساطیر و داستانهای هزارویک شبی حالا باید شاهد خلق اسطورههای نو و نقب دنیای متمدّن به دنیای راز و رمزها باشند در حالیکه خود قدرت قصّهگویی شهرزادوَش خود را مدّتهاست که از دست دادهاند.
آخرین بخش فصل سوّم، اوج این توانایی داستانگویی بود که همه را مات کرد. میان فلاشبکها، یک فلاشفوروارد ِگذشتهنماست که تازه در پایان آن میفهمیم این جک معتاد، همان رهبری است که از جزیره بیرون آمده و حالا کیت است که به او وقعی نمینهد و گفتوگوی خود با او را نیمهتمام رها میکند. شاید بزرگترنین نقطهی قوّت این پیدار ربط بینظیر حوادث با هم باشد که جهانی مجازی را از روی جهان واقعی میسازد. این جهان مجازی نیز خود ماکتی به نام جزیره دارد. از کجا معلوم که کرهی زمین ما خود جزیرهای بزرگتر نباشد؟ جدای از درهم تنیده بودن سرنوشت افراد و کسانی که در جزیره نیستند ولی پلی بین افراد جزیرهنشین هستند- مانند کسیدی مادر فرزند سایر که به کیت کمک میکند و سایر که پدر جک را میبیند و چارلی که زنی که سعید فراریش داد را نجات میدهد و ...- اشیا و ابزار نیز جزئی از این تارهای تنیده شدهاند. یکی از توصیهها به نمایشنامهنویسان جوان این است که چیزی را در صحنه قرار ندهید مگر اینکه جایی از آن استفاده کنید مثلاً گلدانی را برای پنهان کردن چیزی درون آن یا کوبیدن بر سر یکی از کاراکترها بگذارید. از این به بعد به جای این نصیحت، میتوان به آنها دیدن پیدار گمشده را توصیه کرد. اتوموبیل دارما تابوت پدر بن میشود و همان، روزی به نجات هوگو میآید تا دست از عقیده به نحس بودن آن اعداد بردارد و چارلی را برای رویارویی با مرگ آماده کند و باز همان باعث نجات افرادی که به دست گروه بن افتادهاند میشود تا هوگو هم نشان دهد که چاق بودنش نشانهی ناتوان بودنش نیست. گروه نویسندگان مجموعه حتّی دست از کلیهی ربوده شدهی جان لاک برنمیدارند و« نبود» آنرا موجب نجات جانش معرّفی میکنند، جایی که گلولهی بن از جای خالی آن رد میشود و او زنده میماند! سیر معنیدار اتّفاقها، هرکسی را به چیزی که ورای آن است رهنمون میکند، تقدیر، سرنوشت یا... خدا. بن جایی از جک میپرسد که آیا تو به خدا اعتقاد داری؟ چرا باید تنها دو روز پس از آنکه من فهمیدم که غدّهای سرطانی در ستون فقراتم دارم، یک دکتر جرّاح ستون فقرات از آسمان بیفتد روی سرم؟ نمیگویم نویسندگان پیدار قصد تبلیغ چیزی را دارند ولی این پیدار میتواند« کوه» آنان باشد.
اگر بخواهم هنر- خاصّه سینما- را در نمایی تصویر کنم، آن نمایی را به یادتان میآورم که یکی از بازیگران «برخورد نزدیک از نوع سوّم» کوهی از ابزار داخل خانه ساخته بود. او با پرتو یا نوری برخورد کرده بود و « چیزی» را دریافته بود. او آن کوه را ندیده بود ولی به دنبال آن بود و ماکت آنرا میساخت. نه دقیقاً شبیه افلاطون و مُثُل او ولی هنر، تصویر اینجهانی ِجایی است که انگار در پی آن هستیم چون انگار همه احساس میکنیم که اینجا و در این جهان« گم شدهایم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.