یکی از آشنایان تعریف میکرد که دوستی طلبه داشت که به دلیل بیماری خاصّی که او را تا پای مرگ برد، از تحصیل بازماند. پس از دعا و درمان فراوان، شفا یافت ولی دیگر در حوزه او را نمیپذیرفتند چون بین تحصیلش وقفه افتاده بود؛ باید میرفت سربازی و بازمیگشت و امتحان ورودی میداد. پس از بازگشت از خدمت وظیفه به این جوان مراجعه کرد که او را در امتحاندادن کمک کند چون تقریباً تمام درسها را فراموش کرده بود و حالا میخواست که یک دوره نحو پیشرفتهی عربی پیش او بخواند. جوان که اصلاً وقت نداشت، به شوخی گفت که ما دانشگاهی هستیم و شما حوزوی و ما باید از شما درس بگیریم نه به عکس ولی او جواب داد که حالا وقت تعارف نیست، اگر در امتحان موفق نشود ممکن است اصلاً دور درس حوزه خطّ بکشد و دنبال کار دیگری برود. تهدید زبانی بود یا جدّی، جوان تصمیم گرفت که به او کمک کند تا سیّد اولاد پیغمبر راه پدرانش را دنبال کند؛ به زحمت بین دروس صبح و بعد از ظهر، وقت چرت عصرانهی پس از ناهار را برایش کنار گذاشت و با هم در یکی از رواقهای حرم امام رضا قرار گذاشتند.
درس قرار بود مباحثه باشد ولی به مرور به تدریس تبدیل شد چون دوستش آنچه پیشتر خوانده بود را کمابیش از یاد برده بود. یک روز درس به افعال قلوب یعنی ظنّ و اخواتش رسیده بود که از نواسخند؛ بر مبتدا و خبر داخل میشوند و آنها را مفعول و منصوب میکنند. ابیات و شاهد مثالها هم بیشتر از اشعار جاهلی بود که گاهی معنایی آنچنانی داشت. آنها غرق درس بود و متوجّه نشدند که زنی رفته توی نخ آنها. کمی که از درس گذشت، پیشتر آمد و بالای سر آنها ایستاد. ابتدا محل نگذاشتند ولی بعد از او پرسیدند که آیا با آنها کاری دارد؟ جوابی در کار نبود. باز مقداری از درس گذشت که خانم مربوطه در حالیکه صدایش بالا و بالاتر میرفت شروع به پرخاش کرد:« شما کار و زندگی نِدِرن؟»... دو جوان هاج و واج مانده بودند...« خاک دگهای ندرن به سرتا بکنِن؟»...« انا مثلاً درسه که ماخوانن؟» کار به فریاد کشید:« چی مِخن از جون ما؟ چرا ولِما نمُکنن؟» جوان به حرف آمد که آخه حاجخانم ما چکار به کار شما داریم؟ زن فریاد زد:« حاجخانم ننهته، حاجخانم بیبیته، مگه مو چن سالمه که بم میگی حاجخانم؟» طلبه که سن و سالدارتر و پختهتر بود پادرمیانی کرد که ببخشیدش؛ نفهمید، خواست احترام بگذارد ولی ما هنوز نمیدانیم که چکار کردهایم. زن چادری گفت که:«همی که حرفاتا همش راجب زنایه... شما بِچّه شیخا درن تمرین مکنن بزرگ برن مث باباهاتا بشن، اونا دنبال زنای تاق و جفتن و تِموم زندگیشا زن و زن بازیه، شمایم درن درسشه ماخوانن که فردا مث اونا برن...شما پول امام زمانه مُخورن که فکر و ذکرتا زنا بِشن؟ خجالت نمکِشِن؟ حیا نمُکنن؟» جوان دید الآن است که یکی از خدّام بیاید و دردسر شروع شود آمد توضیح بدهد که اینها« ظن» است و« زن» نیست که طرف از کوره در رفت:«إ ... مو ره گول مزنی؟ فکر کردی مو سواد ندرم؟ مو قرآن ماخوانم، مو مفاتیح ماخوانم، فک کردِن مو خرُم؟ مو نمفهمُم؟ هاااا؟» دوست طلبه به او اشاره کرد که کتابها را بردارند و محترمانه بگریزند تا کار به جاهای باریک نکشیده ولی مگر زن ول میکرد؟ به قسمت مردان رفتند، کفشها را برداشتند و... الفرار.
از فردا هم جای قرار را عوض کردند و بحث« ظن» را هم گذاشتند برای بعد. قبل از درس هم نگاه میکردند که کسی نزدیک نباشد که حرف آنها را گوش دهد و تُن صدایشان را هم پایینتر آوردند، گرچه تا چند روز آن خاطرهی کذایی نمیگذاشت درس بخوانند.
نتیجهی اخلاقی1: آقایان محترم! در برابر بانوان- آن هم از نوع خشمگینشان- فقط تسلیم باشید، بیزحمت!
نتیجهی اخلاقی2: شیخای محترم! چرا دست از سر زنان برنمیدارید؟ بروید دنبال کار و زندگیتان دیگر... دهه!
نتیجهی اخلاقی3: آدمهای محترم! از هرگونه ظن بپرهیزید. اگر هم باشد، ظن و پندار خوش باشد به همه. از کوچک و بزرگ، بنا را بر این بگذاریم که همه خوبند و بیتقصیر و بد ِما را نمیخواهند. اگر هم کسی کاری کرد که یقین کنیم ظن خوب به او داشتن یعنی خودفریبی، کمترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که ظن ( از هر دو نوعش) به او نداشته باشیم. با ظن بد داشتن، او تغییر نمیکند، فقط ماییم که خود را آزار میدهیم.
نتیجهی اخلاقی2: شیخای محترم! چرا دست از سر زنان برنمیدارید؟ بروید دنبال کار و زندگیتان دیگر... دهه!
نتیجهی اخلاقی3: آدمهای محترم! از هرگونه ظن بپرهیزید. اگر هم باشد، ظن و پندار خوش باشد به همه. از کوچک و بزرگ، بنا را بر این بگذاریم که همه خوبند و بیتقصیر و بد ِما را نمیخواهند. اگر هم کسی کاری کرد که یقین کنیم ظن خوب به او داشتن یعنی خودفریبی، کمترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که ظن ( از هر دو نوعش) به او نداشته باشیم. با ظن بد داشتن، او تغییر نمیکند، فقط ماییم که خود را آزار میدهیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.