تنها نشستهام و در شب ولادت به حدیثی از امامان میاندیشم که میگوید گاهی کسی یکباره دلش پر از اندوه میشود بیآنکه عّلتش را بداند. علّتش غمی است که به یکی از برادران مؤمنش رسیده و او به خاطر ارتباط قلبی که با او دارد- بیآنکه از او آگاه باشد- اندوهگین میشود. به خود میگویم که سعدی ناقلا، نگو از روی دست اینها کپی کرده و به رنگ غلیظ وحدت وجودی این کلام میاندیشم. حتماً عکسش هم درست است؛ به تو سروری میرسد و من که اینجایم از شادی تو لبریز میشوم.
تنها نشستهاند. اوّلی عطسهای میکند، دوّمی به شوخی به همسلّولیش میگوید مثل اینکه کسی غیبتت را کرده و لبخندی میزنند. به این میخندند که چند ماه است، در و دیوار به آنها میگویند که همه شما را فراموش کردهاند و مردم دارند زندگیشان را میکنند. میبینید چطور برای هیچ و پوچ خودتان و خانوادهتان را به زحمت انداختید؟ ارزشش را داشت؟
ناگهان هزار چشمهی یقین میجوشد در دلش، به خود میگوید نشانی را درست آمدهام و الآن درست همانجایی هستم که باید. یاد و خاطرهی رهایی ِدیروز نباید به من فشار بیاورد، سرافرازی و آزادی فرداست که مرا به پیش میراند و خاطرهی تک تک این روزها را برایم ارزشمند میکند. به خود خواهم بالید که از میان این همه ایرانی، من بودم که تا ته ته تهش رفتم. این شادمانی، این یقین، این امید نابهنگام از کجا آمد؟
من یادش کردهام، تو یادش کردهای، ما یادش کردهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.