1.]اوّلی[ ... چنان بود که خویشتن را بیش از آن مییافت که با آرایهها و پیرایهها خود را جبران کند و زیباتر از آن که با رنگها و طرحها بیاراید، آرامش و ایمان و اعتماد چنان در عمق وجودش حلول کرده بود و در آن پخته شده بود که حتی کمترین موج شعفی، یاد خاطرهای، تکان خفیف آرزویی، وزش نرم نسیم تخیّلی بر پنهانترین پردههای روحش موج نمیافکند... همچون روح آرام یک قدّیس در عالم ارواح در بهشت بر بام ابرهای لطیف آسمان پای مینهاد...] ولی دوّمی[ ...چنان بریدهبریده و ناهماهنگ و پیاپی، خنده و نیمخنده و لبخند و غیره... را به هم میریخت که نه مجالی مییافتند که هیچکدامشان معنی بگیرند و نه من فرصتی مییافتم که خود را و قیافهی خود را متناسب با آن تنظیم کنم. مثل« خُلخنده»های دیوانهای میمانست در برابر نگاه مبهوت یک آدم بیتقصیر! مثل اینکه کسی مدام از زیر نیشگونش بگیرد، از شدّت شعف دمادم از جای میپرید؛ تلاطم جلف و لوسی داشت...
2. یکی از روایات تقابل اثیری و لکّاته، داستان یا خاطرهی « باغ ابسرواتوار» علی شریعتی است. این تقابل ذهن و عین یا ایدهآل و رآل، ناکجا و وضع موجود در قالب یک زن که تعریف میشود معمولاً شیرینتر و پرمشتریتر است. روایتی است که – اگر نگویم تمام- اکثر کسانی که عاشق شدهاند یا- با عرض پوزش- ازدواج کردهاند، با شدّت و ضعف آنرا تجربه کردهاند. فرشتهای که زمینی میشود، الگویی است که بسیار داستانها و فیلمها از آن روایت شده و مانند دیگر الگوهای روایتی هیچگاه کهنه نخواهد شد. نمونهی مردانه و بازاریش بامداد خمار است و نسخهی کودکانه و متفاوتش بابالنگدراز. مارکز هم با هوشمندی به این الگو در آخرین داستانی که منتشر کرد، نزدیک شد که پیشتر دربارهاش نوشتم. او با فراست و پختگی پیرمردی که قصّهگری واقعیّت برایش اهمیّت و جذّابیّت ندارد، پری خفتهی خود، دختر نورس اثیری را از خواب بیدار نمیکند تا مبادا لکّاتهای بیدار را ملاقات کند؛ او را در همان وضع میبیند و هراسان از دیدن چهرهی دوّمش میکوشد با همان وجه مثالی زیبای خفته مهربازی کند.
3. امّا داستان شریعتی، واقعیّتی است پس حقّ دخالت در آن را ندارد. شریعتی در این« متن» که آمیزهای از دو سه داستان و خاطره و اندیشهورزی است، قصد داستانگویی ندارد بلکه به نظر میرسد نیمهی دوّم متن، تمثیلی برای سطور ابتدایی آن است. معروفی خیلی مختصر دربارهی این متن نوشته است:« شعر مقاله داستانی که نتوانسته جای خود را تثبیت کند، و تنها ارزشش در این است که علی شریعتی از خاطراتش در پاریس نوشته.» گذشته از اینکه او فراموش کرده است که« از دید من» را ابتدای این جملات بیاورد و بیآنکه دربارهی معنای «تثبیت» چون و چرا کنم یا بخواهم ادّعا کنم با داستانی درجه یک روبهروییم، به خود خاطره نگاه میکنم و معنایی که ورای آن نهفته است. علی شریعتی اگر« کسی» است به خاطر همین نوشتههاست و گرنه نقل اهمیّت خاطرات بیارزش یک آدم معروف- از آن جهت که فلانی است- شایستهی جاری شدن بر زبان اسنوبهای حرفهای در مهمانیهای خانوادگی است.
4. خاطرهی کوتاهی پیش از اصل داستان آورده میشود که حکم مدخلی به آن را دارد. آن یکی از دید من ژرفتر و شایستهی درنگ بیشتری است و از آنجا که خود شریعتی هم از بسط و شرح آن خودداری کرده است، تفسیرهای بیشتر و متنوّعتری برمیدارد. داستان، نزدیک شدن او به عنوان یک دانشجوی ساده به کتابفروشی است که از نگاه شریعتی جوان، از فرزانگان گوشهگرفته است. هر کدام از دیگری تصوّری بینقص و کامل دارند. شریعتی میگوید مرا بیش از آنکه بودم میپنداشت و من خود را در آن حد نمیدیدم و احتمالاً آن کتابفروش هم چنین چیزی در ذهن داشت. چه قصّهها و روایتها و تحیلیلها که بین آنها ردّ و بدل نشد تا جایی که اتّفاقی کوچک تمام این دنیای شیرین همسخنی و همدلی را نابود میکند. کتابفروش، طرحهایی برای کارت عروسی کشیده که از شریعتی نظر میخواهد کدام بهتر است؟ ولی علی پس از تأمّل فراوان برای صاحبمغازهای که همزاد دیگرش میپنداشت،-به اشتباه- یک کارت مراسم عزا را برمیگزیند و با بهت و وارفتگی او که روبهرو میشود، با خداحافظی نیمهکارهای از مغازه بیرون میزند. در این داستان برعکس داستان دخترک، هر دو طرف از هم تصوّری دارند که به هم میریزد و حتّی بیشتر. «حتّی بیشترش» به خاطر آن است که تصوّر هرکدام، نزد خود نیز فرومیریزد. علی شریعتی به مدد تعریف و تمجید او از خود تصوّری فراتر از آنچه بود، ساخته بود؛ شاید بهتر است بگویم خود فعلیش را بسیار نزدیک به آن خود آرمانی میدید که شاید انتظار داشت سالها بعد به آن برسد و حالا با این اشتباه یا بیتفاهمی – یا هرچه...- خودش نزد خودش فروریخت؛ از اوج همهچیزدانی به خیابان روزمرّگی پرتاب شد. این البتّه یکی از تفاسیر این روایت است که بسیار میتوان از آن نوشت؛ نه به این دلیل که برای شریعتی رویداده یا او آنرا خوب روایت کرده است، به دلیل اینکه« واقعیّت» است و تخیّل و داستان همیشه در مقابل واقعیّت، پیاده است. داستان را من و تو مینویسیم و نویسندهی واقعیّت کس دیگری است که من و تو فقط بازیگر آنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.