حدیث نفس با صدای بلند

          
مقاله‌ای در صفحه‌ی «حدیث نفس» شماره‌ی دوازدهم مهرنامه آمده با عنوان فرعی «چهار آموزه‌ی روشنفکران دینی برای نواصولگرایان» که گرچه مهر یادداشت مدیرمسئول خورده است امّا نثرش شباهتی به نوشته‌ی صفحه‌ی بعد مدیرمسئول ندارد. خلاصه‌اش این است که همچنان که بر اساس نظر هگل، هر تزی آنتی‌تزش را در دل خود پرورش می‌دهد، از دل روشنفکری دینی هم نواصولگرایان برآمدند که گرچه با آنها ضدّیّت دارند ولی از چهار آموزه‌شان استفاده کرده‌اند: یک. نظریه مهدویّت سیاسی، دو. نظریّه اسلام منهای روحانیّت، سه. نظریّه ولایت معنوی، چهار. نظریّه اسلام آریایی. نوشتن چند حاشیه بر آن بی‌فایده نیست:
۱- در آغاز مقدّمه و مؤخّره‌ی این نوشتار با تأکید آمده است که «چه بخواهیم و چه نخواهیم» این دو گروه مصداق بارز نظریّه هگل هستند، «ولو اینکه امروز با تیغ‌های آخته در برابر هم صف‌آرایی کرده باشند»، «حتّی اگر معتقد باشیم دو خط موازی به هم نمی‌رسند» و ...
گروه اوّل، گروهی فکری هستند که هیچ‌گاه قدرت را در ایران به دست نگرفتند؛ به قدرت رسیدن سیّدمحمّد خاتمی گرچه بی‌ارتباط با نقد روشنفکران دینی بر سنّت و حاکمیّت نبود امّا نماینده‌ی آنان هم نبود و برای نمونه خاتمی و اطرافیانش هیچ‌‌کدام از این چهار آموزه را تبلیغ نمی‌کردند و به آن معتقد نبودند؛ امّا گروه دوّم گروهی سیاسی است که پشتوانه‌ی فکری روشنی ندارد و آنچه از آنان نقل می‌شود، چند نقل قول از رحیم مشایی است و نه بیشتر. این گروه «از دل» روشنفکری دینی بیرون نیامده است و ارتباط فکری با آنها ندارد تا مصداقی برای آن تئوری کذایی باشد. اینها نه نواصولگرا هستند و نه بنیادگرای دینی، از ابتدا راه خود را از اصولگرایان جدا کردند و هیچ‌کدام از مشخّصات بنیادگرایی دینی و مهمترین آن که حسرت‌خواری گذشته‌ای طلایی باشد در آنها نیست بلکه عکسش در آنان دیده می‌شود.
روشنفکری دینی کل یکپارچه‌ای نیست و علی شریعتی هیچگاه خود را روشنفکر دینی نخواند؛ در آثار او فقط عبارت روشنفکر مسلمان هست. مهمترین تفاوت روشنفکران مسلمان و خلف آنها یعنی نواندیشان دینی با روشنفکران دینی جهت‌گیری آنان است. گروه اوّل هم اسلام سنّتی را نقد می‌کردند و هم رژیم سابق و روشنفکران عرفی را امّا گروه دوّم تحت تأثیر استیلای ولایت مطلقه در نقد چارچوبهای فکری اسلام سنّتی افراط کردند و در تبیین و بازسازی معارف دینی کم گذاشتند و حالا به سکولاریسم سیاسی – و به تدریج معرفتی- رسیده‌اند. دو نماینده از این دو گروه را نمی‌توان کنار هم گذاشت و برای تأیید مطلب خود گاهی از این و گاهی از آن شاهد آورد.
۲- تمام نقل قولهای این نوشته از شریعتی و سروش است و خبری از نقل قول مستند از کسانی که نویسنده نواصولگرا خوانده نیست. چرا؟ همین به تنهایی می‌تواند ارزش مقاله را زیر سؤال ببرد. چیزهایی شبیه به این چهار آموزه را منتقدان مشایی به وی نسبت می‌دهند ولی حتّی از آنان نیز نقل قول نشده است.
۳- نظریّه اوّل چیزی جز تبیین امروزی شریعتی از مسأله غیبت و «مفهوم» انتظار نیست که مشابه آن در معارف شیعی به وفور یافت می‌شود، امّا آنچه از نودولتان نقل می‌شود ارتباط با «مصداق» آن یعنی امام غایب است که تفاوتشان از زمین تا آسمان است.
۴- پیرامون «اسلام منهای روحانیّت» هیچ نقل قولی نیمه‌مستندی از نودولتان در دست نیست و آشکارا گروه مصباح برای خرد کردن آنان از این اتّهام استفاده می‌کنند. از دید آنان مصداق بارز «روحانیّت» یعنی ولیّ فقیه، شاید - باز هم بنا به گفته‌ها- چون احمدی‌نژاد و گروهش خود را مستقیم وصل به امام غایب کرده‌اند از آن نفی روحانیّت را نتیجه گرفته‌اند. حتّی در باره‌ی شریعتی و سروش این نسبت درست نیست و «نفی انحصار روحانیّت در تفسیر دین» با «اسلام منهای روحانیّت» بسیار متفاوت است.
۵- درباره‌ی آموزه‌ی سوّم، رویکرد باطنی شیعه که لااقل از معروف کرخی تا عرفای شیعه‌‍‌ی معاصر و نظریّه پردازانی چون سیّدحسین نصر و مطهّری ادامه یافته، نادیده گرفته می‌شود و فقط یکی دو نقل قول از عبدالکریم سروش، می‌شود «آموزه‌ی روشنفکران دینی». نویسنده در ادامه می‌گوید که نباید بین ولایت معنوی و ولایت سیاسی پیوند برقرار کرد و ادامه می‌دهد «امّا چه کسی مسؤول مهار نظریّه‌هاست و چه کسی می‌تواند دیگران را از استفاده یا سؤءاستفاده از نظریّه‌ها منع کند؟» جواب این است که هیچ‌کس و این ربطی به نظریّه‌ها ندارد. قرآن نیز به گفته‌ی خودش، هم گروهی را هدایت می‌کند و هم باعث گمراهی عدّه‌ای می‌شود. این حرف را درباره‌ی کسی باید زد که ولایت فقیه آیت‌الله خمینی را با نقد تسرّی دادن ولایت باطنی به عرصه‌ی سیاست نقد نکرده باشد. از منبع انتساب این نظریّه به نودولتان هم اثری نیست گویا نویسنده نیازی نمی‌دیده وقتی از ربط بین دو گروه می‌گوید اشاره‌ای مختصر به منابع ارجاع خود داشته باشد.
۶- آموزه‌ی چهارم نیز حتّی در عنوان ربط چندانی به متن ندارد. شریعتی از «مسلمان ایرانی» می‌گوید و در نقل قولها از عبارت پرطمطراق «اسلام آریایی» خبری نیست. این حرف ما را یاد خیلی‌های دیگر می‌اندازد از اسلام ایرانی کربن تا تأکیدهای مطهّری بر اینکه فقه- و اسلام- هر فقیه و عالمی بوی فرهنگ خودش را می‌دهد. دکتر سروش نیز پیرامون درآمیختن سه فرهنگ ایران باستان، اسلام و غرب در ایران امروز حرف دارد. آن چه از مشایی نقل شده تبلیغ مکتب ایران است که - گذشته از اینکه مانند دیگر سخنانش نامنسجم است- ارتباطی با آنچه شریعتی و سه متفکّر یادشده می‌گویند، ندارد.
۷- نویسنده در پایان می‌گوید «الزاماً هر روشنفکر دینی به بنیادگرایی یا سکولاریسم ختم نمی‌شود» و بازرگان و مطهّری را نمونه می‌آورد. مطهّری دست‌بالا روحانی نواندیشی بود، نه روشنفکر و بازرگان نیز نه شباهت چندانی به شریعتی داشت و نه به سروش. توصیه‌ی پایانی نویسنده هم دو چیز است: راه اصلاح دینی از اصلاح روحانیّت می‌گذرد یعنی «الف. استقلال روحانیت از دولت و ملّت و ب.اجتهاد روحانیّت در جهان جدید.». احتمالاً منظور از «استقلال از ملّت»، استقلال مالی است که با توجّه به فقه شیعه و پرداخت وجوه غیرممکن است، اتّفاقاً مطهّری وجه ممیّز روحانیت شیعه را از اهل سنّت همین می‌داند که روحانیّت به همین دلیل نیازی به دولت ندارد، اگر همین ممرّ درآمد هم حذف شود روحانیّت چطور باید از دولت مستقل باشد؟ توصیه دوّم هم که توصیه‌ی قدیمی اقبال لاهوری است ولی برای تمام عالمان دینی و نه فقط روحانیان؛ معلوم نیست نویسنده چرا عالمان دینی را غیرمستقیم منحصر در روحانیان کرده است.
آغاز و پایان توفنده، شاید برای جذّاب‌کردن نیم ستون مطلب سیاسی خوب باشد ولی برای نوشتاری فکری خیر. آغاز مطلب که وصله‌پینه‌کردن بی‌ربط هگل به نوشته بود و در پایان هم نویسنده نقل قولی جالب از مطهّری را که بر افلاطون و مسأله «چه کسی باید حکومت کند» ایراد می‌گیرد، با این جمله خراب می‌کند «این سخن کارل پوپر در دهه نود شمسی نیست، سخن مرتضی مطهّری در پنجاه سال قبل است.» پوپر که امروز زنده نیست و حرف او هم سالها پیش به ایران آمده، «دهه نود شمسی» یعنی چه؟
پ. ن: چندی پیش نوشته‌ای از محمّد قوچانی با همین شیوی استدلال چیزهایی درباره‌ی جنبش سبز و سکولاریسم و روشنفکری دینی به هم آمیخته بود و حالا در کمال شگفتی ادّعا می‌شود که مشایی و احمدی‌نژاد «از  دل» روشنفکری دینی بیرون آمده‌اند و ظاهراً این داستان ادامه دارد. اینگونه ربط دادن افراد به هم به محض دیدن اندک شباهتی، طوطی کچل حکایت مثنوی را هم شرمنده می‌کند. تازه اگر قرار به کنار هم گذاشتن شباهتها باشد، می‌توان پرسید که تلاش افراد مدافع نظام را برای یافتن «شباهتهای جریان انحرافی با اسلام لیبرال (دولت خاتمی، فتنه ۸۸ یا ...)» با این نوشته به چه معنا بگیریم؟ درآمدن این نوشته درست در زمانی که احمدی‌نژاد مغضوب واقع شده – و نه پیش از آن- چطور؟ اگر این را که هر گفتنی، گونه‌ای «از خود گفتن» است در پرانتز بگذاریم، حدیث نفس یعنی با خود سخن گفتن، ولی چرا با صدای بلند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً نظرتان همراه با انتخاب یک نام و رعایت اخلاق باشد.

Real Time Web Analytics