سین پنجم - سه راهی پس از تصمیم -۱

نقش‌های ردشده                                                                                      چهارشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۲

    

یک سؤال دردسرساز: در زندگی چه تصمیم‌هایی را گرفته‌اید که بعد به شدّت پشیمان شده باشید؟

 

فقط یک نمونه از این تصمیم‌ها برای بازیگران، بازی در فیلمهای بسیار موفّقی است که به دلایلی آن را رد کرده باشند. بعضی پشیمان نشده‌اند، بعضی شده‌اند و عدّه‌ای هم شده‌اند امّا ترجیح می‌دهند اعتراف نکنند؛ مثل پاسخ‌دهندگان به سؤال بالا.

 

جک نیکلسون - مایکل کورلئونه، پدرخوانده

خواندن رمان ماریو پوزو کافی بود که هر کس بفهمد قرار است یکی از مهمترین فیلمهای آن زمان (و بعد،‌ تاریخ سینما) ساخته شود ولی نیکلسون آن را رد کرد که یکی از دلایلش نداشتن صحنه‌ی بازی مشترک با مارلون براندو بود. باید شادمان بود که این نقش به آل پاچینو رسید. کاراکتر عصبی و بازی اکتیو نیکلسون حدّاکثر نسخه‌ی جوانتر نقش ویتو کورلئونه می‌شد امّا بازی سرد و تودار آن وقتهای آل پاچینو، به فیلم و به‌ویژه دنباله‌ی آن جلوه‌ی دیگری بخشیدند.

 

برد پیت - نیو در ماتریکس

قبلاً اشاره‌ای به حماقت ویل اسمیت در ردکردن این نقش کرده بودم. برد پیت نیز این نقش را رد کرد و به قول خودش قرص قرمز را برداشت. پیت نقش‌های مهم دیگری را هم رد کرده است مثل «هویّت بورن»، «درگذشته» و «تقریباً مشهور». مهمترین فیلمی که رد کرده «رستگاری در شاوشنگ» و نقش «تامی» است که گرچه جزو نقشهای اصلی نیست امّا فیلم از آن فیلمهایی است که حضورش حتّی در نقش فرعی هم سرمایه‌ای برای بازیگر به حساب می‌آید.

 

جنیفر لارنس - دیزی دامرگو در هشت نفرت‌انگیز

تارانتینو در گفتگویی گفته که او مشغول بازی در «جوی» بود و برای دیگر فیلمهایش تبلیغ می‌کرد و بنابراین در دسترس نبود. نیمچه روایتی هم هست که لارنس از خود نقش خوشش نیامده بود. در فیلم دیزی کتک می‌خورد و توهین می‌شنود. تارانتینو همانقدر که خودش را در معرض اتّهام خشونت‌پراکنی و توهین به سیاهان قرار داده گاهی رگه‌هایی از زن‌ستیزی نیز در فیلمهایش مشاهده می‌شود. به هرحال خود نقش باعث ردشدنش شد و نه گرفتاری لارنس. اینجا کسی که در رجوع به گذشته طفره می‌رود کارگردان است نه بازیگر.

 

 مت دیمن - جیک سالی در آواتار

 اینجا واقعاً بحث تداخل پیش آمد و نه چیز دیگر امّا چه‌بسا اگر کس دیگری جای او بود، «اولتیماتوم بورن» را بی‌خیال می‌شد و نقش اوّل فیلم استثنایی جیمز کامرون را می‌پذیرفت؛ پس اینجا هم با یک تصمیم گرفتن یا نگرفتن سروکار داریم. فیلم دوّم به هرحال یک دنباله بود و به‌خاطر دیمن شاید فیلمبرداری آن را به تأخیر می‌انداختند. جازدن دیمن کمی غیرحرفه‌ای بود ولی تصدیق می‌کنید که به نفعش تمام می‌شد.

 

جولیا رابرتز - وایولا در شکسپیر عاشق

جولیا رابرتز فیلم خوب کم بازی نکرده ولی این فیلم حتماً می‌توانست مسیر کاری بهتری را برایش بسازد. دو نقش اوّل که به ترتیب به گوینت پالترو و جوزف فاینس رسید به دنیل دی‌لوئیس و جولیا رابرتز پیشنهاد شد. رابرتز منتظر تصمیم بازیگر مقابل خود شد و وقتی دی‌لوئیس نقش را نپذیرفت، او هم رد کرد. می‌شود حدس زد که حالا کدام یکی از  سه حالت فوق را دارد. (طبعا درباره‌ی دی‌لوئیس چیزی نمی‌گویم چون با کارنامه‌ای که او دارد و نقشهای پرشماری که رد کرده، این فیلم چیز مهمّی به حساب نمی‌آید). «بی‌خواب در سیاتل» نیز از نقشهایی است که جولیا رابرتز نپذیرفت.

 

تیفانی هدیش - نقش اصلی «برو بیرون»

او هم مثل خیلی‌های دیگر حدس نمی‌زد که این فیلم جمع‌وجور قرار است ۲۵۵ میلیون بفروشد و به خاطر دوست نداشتن فیلمهای ترسناک آن را رد کرد. باز هم حدس زدن اینکه حالا چه حالی دارد خیلی سخت نیست.

 

شان کانری - گندالف در ارباب حلقه‌ها

کانری هم احتیاجی به این نقش نداشت و حالا هم تصور بازیگر دیگری به جای یان مککلن در نقش گندالف خیلی سخت است. چیزی که این مورد را برجسته می‌کند این است که کانری بازی در دو نقش مهم «ارباب حلقه‌ها» و «ماتریکس» ‌را همزمان رد کرد. او بازی در نقش کوچک ولی مهم معمار ماتریکس را نیز رد کرد چون به گفته‌ی خودش اصلاً نفهمید داستان فیلم درباره‌ی چیست و چه می‌گوید.

 

میشل فایفر - غریزه‌ی اصلی

این از آن جاهایی است که خدا به همه رحم کرد. غریزه‌ی اصلی بدون شارون استون مثل املت بدون تخم مرغ است. این فیلم همزمان او را به یک ستاره تبدیل کرد و در عین حال تا حدّ زیادی جلو پیشرفتش را گرفت چون همه از او بازی در نقشهایی مانند این را می‌خواستند. خیلی جاها مقاومت کرد و خیلی جاها نه. «کازینو» را که ببینید متوجّه می‌شوید که این بازیگر توانایی درخشش بیشتری داشت و نشد که بشود. میشل فایفر نقش را زیادی سطحی و بدن‌‌نما دیده بود. پل ورهوفن در خواب می‌دید بتواند فایفر را راضی کند که آن صحنه‌ی بازجویی بدون لباس زیر را بازی کند. نکته‌ی اصلی مهم شدن این فیلم، بازی قوی مایکل داگلاس در نقش مقابل است. با یک بازیگر عادی نه بازی خانم استون به چشم می‌‌آمد و نه فیلم به سطح فعلی می‌رسید.

 

کلر دنس - رز در تایتانیک

کلر دنس با لئوناردو دی‌کاپریو در «رومئو و ژولیت» هم‌بازی و مشهور شده بود ولی این بار به گفته‌ی خودش آماده‌ی‌ حضور در یک بلاک‌باستر نبود. خْب البتّه نیمچه شایعاتی درباره‌ی همکاری او با دی‌کاپریو در فیلم قبل هم وجود دارد. شایعات می‌گفتند که دنس از بی‌قیدی دی‌کاپریو و سرخوشی کودکانه‌ی او به تنگ آمده بود و انتظار رفتار حرفه‌ای‌تری را داشته است. روایت خودش کمی فرق می‌کند و می‌گوید که در دوران فیلم‌برداری -به قول خودشان- روی او کراش داشته. این دو را کنار هم بگذارید می‌توانید درک کنید که چرا بازی در این فیلم را نپذیرفت. فیلمی که می‌توانست زندگی حرفه‌ای او را از این رو به آن رو کند یعنی کاری که با کیت وینسلت کرد. گوینت پالترو هم ادّعا کرده که این نقش را رد کرده است. محض شیطنت عرض کنم که با توجّه به ویژگی‌های فیزیکی نقش و صحنه‌ی نقّاشی حضور دو نفر اخیر کمک چندانی به فیلم نمی‌کرد پس بییندگان باید شاکر باشند که نقش به خانم وینسلت رسید.

 

یک نکته‌ی کوچک: بسیاری بازیگران وطنی می‌گویند که پیشنهاد بازی در فلان فیلم را رد کرده‌اند که اصل ماجرا چیز دیگری است؛ یا فقط یکی از گزینه‌ها بوده‌اند، یا کارگردان آنها را نخواسته یا اصلاً کلّ داستان بازارگرمی است. بازیگران خارجی هم در بسیاری از مواقع خالی از این فضیلت اخلاقی نیستند.

سین چهارم - سیّدجواد طباطبایی

                                                                                                               شنبه ۵ فروردین ۱۴۰۲

                  

درگذشت سیّدجواد طباطبایی یکی از خسارتهای جبران‌ناپذیر سال گذشته بود. متفکّری که در بستر یک جامعه‌ی فرهنگی سالم و جامعه‌ی علمی بسامان می‌توانست به درستی فهم  و نقد شود. برخوردهای «انقلاب فرهنگی‌»منشانه‌ی حکومت فعلی با جامعه‌ی علمی به اضافه‌ی برخی ویژگی‌های شخصیّتی ایشان باعث شد که گفتگو بین او و منتقدانش حالتی تهاجمی و مخرّب پیدا کند که به هر دو طرف و در نهایت نهاد علم در ایران سودی نرساند یا حتّی صدمه بزند. طباطبایی از معدود افرادی بود که دانش سیاست جدید را درست و منظّم از مهد آن آموخت و از محضر امثال دریدا و آلتوسر در حالی بدون واسطه بهره‌مند شد که جامعه‌ی علمی ایران تا سالها بعد آن هم با ترجمه‌هایی مغشوش با آنان آشنا نشد. یکی از لغزشهای بزرگ طباطبایی این بود که اجازه داد دستمایه‌ی مجلّه‌بازی مبتذل افراد آلوده به سیاست روز قرار بگیرد. گرچه این اواخر سعی کرد خود را کنار بکشد ولی دیگر دیر شده بود.

 

اصل دیدگاه طباطبایی درباره‌ی دولت در ایران یا ایرانشهر برگرفته از نظر هگل در مورد ایران به عنوان اوّلین دولت بود که از دید او برخلاف دیگر تمدّن‌های کهن مانند چین و هند در این سامان شکل گرفت و به اروپا رفت. هگل این بحث را ذیل مفهوم کلّی خودشناسی تدریجی روح مطرح می‌کند که طبیعی است اگر هگلی نباشیم موضوع را جور دیگری می‌بینیم. مفاهیمی مانند خط، زبان، قانون و ملیّت مفاهیمی اعتباری‌اند نه حقیقی و هر تلاشی برای حقیقی نشان دادن آنها به تناقض خواهد انجامید. طباطبایی به درستی بر تفاوت ایران و مثلاً عراق انگشت می‌گذارد ولی سابقه‌ی بیشتر و فرهنگ قدیم‌تر امر اعتباری را حقیقی نمی‌کند. یک ملک که به تازگی ساخته و خریده شده سندی اعتباری دارد و سند ملکی دیگر در همسایگی آن که دارای وقفنامه‌ی هزارساله است نیز اعتباری است گرچه این کجا و آن کجا.

 

تجدّد مغرب‌زمین یک اصل اساسی دارد و آن هم قرار دادن عقل انسان به عنوان محور حیات انسانی و اساس و معیار هر گونه معرفت بشری است. آن وحدت در کثرتی که طباطبایی به عنوان ویژگی ایرانشهر می‌پندارد (و کاملاّ درست است) بالمآل به وحدت در کثرت جهان‌شهر منتهی می‌شود. همان رابطه‌ای که قومیّتهای ایرانی با ملّت ایران دارند، در چنین دنیایی ملّتها با جهان یکپارچه و متّحد خواهند داشت. تجدّد طباطبایی امّا اینجا می‌لنگد و از مرزهای ایران فراتر نمی‌رود. گرچه دیدگاه او در برابر جداسری ذهنیّتهای عقب‌مانده‌ی جدایی‌طلب مفید است امّا نمی‌تواند پیشنهادی درباره‌ی همراهی با کاروان پویان فرهنگ جهانی بدهد. 

 

قرارگرفتن در معرض جهانی‌شدن پیش از انقلاب تا حدّی هراس‌انگیز بود که شایگان «آسیا در برابر غرب» نوشت و فردید «غرب‌زدگی» را ساخت و پرداخت و اصحاب هنرهای گوناگون پسوند «سنتی» را به عنوان «آنچه خود داشت» در برابر تمنّا از بیگانه جعل کردند. اینجا هم اندیشه‌ی ایرانشهری به مثابه‌ی لنگری در دریای توفانی فرهنگ سیّال سیّاره‌ای می‌توانست مفید باشد ولی حالا و در زمان استیلای شبکه‌های اجتماعی خیلی وقت است که دهکده‌ی جهانی محقّق شده و زمان دادوستد با جهان است نه دیوار به دور خود کشیدن و به تاریخ پناه بردن.

 

بسیاری اخلاق طباطبایی را نکوهش کرده‌‌اند و برخی آن را امری حاشیه‌ای و بی‌اهمیّت دانسته‌اند. اگر اخلاق را به جای انتخاب زبان تند یا به کار بردن این عبارت و آن اصطلاح، اخلاق روشی ببینیم قضیّه فرق می‌کند. گفتگوی بین جامعه‌ی علمی  مستلزم رواداری و درک متقابل است. اگر لحن و زبان یک طرف به دامن زدن به آتش نزاع بینجامد و گفتگو را به مجادله بدل کند، اصل دادوستد دانشی از بین می‌رود. هیچ کدام از طرفهای نقد طباطبایی آگاهانه اشکالات و ایرادات وارد را (بدون ورود در بحث درستی یا نادرستی آن) آگاهانه برنگرفته‌اند. ضعف جامعه‌ی علمی به ویژه در چهل سال اخیر ناشی از حکومتی ایدئولوژیک است که از همان ابتدا با انواع فیلترها برای ورود افراد به ساختار دانشگاهی در رشته‌های علوم انسانی مانع تراشید و نورچشمی‌ها را بالا برد. حتّی پراشتباه‌ترین افراد نیز اگر با زبانی مناسب نقد شوند امکان پذیرش بالایی دارند ولی تحقیر و کوچک‌شماری افراد حتّی آرام‌ترین آنها را هم ناراحت می‌کند و در نتیجه ارتباطی شکل نمی‌گیرد.  چندی پیش و به هنگام درگذشت نابهنگام داوود فیرحی همه از اخلاق و منش او نوشتند. این اجماع همگانی نشان می‌دهد که این عنصر که پیش‌نیاز هر روش علمی است در این سامان چقدر نایاب است که وجود آن در یک نفر تا به این حد به چشم می‌آید. طباطبایی در یکی از شماره‌های مجلّه‌ای به سخنان ملکیان در باب نوعی نگرش جهان‌وطنی تاخته بود. ادبیات او نه به مرز رکاکت که به خود رکاکت رسید. باور اینکه یک متفکّر که به اندازه‌ی کافی قوّت نظری دارد برای کوفتن خصم خود (که از قضا با هم رفاقت و مراوده هم دارند) چنین بگوید سخت بود. یکی دوبار خواستم نیمچه نقدی بر سخنان طباطبایی بنویسم ولی هر بار منصرف شدم. 

 

طباطبایی در ترازوی طباطبایی هم خیلی سربلند از میدان درنمی‌آید. خود او امور اندیشگی و اصطلاحات علمی را تاریخی می‌دید ولی هر جا لازم بود خلاف آن عمل می‌کرد. برای نمونه «لسان الغیب» لقب حافظ است که نشانگر تشابه شعر او با قرآنی است که حافظ آن بود؛ متنی که خاموش نیست و با خواننده بده‌بستان دارد و نیمچه‌روایت نه‌چندان موثّقی هم درباره‌ی زمان فوت و تدفین او هست که در کتب تاریخ ادبیات آمده است. طباطبایی غیب را در «لسان الغیب» ملّت ایران معنا می‌کرد که ملّت غیب است یعنی گرچه وجود داشته ولی لازم ندیده که کلمه‌ی ملّت (nation) را درست کند. این معنای من‌درآوردی هیچ ارتباطی به حافظ و شعرش ندارد گرچه خیلی‌ها را خوش آید. طباطبایی از آرامش دوستدار ابزار فکری وام می‌گرفت ولی به جای قبول این امر آن را انکار می‌کرد. طباطبایی هنگام چاپ دوّم برخی کتابهایش ‌پس از ویرایش و تغییر بسیار، چاپ اوّل را کاملاً از حیّز انتفاع ساقط اعلام می‌کرد ولی متفکّری مانند شریعتی را که اندیشه‌هایش را در جوّی کاملاً اضطراری و در اوج جوانی ارائه کرد و فرصتی برای بازبینی و اصلاح آن نیافت بی‌محابا قضاوت و رد می‌کرد.

 

نکته‌ی تلخ دیگری که درباره‌ی ایشان وجود دارد اطرافیانی‌اند که تبعیّت آنان از استاد خود به حدّ مریدی می‌رسد و متأسّفانه در این سرزمین سابقه‌دار است. این افراد با تقلید نثر و اصطلاحات و حتّی دیگر جنبه‌های شخصیّتی مراد خود به جنگ منتقدان می‌روند و جدالی می‌آفرینند که فقط مناسب سلیقه‌ی مجلّات زرد شبه‌فرهنگی است. پس از فقد مراد، ‌چند صباحی مانند رانین‌*ها ویژه‌نامه درمی‌‌آورند و بنیاد تأسیس می‌کنند تا گذشت زمان اندک اندک به آنان نشان دهد که بدون بزرگتر خود، نقش چندانی در جامعه‌ی علمی ندارند و آن درگذشته تازه به جایگاه اصلی خود برگردد و توسّط نسلی جوان که عضو هیچ‌کدام از دو گروه موافق و مخالف نبوده، خوانده و فهم و نقد شود. در یک جامعه‌ی علمی سالم این روند اخیر در زمان حیات آن فرد رخ می‌دهد ولی اینجا خیلی دیر و متأسّفانه بسیار کم‌فایده.

 

*رانین:‌ سامورایی‌های بی‌ارباب

سین سوم - سفرکردگان

                                                                                                             پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲

                

مهسا امینی،‌ هوشنگ ابتهاج، سارینا اسماعیل‌زاده، محمدعلی اسلامی ندوشن،‌ محسن شکاری، منوچهر اسماعیلی،‌ نیکا شاکرمی، رضا براهنی،‌ مهدی حضرتی، امین تارخ، ‌کیان پورفلک، شهلا ناظریان، غزاله چلابی،‌ اسماعیل شنگله،‌ نسرین قادری، سیّدجواد طباطبایی، حدیث نجفی، ابراهیم قنبری مهر، نسیم صدقی، عبدالله انوار،‌ یحیی رحیمی، یارعلی پورمقدّم،‌ نسرین قادری، محمدحسن ترکمان، عثمان محمّدپرست، خدانور لجه‌ای، جلال مقامی، آرنیکا قائم‌مقامی، اسفندیار قره‌باغی، محمّدمهدی کرمی، حسن ناهید،‌ محمّدعلی کریم‌خانی،‌ مهران سمّاک، غلامحسین میرزاصالح، عبّاس معروفی، یلدا آقافضلی، هوشنگ لطیف‌پور، ‌ستاره تاجیک، محمّدآصف فکرت، آیدا رستمی، احمد ساعی، روشنا احمدی، احمد مهدوی دامغانی، شیرین علیزاده، احمد گلشیری، نیکا شاکرمی و...

 

پیشین: سفرکردگان پارسال

سین دوم - سرترین‌های ۱۴۰۱

                                                                                                            چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲

      

سرترین آغاز: به نام خداوند رنگین‌کمان

سرترین چهره:‌ مهسا امینی

سرترین معترض: مولوی عبدالحمید

سرترین توصیه: به مامان چیزی نگو (محمّدمهدی کرمی)

سرترین پیش‌بینی: نقاشی آتش شاه‌کرمی و چهره‌ی زن گیسوبران

سرترین ورزشکار:‌ الناز رکابی

سرترین رقص:‌ خدانور لجه‌ای (آهنگ خدا نور: اردوان حاتمی و بابک امینی)

سرترین مدّاح: سیّدعلی فالی

سرترین ترانه‌ی پاپ: برای... فرزین حاجی‌پور (سرترین بازخوانی: رعنا منصور)

سرترین آهنگ اعتراضی سنّتی: به نام سرخ آزادی، مژگان شجریان - آزادی، ملیحه مرادی و حسین علیشاپور

سرترین سروده: مادر ایران (بهرام بیضایی)

سرترین سرود: سرود زن، مهدی یرّاحی

سرترین تصنیف: تا آخرین نفس (نسخه‌ی کامل) محمّدرضا شجریان

سرترین فایل صوتی: ‌صدای نوید افکاری در مجادله با قاضی

سرترین ترجمه: مبانی مبارزه‌ی خشونت‌پرهیز، مایکل نیگلر،‌ فرهاد میثمی

سرترین جنایت: حمله با گاز به مدارس دخترانه

سرترین کشف: کشف بقایای جسد امین برزگر (دوست نوید افکاری) در کوههای شیراز

سرترین دزدی: دزدی جسد رضا حقیقت‌نژاد، ‌جمشید مختاری و دیگر معترضان برای دفن دور از زادگاه

سرترین اعتراف خارجی: مقام روسی: تحریمهای ایران خبر خوبی برای کرملین است.

سرترین اعتراف داخلی: علی شکوری راد: مردم دیگر حرف ما را باور نمی‌کنند.

سرترین اعتراف زیرخاکی:‌ حسینعلی نیّری درباره‌ی اعدامهای ۶۷

سرترین افتضاح نظام: پهپادهای ایران و حمله به زیرساختهای اوکراین

سرترین بیانیّه: نجات ایران، ‌میرحسین موسوی

سرترین برائت: دفتر سیستانی از سخنان سیاسی شهرستانی علیه معترضان

سرترین ریزشها: سروان عسکری و استواریکم کوشکی‌نژاد (کسی خبری از آنها دارد؟ فراموششان نکنیم)

سرترین جنبش: جنبش من-هم ایرانی

سرترین اصطلاح:‌ «همسان‌شدن» توصیف احسان طبری از خودش در نامه به ع.سروش     

سرترین مقدّمه‌ی سال: ماجرای سپیده رشنو

سرترین جمع‌بندی سال: فضائلی،‌ عضو دفتر خامنه‌ای: مهسا امینی بهانه است، ‌اصل نظام نشانه است.

 

پ.ن‌:‌ در چکیده‌نویسی هرسال می‌شد خیلی گذرا دست‌کم به رئوس خبرهای مهم اشاره کرد. امسال تنها سالی است که سیل حوادث شش ماه گذشته به اندازه‌ی شش سال پرتنش بود و می‌دانم که امکان ندارد آن سیل خروشان را حتّی توصیفی اجمالی کرد امّا آب دریا را اگر نتوان کشید... 

 

پیشین: سرترینهای ۱۴۰۰

سین یکم - سروری مرهم سوگ

                                                                                                              سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲

          

     یا مقلّب القلوب و الابصار، یا مدبّر الّلیل و النّهار،‌ یا محوّل الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال (+)

 

آیین‌ها و سنّتهای قدیم و جدید همه‌ی فرهنگها در پیوندی گسست‌ناپذیر با طبیعت‌‌اند و ماه و خورشید،‌ طلوع و غروب،‌ گردش فصل‌ها و چهره‌ی تغییرپذیر گیاهان و حیوانات، نمونه‌هایی هماهنگ با دوره‌های حیات انسان از شروع زندگی تا مرگ. در این میان بهار آغازگر زندگی است؛ نه فقط در ایران بلکه در اکثر فرهنگهای جهان. 

 

سال رومی و ماههایش که اساس سال میلادی جدیدی بود نیز از بهار آغاز می‌شد. در واقع گرچه اعتدال بهاری کره‌ی زمین از آغاز فروردین است ولی تغییر آب‌وهوا از حدود بیست‌روز پیش از آن شروع می‌شود یعنی از آغاز ماه مارس. تا قرن شانزدهم ماه مارس ابتدای سال میلادی بود که با تصمیم پاپ و برای انطباق بیشتر با مناسبت‌های مسیحی به ژانویه منتقل شد. گذشته از ماههایی که تغییر نام داده‌اند هنوز نام برخی ماهها بر اساس تقویم قدیم است مثل سپتامبر (ماه هفتم)، اکتبر (ماه هشتم)، نوامبر (ماه نهم) و دسامبر (ماه دهم).

 

سال گذشته سالی سخت نامنتظر و غریب بود. هشیاری جمعی اوج‌گرفته واکنشی به حوادث تلخ داخل و خارج ایران نشان داد که همه‌ی ناظران را به شگفتی واداشت. مقایسه‌ی خیزش ژینا پس از قتل مهسا امینی با نمونه‌های مشابه پیشین و ایستادگی جهانی در برابر حمله‌ی روسیه به اوکراین در قیاس با اشغال کریمه نشان می‌دهد که چیزهایی در حال عوض شدن است. 

 

رویدادهای تلخ اگر به خمود و انفعال بینجامند، بد و ناپسند و اگر انگیزه‌ی تغییر و باززایی شوند،‌ میمون و مبارکند. پس انتخاب بهتر ما در برابر اندوه و سوگ ناشی از زیان‌ها و فقدان‌ها می‌تواند شادی و امید باشد. انّ مع العسر یسرا. الهامبخش من برای این پیشنهاد تصاویر جوانان و به ویژه دخترانی است که یک چشم خود را از دست داده‌اند ولی با چهره‌ای آراسته و گلی بر چشم خالی، با لبخند به آینده می‌نگرند و زیبایی را از نو تعریف می‌کنند. گلی بر زخم‌ها بنهیم و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سبز. بهار بر همراهان ایمایان و هم‌پیمانان آزادی و عدالت و ایمان مبارک.

پایان نخستین سال

                                                                                                                جمعه ۲۶ اسفند ۱۴۰۱

               

آغاز قرن چهاردهم همراه با تغییر ساختار سیاسی ایران و نضج و شکوفایی بسیاری از رشته‌های هنری، علمی و آموزشی در ایران بود. شمارش سالها بر اساس اعتبار و قرارداد است و آغاز، ‌وسط یا پایان یک قرن تفاوتی با هم ندارند ولی این آغازها گویی به انسانها انگیزه‌ای مضاعف می‌دهند که طرحی نودراندازند. نخستین سال قرن پانزدهم نیز طوفانی بود و رخدادهایی شکل گرفت که حتّی نخبگان فرهنگی، پیش‌قراولان پیش‌بینی آینده و امیدوارترین افراد به تغییر را هم غافلگیر کرد. پیش‌روترین نخبگان سیاسی در این سال به جای اینکه طلایه‌دار باشند در پس موج اجتماعی و سیاسی ایجاد شده تابع حرکت مردمی شدند و کسانی که تردید کردند یا دودل شدند رسماً از قافله جا ماندند.

 

مهسا امینی بدل شد به محمد بوعزیزی ایران با این تفاوت که حاکم خودکامه‌ی تونس دست به کشتار نزد و کشور را ترک کرد ولی اینجا صدها نفر کشته و پرشمار افراد دستگیر، زخمی و نابینا شدند و «نظام» برای فرونشاندن هیاهوی تبلیغاتی مخالفان به ایجاد ترس و وحشت در مدارس دخترانه دست زد تا بگوید پایش که برسد ممکن است هرکاری کند. بردگان نظام پیش از این نیز گفته بودند که فکر نکنید ما همینطوری می‌رویم؛ اگر برویم یک زمین سوخته را پشت سر خود به جا خواهیم گذاشت.

 

در جنگهای قدیم برافراشته‌بودن یا سقوط پرچم یک جبهه حکم مرگ و زندگی را داشت. اگر یک جبهه دچار ضعف می‌شد ولی پرچمش بالا بود هنوز امیدی به پیروزی یا دستکم ایستادگی نیز باقی بود و اگر پرچم پایین‌ کشیده می‌شد اعتماد به نفس سربازان از بین می‌رفت و امکان شکست بالا می‌رفت. نظام حاکم آن‌ چنان سرنوشت خود را به حفظ ظواهر گره زده که حجاب اجباری حکم پرچم نظام را پیدا کرده است. اعتراضهای گسترده‌ی خیابانی فروکش کرده ولی با آمدن فصل گرما و سدّی که حالا شکسته شده هر کنشی خلاف حجاب اجباری حکم اعتراضی فردی را خواهد داشت و رویارویی نظام و نیمی از جامعه ادامه‌دار خواهد بود. این آتشی است که دیگر زیر خاکستر نیست.

 

برداشتن گامهای آشتی‌جویانه با عربستان نشان می‌دهد که نظام دیگر نمی‌تواند در تمام جبهه‌ها بجنگد و به قیمت قبول (صوری یا واقعی) عدم ارسال سلاح برای حوثی‌ها به دنبال منفعت اقتصادی و البتّه کاهش فشار رسانه‌ای از شبکه‌ی منتسب به عربستان باشد. این پیروزی یا مصلحت‌اندیشی نیست؛ داستان مرغ و تخم مرغ است. اگر ایران آتش یمن را برپا نکرده بود، عربستان هم شبکه‌ای تأسیس نمی‌کرد که با جدایی‌طلبان عرب بلافاصله پس از حمله‌ی مسلّحانه در اهواز مصاحبه کند. میادین نفتی عربستان پس از حمله‌ی پهپادهای ایران به سادگی تعمیر شد ولی تابوهایی که طیّ شش‌ماه اخیر در ذهن ایرانیان فرو ریخت بازگشت‌پذیر نیست. بگذار دل دلدادگان نظام خوش باشد که اعتراضات «جمع شد». اعتراضهای سالهای گذشته هر بار جمع‌شده، دفعه‌ی بعد با شدّت بیشتری برگشته و کاملاً محتمل است که آخر آغازین سال قرن، سرآغاز آخرین سالهای نظام هم باشد.

در هیچ جبهه‌ای خبری نیست

                                                                                                               دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۱

    

از رمان اریش ماریا رمارک سه اقتباس سینمایی شده که اوّلین آنها در سال ۱۹۳۰ برنده‌ی اسکار شد، دومی فیلمی تلویزیونی در سال ۱۹۷۹ بود و سومی هم که امسال ساخته شده و همانطور که انتظار می‌رفت جایزه‌ی بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان را برد. عنوان کتاب اشاره به گزارشی از منطقه‌ی جنگی غربی دارد که خبر خاصّی در آن رخ نداده است یا به عبارتی همه‌جا امن و امان است. آغاز یک اثر داستانی احتیاج به مقداری هوش و ذکاوت دارد و ادامه‌دادنش نیازمند چیرگی بر فن، مطالعه‌ی تاریخ ادبیات و شیوه‌های نویسندگان است امّا پایان‌بندی آن به چیزی ورای اینها بستگی دارد. پایان یک داستان یا فیلم است که کلّ وقایع آن را معنادار می‌کند و آثار برجسته با پایان‌بندی خود شناخته می‌شوند. داستان فعلی نیز چنین است. مرگ پال در روزی اتّفاق می‌افتد که همه‌جا آرام است تا عبث‌بودن اصل ماجرا و همه‌ی جنگهای بی‌حاصل بین انسانها برجسته شود. در رمان فقط به مرگ پال اشاره می‌شود که جسد او را یافتند در حالی که از مرگ خود راضی به نظر می‌رسید. در فیلم اوّل در نمایی شاعرانه او قصد گرفتن یک پروانه را دارد که تیر می‌خورد و در فیلم دوم مشغول نقاشی از یک پرنده است که کشته می‌شود ولی در فیلم آخر هنگام جنگ‌ تن‌به‌تن ناغافل از پشت سرنیزه می‌خورد در حالی که قرار بود در جبهه‌ی غربی خبری نباشد امّا اینجا خبرهای زیادی هست!

 

رمان رمارک همانقدر که ضدّجنگ است، در ستایش زندگی است. تا درخشش زیبایی نباشد، کدورت زشتی به چشم نمی‌آید و به‌عکس. در رمان و دو فیلم اوّل شوخی و نشاط بیشتری هست برخلاف فیلم تیره‌ی نتفلیکس. پستچی خوش‌مشرب محل که در جبهه به مافوق جوانان تبدیل می‌شود و آنان را آزار می‌دهد، تأکیدی دیگر بر این واقعیّت است که انسانها با یافتن اندکی قدرت می‌توانند به سادگی تغییر ماهیّت بدهند. تنبیه او در داستان بخشی از تفریح جوانان داوطلب است که بالکل در فیلم آخر غایب است. در فیلم دوّم ارتباط پسران جوانان با زنان فرانسوی پررنگ‌تر تصویر شده و این سرزندگی پایان فیلم را تلخ‌تر می‌کند. یکی از مهمترین چرخش‌های داستان بازگشت قهرمان از جبهه و غریبه‌ یافتن خود در شهر است. جنگ از او آدم دیگری ساخته پس از سر ناچاری به جبهه برمی‌گردد. در کمال تعجّب هیچ خبری از این مقطع مهم در فیلم سوّم نیست.


اثر اریش ماریا رمارک به گونه‌ای غریب پیش‌گویانه است. پال که به مدرسه‌ی سابق خود برمی‌گردد و بی‌حاصلی جنگ را برای جوانان کلاسش شرح می‌دهد،‌از طرف آنان و استاد جنگ‌ندیده به ترسوبودن متّهم می‌شود. این جوانان خام همان جوانان نازی «وطن‌پرستی» خواهند شد که بعدها کتابهای رمارک را سوزاندند و به جنگی جدید رفتند. نویسنده‌ی رمان از کشورش مهاجرت کرد و حکومت نازی از او سلب تابعیّت کرد تا مبادا تجربه‌ی جنگ قبل تردیدی در دل نسل جدید بیندازد که نینداخت و عاقبت جنگ دوم را هم دیدیم.

 

گذشته از روایت فیلم امسال که ربط چندانی به شاهکار اریش ماریا رمارک نداشت، جایزه‌ی موسیقی مینی‌مالیستی آن را هم به حساب سلیقه می‌گذاریم ولی نادیده‌گرفتن فیلمبرداری داریوش خنجی در فیلم «باردو» واقعاً عجیب بود. سه جایزه برای فیلمی سراسر تیره که به قول منتقدانش فقط برای گرفتن اسکار ساخته شده بود. فیلم در انتها برای بیننده هم تمام می‌شود ولی تصاویر پایانی دو فیلم قبل به سادگی ذهن بیننده را رها نمی‌کند. از همه تلخ‌تر خود رمان است و آخرین دست‌نوشته‌های پال پیش از گزارش مرگش که در ستایش زندگی است و شوق تجربه‌ی مجدّد خوابهای شیرین و ایستادن زیر درختان، حس‌کردن وزش نسیم، خواندن کتاب، شنیدن حرّافی زنان، زیبایی‌های طبیعت و پیرشدن. دلخوشی‌های کوچک حیات که برای بسیاری از مردم روسیه، اوکراین، افغانستان، یمن، فلسطین و سوریه هنوز آرزوست.

سینمای معناگرای فرنگی

                                                                                                               پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۱

    

گونه‌ای فیلم که به ماوراءطبیعت می‌پردازد در حال رشد و گسترش است که نیمه‌شوخی نیمه‌جدّی بر قیاس فیلمهای معناگرای وطنی به آنها ژانر معناگرای فرنگی می‌گویم. این گونه که با گونه‌های دیگر مانند ژانر وحشت یا علمی-تخیّلی و مانند آنها ترکیب می‌شود نوعی معنویّت را به نمایش می‌گذارد که فاصله‌ی معناداری با معنویّت مذاهب رسمی دارد. مثلاً «مسیر سبز» نمونه‌ی شاخص این آثار است که یک مسیح معاصر را با قدرتهای ماورائی به تصویر می‌کشد و در نهایت نیز به یک‌طور تصلیب می‌رسد. (حالا و با گذشت سالها کمی عجیب است که این فیلم قافیه را در اسکار به «زیبای امریکایی» باخت.)

 

چندسال پیش فیلم «شاه‌میگو» (Lobster) به شدّت مورد توجّه قرار گرفت و تا نامزدی اسکار هم رفت. شاید در ابتدا به نظر بیاید که درون بسیاری از این فیلمها تهی‌تر از بیرون آنهاست ولی نفس طرح مسائلی از این دست در سینمای مادّی‌گرای امروز خالی از فایده نیست. امسال نیز فیلمی دقیقاً با ویژگی‌های «شاه‌میگو» داشتیم که نزد منتقدان مورد توجّه قرار گرفت. رستاخیز (Resurrection) داستان رهبر یک کالت دونفره (تیم راث) و قربانی او یعنی همسرش (ربکا هال) بود. هر قدر پایان فیلم عجیب و قابل تفسیر و شاید نچسب بود، ‌ایده‌ی لطفها (Kindness) و کارهایی که باید زن برای مرد انجام می‌داد و نوعی اسارت روانی را در پی داشت درخور تحسین و البتّه گسترش بیشتر بود. بدون دیدن این فیلم سخت بود تصوّر کنیم که انجام یکی از حرکات یوگا در پارک بتواند ترسناک هم به نظر بیاید. پلان تک‌گویی هفت‌دقیقه‌ای ربکا هال دورخیزی برای اسکار بود ولی اصلاً مورد توجّه قرار نگرفت. در یادداشت پیش هم گفتم که بپذیریم یا نه، به‌کارگیری بازیگران خوش‌چهره و نام‌آور یکی از شروط اقبال عام و خاص است. فیلم خوش‌ساخت «زهرنما» (nocebo) را هم می‌توان در همین گونه‌ی سینمایی قرار داد. 

  

فیلم «همه‌چیز، همه‌جا، ‌درجا» یکی از فیلمهای امسال است که هم در گیشه درخشید و هم نامزدی‌های فراوانی به دست آورد. تعداد افراد و مکاتبی که برداشتی نه‌چندان عمیق از فیزیک جدید را با معنویّت شرق دور پیوند می‌دهند از حساب خارج است ولی این فیلم به گمانم دقیقاً از روی نظرات برت گلدمن ساخته شده است؛ امکان وجود همه‌ی جهانهای قابل تصوّر حتّی جهانی که در آن انسانهایی با انگشتهایی هات‌داگ‌مانند حضور دارند،‌ نگارنده را در این ظن قویدل می‌کند. گلدمن شاگرد یوگاناندا و خوزه سیلواست. پاراماهانسا یوگاناندا که برای اهلش نیازی به معرّفی ندارد و خوزه سیلوا هم فراروانشناس امریکایی است که نظراتش در انتهای قرن بیستم خیلی مورد توجّه قرار گرفته بود. نظریّه‌ی «پرش کوانتومی» گلدمن بن‌مایه‌‌ی فیلم است؛ دختر خانواده موجودی است که از حضور در بی‌نهایت جهان موازی به بی‌معنایی رسیده ولی مادرش معتقد است که «عشق» می‌تواند به جهان ظاهراً پوچ ما معنا بدهد؛ آن هم در حالی که از وجود بی‌نهایت جهان (یعنی همه‌چیز و همه‌جا) آگاه است ولی با زیستن در لحظه‌ی حال (درجا) و توجّه به جزئیّات ظاهراً بی‌اهمیّت زندگی می‌توان درمانی بر درد پوچی یافت. یکی از معلّمان معنوی معاصر می‌گوید که علّت بسیاری از خودکشی‌ها و به ته خط‌رسیدن‌ها این گمان جوانان است که به سادگی و با داشتن یک وسیله‌ی الکترونیکی می‌توان همه چیز را درباره‌ی جهان یاد گرفت و دیگر چیزی برای آموختن نیست. نیازی به گفتن نیست که این پندار کاملاً کودکانه است و دانش ما از هستی و حتّی همین کره‌ی زمین بسیار ناچیز و فقط کمی بالاتر از صفر است. یادآوری همین نکته که هنوز باده‌های ناخورده‌ای بی‌نهایت در رگ تاک است خود می‌تواند به انسان که تشنه‌ی دانستن است انگیزه‌ای مضاعف برای کوشش و تکاپو بدهد.

  

رقیب فیلم بالا در مراسم اسکار فیلم «بانشی‌های اینشیرین» است.  مرد ویولون‌نواز میانسالی متوجّه سرعت گذران زندگی می‌شود و برای اینکه وقت باقیمانده را صرف خلق موسیقی کند، دوستی خود را با نزدیکترین دوستش به طور یک‌طرفه قطع می‌کند امّا دوستش نمی‌خواهد بپذیرد. فیلمی با ایده‌ای خوب که کلّ فیلم صرف گسترش آن می‌شود بدون آنکه کلّ داستان سروشکلی کامل بیابد یا به نهایتی معنادار برسد. پایان باز فیلم هم بیشتر ناشی از عجز نویسنده از تمام‌کردن آن است. آنچه با دیدن ویترین سینمای جهان (اسکار و جشنواره‌ها) به نظرم می‌آید، توجّه مفرط به فیلمهایی خاص و ندیدن بخش بزرگی از محصولات سینمایی است. بررسی نقش تبلیغات و آنچه پیشتر گفتم یعنی حضور چهره‌های سرشناس در جلو و پشت دوربین محتاج مجالی بسیار بیشتر است. تازه این اسکاری است که در سالهای اخیر با تنوّع بیشتر اعضای آکادمی توجّه به سینمای مستقل و غیرانگلیسی‌زبان را آغاز کرده است؛ مراسمی مانندی «گرمی»‌ که خیلی از ماجرا عقب مانده‌‌اند.

بازی قدرت

                                                                                                                جمعه ۱۲ اسفند ۱۴۰۱   

می‌گویند «قدرت شرّ است». قدرت شر نیست بلکه امکان گسترده‌تری است برای اعمال خواسته‌ها. قدرت بالقوه‌های ما را بالفعل می‌کند و آنچه قبلاً نهان بوده آشکار می‌شود. ذرّه‌بینی است که لکّه‌های بسیار کوچک را بزرگ می‌کند و نشان همه می‌دهد؛ آب و خاکی است که بذرهای به‌خواب‌رفته را بیدار می‌کند. قدرت اگر در دست مسیح باشد شرّ نیست ولی ما مسیح نیستیم و کمابیش شبیه هم‌ایم پس تا زمانی که امتحان خود را پس نداده‌ایم خوش‌زبان و دموکراتیم و وای به روزی که خود بر مصدر قرار بگیریم. یکی از عرفای معاصر در جلسه‌ی درس خود به فضلای حاضر -که همه خود را شیعه‌ی خالص می‌پنداشتند- می‌گفت که معلوم نیست که آنچه برای یزید و حجّاج فراهم بود، اگر برای شما فراهم شود در عمل چقدر با آنها تفاوت داشته باشید.

 

نکته‌ی اصلی «مزرعه‌ی حیوانات» ‌نیز همین است. گرچه این داستان در نقد کمونیسم نوشته شد ولی مانند هر اثر هنری اصیل به ماورای نیّت نویسنده بسط می‌یابد. نقد تغییرهای دفعی که گرچه چهره‌ی جامعه را عوض می‌کنند ولی زیربنای  آن دست‌نخورده می‌ماند و خیلی ساده ممکن است که خود را در شکلی دیگر بازتولید کند؛ جابجایی فرودستان و فرادستان ممکن است فقط جای زندانی و زندانبان را عوض کند و خود زندان باقی بماند. 

 

فیلم «مثلّث اندوه» روایتی نو از داستان اورول است. من ابتدا به هوای تقسیم‌بندی قدیم اسکار بودم و فکر می‌کردم که از بخش فیلم خارجی کنار گذاشته شده ولی فقط در بخش فیلمهای غیرانگلیسی‌زبان حضور ندارد و در چند رشته نامزد شده است. فیلمی است با قالبهای آشنای یک جامعه‌ی استعاره‌ای در کشتی و سپس جزیره که خیلی مورد توجّه نویسندگان و فیلم‌سازان است. برخی فیلم را در نقد مرفّهان و شبکه‌های اجتماعی دانسته‌اند ولی این مربوط به بخش اوّل و مقدّماتی فیلم است و در جزیره تازه داستان آغاز می‌شود. طعنه‌ی فیلم به استبداد نهفته در فرودستان بسیار نیش‌دارتر از بخش اوّل است. این روزها،‌ چه این روزهای ایران و چه جهان، ‌خندیدن کار دشواری شده ولی «مثلّث اندوه» می‌تواند شما را کمی از ابتذال روزمرّگی رها کند و احتمالاً بخنداند. از بزن و بکوب دریای طوفانی و سرآسیمگی و بیچارگی مسافران کشتی تا آن سوت کذایی بهانه‌های خوبی برای خندیدن به بیننده می‌دهند. تجربه‌ی فیلم «انگل» باعث شده که فیلمهای زیادی پس از آن مدام لحن عوض کنند و از کمدی به تراژدی و به‌عکس بروند. «مثلّث اندوه» نیز چنین می‌کند. در کن که جواب داد،‌ تا ببینیم در اسکار چه می‌کند. سازنده‌اش فیلمهای بهتری هم دارد (مثل The square) و این فیلم را هم می‌توانست گزنده‌تر بسازد. فیلم فروش کمی داشت. اگر به جای دو بازیگر جوان ستاره‌های امریکایی را به خدمت می‌گرفتند خیلی راحت پرفروش می‌شد.

 

در سال ۵۷ کوخ‌نشینانی که جای کاخ‌نشینان را گرفتند، در بسیاری از عرصه‌ها روی آنان را سفید کردند که به قدر کافی به آن پرداخته شده است. چیزی که نباید فراموش کرد این است که همین اتّفاق ممکن است در آینده هم بیفتد. از گروههایی که در هیاهوی تغییرخواهی ملّی سنگ قومیّت (یا به گفته‌ی خود «ملیّت») خویش را به سینه می‌زنند تا تمامیّت‌خواهانی که مخاطب اورول بودند. اینهمه نوجوان و جوان فدا شدند که عدّه‌ای از راه برسند و سهم بخواهند یا حتّی میدان‌دار شوند؛‌ حتّی بدون وانمود کردن به احترام‌گذاری به رأی اکثریّت جامعه. یکی از عتیقه‌های چپ در مصاحبه با سایتی که فقط مانده عکس داس و چکش را بالای صفحه‌ی اصلی خود بزند فرموده بود که پس از انقلاب اداره‌ی امور را باید بدهند دست ما. چون فقط ماییم که درباره‌ی حقوق اقلیّتها، زنان، قومیّتها و برقراری برابری و اینها برنامه داریم؛ بقیّه حرفی برای گفتن ندارند! جدّی می‌فرمایید؟


پ.ن: دختر جوان فیلم که آینده‌ی خوبی هم داشت پس از مدّتی در اثر یک تشنّج تنفّسی فوت کرد و این فیلم آخرین هنرنمایی او بود. بله به همین سادگی باد ما را با خود خواهد برد.

ورشکستگی دیپلماسی نظام

حاشیه بر اخبار -۸۸                                                                                چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱

       


در یک روز به ۲۶ مدرسه‌ی دخترانه با گاز سمّی حمله شد

- بسیار دور از ذهن است که چنین حمله‌های زنجیره‌ای گسترده‌ای کار یک گروه سلفی شیعی زیرزمینی باشد. حمله‌ای دقیق با گازی که فقط تولید وحشت کند و تلفات ندهد. حمله‌ای که دست‌کم در پانزده شهر انجام شده باشد نمی‌تواند کار فلان محفل مذهبی باشد. هر قدر این موج گسترده‌تر شود و دستگیری عاملان آن به تأخیر بیفتد حدس‌های دیگر تقویت خواهند شد؛ ‌البتّه برای کسانی که انفجارهای مشهد و شیراز و اسقاط هواپیمای اوکراینی را فراموش نکرده باشند.

 

سخنرانی رضا پهلوی در پارلمان اروپا

- اگر عدم دعوت از ایران در کنفرانس مونیخ یک سرشکستگی دیپلماتیک بزرگ برای نظام ولایی بود، ‌سخنرانی پهلوی در پارلمان اروپا ورشکستگی دیپلماسی نظام را به بهترین وجه آشکار می‌کند. امیرعبداللهیان در سیاست و درایت و شکل و بیان از منوچهر متّکی هم عقب‌تر است و دستپاچگی و انفعال کاملاً بر او و وزارتخانه‌اش حاکم شده است. اتّخاذ مواضع نسنجیده، بیان سخنان نپخته و اصرار بر دروغگویی آشکار باعث شده که سعید الصحاف را هم روسفید کند. حالا ولایت‌زدگان به ظریف فحش بدهند. 


رئیسی با خود به چین جادوگر برده بود

این بابا را من دو سه سال پیش تصادفی در یوتیوب دیدم. بعید می‌دانم هویّت واقعی‌اش کسی باشد که قلی‌پور در نوشته‌اش آورده است. اهل ترجمه‌ی کتاب و شناخت مکاتب شرقی نیست. آدم دون‌پایه‌ای است که دیگران او را به سرقت مطالب دیگر کانالها و گذاشتن به نام خود متّهم می‌کردند؛ حتّی اسم مستعارش را هم از فرد دیگری برداشته است. محتوای کانالش هم حول علوم غریبه و احضار و این قبیل مطالب است. آن زمان در هند به سر می‌برد که به گمانم برای آموختن همین چیزها رفته بود. احمد‌ی‌نژاد یک لاشیء به تمام معنا بود و عجیب نبود که امثال غفّاری و مشائی دور وبرش بپلکند امّا رئیسی که لباس روحانیان را به تن کرده قاعدتاً نباید تن به این امور بدهد. بوی اواخر دوران صفویه و زمان شاه سلطان حسین به شدّت به مشام می‌رسد.

 

مرگ پیروز توله یوزپلنگ ایرانی

کارنامه‌ی نظام در هر گوشه می‌تواند مانند مشتی نمونه‌ی خروار درونه‌ی آن را آشکار کند. زایمان سزارین غیرحرفه‌ای و تزریق داروی اشتباه نمونه‌ی اشتباههای پیاپی ساختار حاکم است. ساختاری که سدّ گتوند را به‌رغم مخالفت کارشناسان غیرحکومتی آبگیری کرد و آن فاجعه‌ی زیست‌محیطی را به بار آورد که جبران‌پذیر هم نیست و حالا دوباره در شرایطی مشابه آبگیری سدّ چم‌شیر را آغاز کرده است. انجام یک اشتباه قابل پیشگیری بسیار بد است ولی تکرار آن غیرقابل بخشش. 

  

نیروهای امنیّتی و نمایش فیلم پورن در مدارس دخترانه

اگر حادثه‌ی ماهشهر فقط یک جنایت موردی بود، با تکرار آن در اصفهان و اسلامشهر مشخًص می‌شود که فکر و برنامه‌ی تاریک‌خانه‌ی نظام پشت آن است. به نظر شما یافتن عاملان مسمومیّت در مدارس دخترانه هنوز هم دشوار است؟


وجه مشترک مطالب فوق چیست؟ سیاست «از این ستون به آن ستون فرج است» نظام. امروز را به فردا برسانیم بدون دوراندیشی،‌ بدون محاسبه‌ی سود و زیان تصمیم‌گیری‌ها. شاید این راه‌حل‌های کوتاه‌مدّت، بحران‌سازی یا دشمن‌تراشی زمانی نتیجه می‌داد ولی حالا و با یک اپوزیسیون قوی که فقط یک بخش از آن ایرانی‌تبارانی‌اند که به ساختار سیاسی کشورهای غربی راه یافته‌اند، به سادگی نمی‌شود با یک بحران از گذشته عبور کرد.

 

پیشین: قدرت حاضر، اقتدار غایب

از اسید تا گاز

حکایت کهنه‌ی زن‌ستیزی متحجّران                                                                  دوشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۱


اینکه خیزش اجتماعی علیه نظام حاکم به محوریّت زنان باشد اصلاً چیز عجیبی نیست چون آنان سالهاست که زیر بدترین انواع محدودیّتها و ستم‌های نهادینه‌ی فرهنگی و سیاسی بوده‌اند. بدیهی است که هر عملی عکس‌العملی متناسب با خود در پی داشته باشد. از آغاز تعرّض گروهی ناشناس به مدارس دخترانه با شک و تردید به این موضوع نگاه می‌کردم. درست است که نظام سیاسی با آزادی عمل زنان مشکل دارد ولی ایران مدل ولایت مطلقه نیز با طالبان و داعش تفاوت دارد و مخالفت با تحصیل دختران در زمان ما به زحمت میان سنّتی‌ترین اقشار مذهبی هم جایگاهی دارد. یک احتمال خبرسازی جعلی برخی نهادهای امنیّتی برای انحراف افکار عمومی از پس‌‌لرزه‌های داخلی و خارجی خیزش ژینا به داخل کشور و مهار و هدایت آن بود. آنان سابقه‌ی این گونه اعمال را در کارنامه‌ی خود دارند. احتمال دیگر دست‌داشتن یک گروه متحجّر برای مانع‌تراشی در راه تحصیل دختران است. این اعمال تا زمانی که فقط به سرگیجه و بستری موقّت دختران می‌‌انجامید شاید خیلی جدّی به نظر نمی‌‌آمد ولی پس از فوت یکی از دختران موضوع از اساس فرق کرد.

  

سالها پیش گروهی با انگیزه‌های مذهبی دست به اسیدپاشی علیه زنان زدند. نکته‌ی مهم اینجا بود که هیچ متّهمی دستگیر نشد و عاملان و آمران ناشناس باقی ماندند. با توجّه به حرفه‌ای نبودن عاملان و ادّعاهای گزاف مقامات نظام درباره‌ی توان نیروهای امنیّتی، دستگیر و معرّفی نشدن عاملان یا به معنای بی‌عرضگی نهادهای اطّلاعاتی است یا نبود اراده برای معرّفی متّهمان. با توجّه به اینکه آن اعمال پس از سخنان امام‌جمعه‌ی اصفهان انجام شد،‌ اینکه به نوعی پای یک‌مقام مذهبی-سیاسی به این ماجرا باز شود تا حدودی انگیزه‌ی عدم معرّفی آنان را آشکار می‌کند ولی حالا چنین پس‌زمینه‌ای وجود ندارد، پس ماجرا چیست؟

 

با وجود دوربین‌های مداربسته‌ی فراوان در سطح شهر و واقع‌شدن مدارس در مناطق پرجمعیّت شهر، ردیابی عاملان جنایت نباید خیلی کار سختی باشد. گازهای قمی و اسیدهای اصفهانی در نهایت به یک ریشه‌ی مشترک ایدئولوژیک  ختم می‌شوند؛‌ اگر خیلی زود عاملان دستگیر و معرّفی شدند که شاید بتوان خبرسازی بر اساس وجود هزاره‌گراها یا موجودات ماقبل تاریخی مانند آنان را باور کرد و گرنه احتمال اوّل یعنی بازی با افکار عمومی از طرف نهادهای بی‌نام‌ونشان تاریک‌خانه‌ی نظام تقویت خواهد شد.

شیب جهنّم

جمله‌های سینمایی - ۶۵                                                                                      شنبه ۶ اسفند ۱۴۰۱

   

Spirited

بریگز (نسخه‌ی معاصر اسکروچ) به کسی که برای اصلاح او آمده:

فکر کردی با کارای امثال تو انسان‌ها انسان‌تر، بهتر یا متّحدتر شده‌ن؟ اگه می‌خوای ببینی انسانیّت یعنی چی، توی اینترنت بخش نظرات رو بخون.

 

Slow Horses

مأمور بخش اسبهای کند (رفوزه‌های MI5) با شخصی درگیر شده و او ناخواسته مرده است. مأمور به رئیسش می‌گوید: نمی‌خواستم بکشمش.

رئیس (گری اْلدمن): معلومه که نمی‌خواستی. اگر می‌خواستی بکشیش الآن زنده بود! 

 

Tulsa King

کشیش: مطمئن‌ترین راه به جهنّم، ‌مسیر شیب‌داره.


1923

الکساندرا به اسپنسر داتن: چرا با کشتن حیوانات آدم‌خوار خودت رو به خطر می‌اندازی؟

اسپنسر: چون نزدیک مرگ بیشتر از هر وقتی احساس زنده بودن می‌کنم.

 

Bardo

پدر سیلوریو به پسرش: 

موفقیّت رو بگذار تو دهنت بعد تف کن و گرنه مسمومت می‌کنه.

 

 پیشین: شنا در احتمالات

شش‌درصد به بمب

                                                                                                               سه‌شنبه ۲ اسفند ۱۴۰۱

   

بازرسان آژانس آثار اورانیوم غنی‌شده ۸۴درصدی را در تأسیسات ایران یافته‌اند. حکایت دورودراز اتمی ایران کم‌کم خوب یا بد دارد به پایانش نزدیک می‌شود. همانطور که کارشناسان گفته‌اند یافتن این ذرّات الزاماً به معنای تولید آگاهانه‌ی اورانیوم با این درصد نیست ولی برعکسش هم صادق است یعنی آن را نفی نمی‌کند. پس کم‌خطرترین احتمال  این است که بگوییم این مقدار ناچیز بوده و ناشی از اشتباه یا تولید ناخواسته‌ی اورانیوم با این درصد از غناست. توجّه داشته باشیم که فرق بین ۶۰درصدی که ایران اعلام کرده (و توجیه غیرنظامی چندانی نیز برای تولیدش وجود ندارد) با ۸۴ درصد، ۲۴درصد است نه یک‌درصد و دو درصد. در برجام حتّی برای دهم درصد غنی‌سازی هم حد تعیین شده بود، ‌حالا با سابقه و توانی که ایران در این چندساله به دست آورده بپذیریم که ۲۴درصد خطا کرده و ناخواسته چنین شده است؟ این گزینه را به عنوان احتمال اوّل در نظر می‌گیریم.


گزینه‌ی دوّم این است که فشار اقتصادی باعث شده نظام حاکم بر ایران با تولید عمدی مقداری اندک بگوید که توان تولید ۹۰درصدی را هم داریم و در آستانه‌ی رسیدن به آنیم تا غرب از ترس اتمی‌شدن رسمی ایران همان برجام قبلی را بدون شرایط جدیدش مثل تلاش برای کاهش نفوذ منطقه‌ای ایران و محدودکردن توان موشکی به علاوه‌ی رفع تحریمهای دوران ترامپ دوباره روی میز بگذارد و ایران بتواند با داشتن چرخه‌ی تولید اورانیوم غنی‌شده برای مصرف خودش، ‌بدون تحریمهای بانکی و نفتی نفسی تازه کند.

 

گزینه‌ی سوّم هم تلاش نظام برای تولید اورانیوم با درصد غنی‌سازی بالاتر به عنوان مقدّمه‌ی تولید ۹۰درصدی است و می‌خواهد افکار عمومی را برای پذیرش آن اندک اندک آماده کند؛‌ همانطور که تا ۶۰درصد هم آمد و آب از آب تکان نخورد. یعنی از همین حالا مقدّمات ماست‌مالی‌کردن آن فتوای کذایی فراهم‌شده و با بالارفتن تهدیدهای اسرائیل برای حمله به تأسیسات ایران،‌ نظام حاکم اتّخاذ سیاست بازدارندگی اتمی را دیر یا زود اعلام خواهد کرد. طبعاً این ۸۴درصد فقط اخطار و اعلان است و تولید ۹۰درصدی در مراکزی است که آژانس از آن خبر ندارد.


هر سه گزینه از دید من محتمل است. پس از گزینه‌ی اوّل،‌ گزینه‌ی دوّم کم‌خطرتر است و به‌ویژه اگر به زنده‌کردن برجام بینجامد، در نهایت ممکن است عاقلانه هم باشد امّا گزینه‌ی سوّم خانمان‌برانداز است و عاقبتی جز تباهی و جنگ‌افروزی نخواهد داشت.

ایماگویه‌های نجیب محفوظ

                                                                                                               یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱

                        

آنان دروغگویند و خود می‌دانند که دروغگویند و می‌دانند که می‌دانیم که آنها دروغگویند ولی با این وجود باز هم با صدای بلند دروغ می‌گویند و سردمدار قافله می‌شوند.

 

چقدر میان آنچه می‌خواهم و آنچه می‌توانم سرگردانم.

 

چون بیش از حد صبوری،‌ گمان کردند که چیزی را احساس نمی‌کنی.

  

وطن انسان جایی نیست که در آن متولّد شده باشد بلکه جایی است که تمام تلاشهایش برای فرار به پایان می‌رسد.

 

در عشق و جنگ همیشه تنها بی‌گناهانند که کشته می‌شوند.

 

پیشین: ایماگویه‌های اسپینوزا

رویش خیزش ژینا

                                                                                                             چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱


پس از بیانیّه‌ی میرحسین موسوی خیزش ژینا سرسبزتر شد، وجهی تازه یافت و آن هم پررنگ‌ترشدن کفّه‌ی تغییرخواهان داخلی بود. خود من انتظار چنین استقبالی را در فضای به شدّت امنیّتی داخل نداشتم. استقبال از بیانیّه‌ای که رسماً پایان تئوریک نظام ولایی را اعلام می‌کند، چیزی بیش از نامه‌های سرگشاده و اعلامیّه‌هایی بود که در این چندسال شاهد بودیم. هرکس در داخل مهر تأیید بر این بیانیّه زد، جدایی رسمی و علنی خود را از ساختار سیاسی نیز اعلام کرد. مولوی عبدالحمید تا چندی پیش با فرستاده‌ی رهبر ملاقات می‌کرد که طبعاً به خودی خود عدم تقابل با نظام را می‌رساند ولی حالا ایشان خواستار تغییر نظام شده است. مولوی عبدالحمید پس از به قدرت رسیدن عمران‌خان طیّ نامه‌ای به او خواستار اجرای احکام شریعت در پاکستان شد و حالا از حضور افراد غیرمذهبی در حکومت دفاع می‌کند. همه تغییر می‌کنند و پوست می‌اندازند جز متحجّران که تاریخ نشان داده دیر یا زود جارو خواهند شد.

  

سخنان میرحسین را می‌شد تا پیش از این نقد منفی خواند؛ ‌نقدی که وضعیّت موجود را فقط نفی می‌کند و انذار و هشدار می‌دهد. برای اوّلین بار ایشان خواستار تکرار رفراندم ۱۲ فروردین ۵۸ شد تا ببینیم فرزندان کسانی که به جمهوری اسلامی رأی دادند با والدین خود هم‌نظرند یا نه؟ چنین رفراندمی میزان محبوبیّت نظام را مشخّص می‌کند نه فلان تشییع جنازه، سرود، راهپیمایی یا مراسم اعتکاف. رهبرنظام با انگشت‌گذاشتن روی اعتکاف خواست ضمناً این پیام را برساند که مذهبیان طرفدار نظامند و غیرمذهبی‌ها مخالف آن. این معنا را سیّدحسن خمینی اخیراً واضح‌تر بیان کرد. این پندار کاملاً اشتباه است ولی نادرستی آن با بیانیّه‌ی میرحسین و برخی حامیان مذهبی او بیش از پیش آشکار شد که نظام نمی‌تواند عرصه‌ی جنگ بین دادخواهی و بیداد را به جنگ مذهب و ضدّ آن فروبکاهد.

 

از وقتی موسوی درست پس از اعلام نامزدی خاتمی برای ریاست‌جمهوری به میدان آمد و او را کنار زد معلوم بود که شکافی بین اصلاح‌طلبان ایجاد شده است: گروهی که همچنان هر هدفی را از راهی می‌جویند که نظام برایشان تعیین می‌کند و کسانی که در عین احترام به قانون آماده‌ی نفی قانون بد یا اجرای بد قانون‌‌اند. از خرداد ۸۸ به بعد این شکاف عمیق‌تر شد. اجرای بی‌تنازل قانون اساسی به معنا تمکین به شورای نگهبان و دیگر نهادهای انتصابی نظام نبود. اگر چنین بود اساساً جنبش سبزی نباید شکل می‌گرفت. همه باید نتیجه‌ی جعلی را می‌پذیرفتند و به خانه می‌رفتند. اجرای بی‌تنازل یعنی کسانی که این قانون را تفسیر و اجرا می‌کنند، همین قانون اساسی ناقص و پرایراد را هم تحریف کرده‌اند و باید به روح آن بازگردند تا مگر فرجی حاصل شود. وقتی نهادهای انتصابی با هدایت رهبرنظام به این پیشنهاد تمکین نکردند، راهی جز گذر از آن باقی نماند تا قانونی نوشته شود که کمترین ابهام را داشته باشد و کسانی نتوانند با آویختن به چند کلمه از آن دیگر اصول را زیر پا بگذارند.

 

موسوی گفته که باید قانونی نوشته شود که چهل سال بعد نیازی به رفراندم مجدّد نباشد. آنچه کار را به اینجا رساند حکومت تک‌محوری است که طبق آن اصلاح قانون اساسی فقط با اجازه‌ی یک نفر ممکن می‌شود. در آینده نیز اگر چنین شود، یک قانون اساسی مترقّی هم به مرور زمان ممکن است نیازی به اصلاح داشته باشد و باز همان یک‌نفر نگذارد که اصلاحی صورت پذیرد، گرفتار یک چرخه‌ی باطل خواهیم شد و بازی از نو. تا وقتی یک نفر ذیل عنوان شاه یا ولیّ فقیه همه‌کاره‌ی این مملکت باشد،‌ در بر همین پاشنه می‌چرخد. واقعیّت تلخی است که در یک قرن گذشته عملاً چهار نفر بر این کشور فرمان راندند و هربار در انتهای دوران زعامت یکی از آنها حکومت به بن‌بست رسید امّا  باز این دور باطل و تجربه‌ی شکست‌خورده را آغاز کردیم. هر تغییری در آینده از راه نفی تک‌محوری مذهبی و سیاسی و احترام به تکثّر احزاب در جامعه‌ی سیاسی، چندصدایی اندیشگی در جامعه‌ی مدنی و صندوقی است که بیانگر انتخاب اکثریّت جامعه خواهد بود.

آیا جایزه‌ی «برای»‌ سیاسی بود؟

  موردکاوی مغالطه‌ی قیاس مع‌الفارق                                                              سه‌شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱


قیاس مع‌الفارق (Fals/Faulty Analogy) یکی از رایج‌ترین مغالطه‌ها به خصوص در فضای مجازی است. وقتی از صرف شباهت دو پدیده در برخی صفات نتیجه بگیریم که در صفات دیگرشان هم مانند هم‌اند، این مغالطه را مرتکب شده‌ایم. 


ترانه‌ی «برای» در دل یک جنبش اجتماعی سیاسی شکل گرفت و لاجرم ترانه‌ای سیاسی است، هم به خاطر فضایی که در آن متولّد شد و هم به خاطر محتوایش. ترانه‌ای که از اقتصاد دستوری، بهشت اجباری و نخبه‌های زندانی می‌گوید چطور می‌تواند سیاسی نباشد؟ امسال جایزه‌ی گرمی یک بخش اضافه به جوایزش اضافه کرد که «بهترین ترانه برای تغییرات اجتماعی» است و جوایزش توسّط مردم انتخاب می‌شود نه داوران. به عبارت دیگر این جایزه، جایزه‌ای «هنری» نیست یعنی به کیفیّت هنری و زیبایی‌شناختی آن ترانه نظر ندارد و ملاک در دادن آن میزان تأثیرگذاری در اجتماع است. خود شروین حاجی‌پور آهنگهایی بهتر و با کیفیّت‌تر دارد و این جنبش ترانه‌هایی با کیفیّت بالاتر هم داشت. چرا راه دور برویم؟ دیگر موضوع سیاسی اجتماعی سال یعنی حمله‌ی روسیه به اوکراین هم با تولید آثار موسیقایی زیادی همراه شد حتّی پینک فلوید هم اثری در حمایت از اوکراین منتشر کرد امّا هیچ‌کدام گستردگی انعکاس «برای» را نداشتند. این جایزه بیش از کیفیّت اثر به کمیّت گسترش و انتشار ترانه نظر دارد و پیش از برگزاری مراسم هم تا حدّ زیادی معلوم بود که آرای مردمی از آن این ترانه‌ است حالا دهنده‌ی این جایزه هرکس که می‌خواهد باشد.


بی‌بی‌سی ضمن انعکاس خبر واکنش‌ها به دریافت جایزه‌ی گرمی ترانه‌ی «برای» دو نظر انتقادی هم آورده است که کمابیش ذیل همین مغالطه قرار می‌گیرند. نفر اوّل نوشته است که اعطای جایزه‌ی گرمی به شروین حاجی‌پور در سال ۲۰۲۳ و اعطای جایزه‌ی اسکار به فیلم آرگو در سال ۲۰۱۲ از سوی بانوان اوّل امریکا نمونه‌ای از نقش صنعت سرگرمی در پیشبرد سیاست خارجی ایالات متحّده در قبال جمهوری اسلامی ایران است.

 

نویسنده «برای»‌ را با «آرگو»‌ مقایسه کرده که قیاس مع‌الفارق است. آرگو در سالی برنده‌ی این جایزه شد که در هیچ‌کدام از رشته‌های اصلی برنده‌ی جایزه نشد یعنی نه در بخش فیلمنامه که نامزد شده بود و نه در بخش کارگردانی که اصلاً جزو نامزدها نبود. این موضوع تا آن زمان در تاریخ اسکار فقط یک‌بار رخ داده بود. در سال ۱۹۸۹ فیلم «رانندگی برای خانم دیزی»‌ برنده‌ی اسکار شد بدون نامزدی در بخش کارگردانی ولی این فیلم هم لااقل جایزه‌ی فیلمنامه را به دست آورد پس دادن جایزه به فیلمی که نه فیلمنامه‌ی چشمگیری داشت و نه کارگردانی قابل ذکری، به وضوح نقش سیاست را در اعطای این جایزه نشان می‌دهد. این جایزه را حتّی اگر میشل اوباما هم نمی‌داد، باز سیاسی بود نه سینمایی به دلایل آشکاری که ذکر کردم. امّا برعکس، ترانه‌ی «برای» منتخب مردم بود نه داوران. تأثیر و نفوذ بی‌نظیر این ترانه در شبکه‌های اجتماعی و هم‌خوانی و بازخوانی به زبانهای گوناگون و ترجمه‌های مختلف به خودی خود نشان می‌دهد که گرمی گزینه‌ای جز «برای» برای انتخاب نداشت و اهدای آن توسّط یک چهره‌ی سیاسی نمی‌تواند میزان تأثیرگذاری آن را زیر سؤال ببرد. اگر گرمی امسال این جایزه را به «برای» نمی‌داد آن وقت باید از تأثیر سیاست می‌گفتیم نه حالا که داده است.

   

نفر دوم نوشت که «برای»‌ همانقدر سیاسی است که «سلام فرمانده». اوّلی از دل جامعه برخاست و دومی با حمایت قدرت رشد کرد. اعطای جایزه‌ی گرمی توسّط همسر رئیس جمهور امریکا امّا برد نبود و باخت بود چون آن را به ابزار جنگ نرم قدرتها تبدیل کرد.

 

صرف آوردن ترانه‌ی تک‌نفره‌ی «برای» کنار سرود تبلیغاتی و حکومتی «سلام فرمانده»‌ اشتباه است حتّی اگر نویسنده اذعان داشته باشد که اوّلی از دل جامعه برخاست و دوّمی مورد حمایت قدرت بود. اگر چنین بود اصلاً نباید هیچ گونه قیاسی شکل می‌گرفت. هم‌نشینی مصلحتی این دو اثر فقط برای نشان‌دادن نوعی بیطرفی است،‌ زدن یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران. آنچه درباره‌ی این نظر شایان ذکر است این است که نویسنده گمان می‌کند که نفس اهدای این جایزه از سوی یک چهره‌ی سیاسی در امریکا، برد را به باخت تبدیل می‌کند. اگر حمایت سیاسی امریکا موجب باخت یک پدیده می‌شود، ‌خود خیزش ژینا یک باخت تمام‌عیار بود چون نه تنها امریکا بلکه اسرائیل هم از آن حمایت کردند. دو گزینه بیشتر وجود ندارد: یا ارزش یک پدیده‌ی اجتماعی،‌ هنری و... به خود آن است نه کسانی که از آن حمایت می‌کنند که هم خیزش ژینا اصیل و مردمی بود (بی‌اعتنا به کسانی که برای مقاصد خودشان از آن حمایت می‌کنند) و هم ترانه‌ی «برای» ‌به عنوان یکی از فرزندان این خیزش یا هم خیزش ژینا پس از حمایت امریکا (و بدتر از آن اسرائیل) یک باخت تمام‌وکمال بود که دیگر مجالی برای بْردشمردن همه‌گیری ترانه‌ی «برای» باقی نمی‌ماند. انتخاب گزینه‌ی صحیح خیلی دشوار نیست.

 

نمونه‌ی دیگر همین مغالطه: آزار جنسی و چند قیاس

Real Time Web Analytics