نكات سبز -7


           
۱. جمهوری ایرانی
عبدالکریم سروش خیلی وقت پیش‌ها فرهنگ ما را ترکیبی از سه عنصر ایران باستان( که در قالب زبان، اسطوره و جز آن ادامه‌ی حیات داده)، اسلام( که به ایران وارد شد و مذهب خاصّی از آن یعنی تشیّع پا گرفت) و غرب مدرن( که الآن فرهنگ غالب جهانی است) دانست. این ترکیب را خیلی از روشنفکران عرفی یا دین‌باوران نیز به عنوان یک واقعیّت پذیرفته‌اند. پس الآن ما نمی‌توانیم از ایران بگوییم و ملّی‌گرایی معتدل و علاقه به میراث فرهنگ باستانی را نفی کنیم یا اینکه از ایران به عنوان چیزی جدا از اسلام سخن بگوییم و خواستار زدودن عناصر مذهبی از آن( بیشتر تحت عنوان «عناصر عربی») باشیم یا فکر کنیم می‌توان در جهان امروز زندگی کرد و از فرهنگ غرب و دستاوردهای آن دوری جست یا با حکمی حکومتی، نسخه‌ی بومی آنرا تهیّه کرد.


از دید من این درآمیختگی مبارک و فرخنده است و کشاکش عناصر متضادّ آن می‌تواند زایا و مایه‌ی تحرّک باشد. ایران قدیم، فرهنگی دینی داشته است و یکی از دلایلی که ایرانیان فرهنگ دینی جدید را پذیرفته‌اند، همین است. کسی مانند دوستدار با همان لحنی که درباره‌ی ایران پس از اسلام سخن می‌گوید درباره‌ی پیش از آن هم می‌گوید و دین محمّد و زرتشت را به یک چوب می‌راند همانگونه که کربن کتاب «اسلام ایرانی» را می‌نویسد و چگونگی پاگرفتن تشیّع دوازده امامی را در این فرهنگ برمی‌رسد. متأسّفانه آشنایی ما با فرهنگ غرب دیر و ناگهانی بود و گرنه الآن ما در آن زمینه هم حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم ولی همه‌ی فرهنگ که دانش نیست؛ الآن در ایران سینما به عنوان هنری وارداتی و یکسره مدرن، نه تنها پا گرفته که یکی از پیشگام‌ترین سینماهای جهان است. امید که در دیگر عرصه‌های هنری و دانشی چنین شویم.


خلاصه وقتی می‌گوییم ایران، یعنی هر سه عنصر بالا و چنین است که گرچه من طرفدار شعار «جمهوری ایرانی» نیستم ولی سردادن آن هم  نباید کسی را بترساند. البتّه می‌دانم که حذف صفت اسلامی شاید اینگونه به نظر بیاید که این شعار تقابلی با اسلام دارد امّا اگر تقابلی هم باشد، در تقابل با برداشت خاصّی است که فراموش کرده در این سرزمین مذهب دیگری به نام اهل سنّت یا ادیان دیگر مسیحی و یهودی و زرتشتی هم می‌زیند و این انحصار آرام آرام به پیاده‌کردن تمام ناهمفکران از قطار سیاست انجامید تا حالا که علی مانده و حوضش. در عین حال به دلیلی که در نقد مقاله‌ی محمّدی گفتم نباید کاری کرد که به نظر بیاید با بخشی از فرهنگ این دیار سر ستیز داریم.


۲. غزّه، لبنان و ایران


امثال و حکم رایج در هر زبان به زیباترین شکل درونه‌ی آن فرهنگ را- خوب یا بد- به ما نشان می‌دهد. همه این را شنیده‌ایم که «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است» آیا از این ضرب‌المثل، ضدیّت با دین، مسجد و نماز را دریافته‌ایم؟ قطعاً نه. حتّی گاه روحانیان بر سر منبر از این مثل برای رساندن این معنا سود برده‌اند که آنچه که خانه و خانواده و نزدیکان احتیاج دارند، درست نیست جای دیگری صرف شود هرچند خانه‌ی خدا باشد. به نظر من شعار« نه غزّه، نه لبنان، جانم فدای ایران» چیزی جز این نمی‌گوید.


امّا از سوی دیگر مگر می‌توانی انسان باشی و چشم بر ظلمی که جای دیگری از جهان رخ می‌دهد، ببندی؟ حالا آن ظلم بر مسلمانان چین باشد یا مسلمانان لبنان و فلسطین یا هر انسانی با هر دین و مسلکی در هر کجای عالم. باز هم مانند شعار بالا من این شعار را زیان‌بار نمی‌بینم ولی طرفدار آن نیز نیستم. اتّفاقاً با انگشت نهادن بر سکوت حاکمان در برابر دیگر ظلمها، بهتر می‌توان سیاست یک بام و دو هوای آنان را نشان داد.


۳. آرزوهای سبز


سمیّه خانم توحیدلو خواسته که آرزوهای خود را برای نهمین روز از نهمین ماه سال ۹۹ بر شمریم.
من امیدوارم یازده سال بعد تمام «آرزو»های ما به «امید» تبدیل شود. آرزوها معمولاً دور از دسترسند و اتّفاق باید خودش بیفتد، مثل برنده‌ی جایزه شدن در یک قرعه‌کشی یا آمدن خواستار ِسوار بر اسب سفید برای دختران امّا امیدها بسته به کار و تلاش و اختیار ماست؛ درس می‌خوانی و امید داری که رتبه و نمره‌ی خوب بیاوری یا خوبی می‌کنی و چشم انتظار خوبی دیگران می‌مانی. الآن عدالت، مشارکت مردم در تعیین سرنوشت خود، دخالت نکردن دیگران در حریم خصوصی، آزادی بیان و مطبوعات آزاد و تمام آزادیهای ارزشمند دیگر، شکوفا شدن دانش و هنر، رواج وجهی از دین که انسانی اخلاقی و دارای فضایل بسازد، بازگشت ایرانیان مهاجر به سرزمین مادری و... بیشتر به آرزو می‌ماند؛ امیدوارم یازده سال بعد اینها تا حدودی تحقّق یافته باشد و محقّق شدن بقیّه‌ی این آرزوها نیز بدل به امید شده باشد.

آیین آینه


                         
تنها نشسته‌ام و در شب ولادت به حدیثی از امامان می‌اندیشم که می‌گوید گاهی کسی یک‌باره دلش پر از اندوه می‌شود بی‌آنکه عّلتش را بداند. علّتش غمی است که به یکی از برادران مؤمنش رسیده و او به خاطر ارتباط قلبی که با او دارد- بی‌آنکه از او آگاه باشد- اندوهگین می‌شود. به خود می‌گویم که سعدی ناقلا، نگو از روی دست اینها کپی کرده و به رنگ غلیظ وحدت وجودی این کلام می‌اندیشم. حتماً عکسش هم درست است؛ به تو سروری می‌رسد و من که اینجایم از شادی تو لبریز می‌شوم.


تنها نشسته‌اند. اوّلی عطسه‌ای می‌کند، دوّمی به شوخی به هم‌سلّولیش می‌گوید مثل اینکه کسی غیبتت را کرده و لبخندی می‌زنند. به این می‌خندند که چند ماه است، در و دیوار به آنها می‌گویند که همه شما را فراموش کرده‌اند و مردم دارند زندگیشان را می‌کنند. می‌بینید چطور برای هیچ و پوچ خودتان و خانواده‌تان را به زحمت انداختید؟ ارزشش را داشت؟


ناگهان هزار چشمه‌ی یقین می‌جوشد در دلش، به خود می‌گوید نشانی را درست آمده‌ام و الآن درست همانجایی هستم که باید. یاد و خاطره‌ی رهایی ِدیروز نباید به من فشار بیاورد، سرافرازی و آزادی فرداست که مرا به پیش می‌راند و خاطره‌ی تک تک این روزها را برایم ارزشمند می‌کند. به خود خواهم بالید که از میان این همه ایرانی، من بودم که تا ته ته تهش رفتم. این شادمانی، این یقین، این امید نابهنگام از کجا آمد؟


من یادش کرده‌ام، تو یادش کرده‌ای، ما یادش کرده‌ایم.

جنبش سبز و اسلام


        
مجید محمّدی یادداشتی نوشته با عنوان«اسلامگرایی: جدّی‌ترین مانع جنبش سبز» که در رابطه با آن چند نکته به نظرم می‌رسد:


۱. انتخاب عنوان از دید من اشتباه است. اگر ایشان – از دید خود- می‌گفت «اسلامگرایی جدّی‌ترین مانع دموکراسی در ایران»، درست بود، چون ابتدا دموکراسی را آن مفهومی که در ذهن خود دارد، تصوّر می‌کرد و بعد اسلامگریی را-  آن گونه که خود تعریف می‌کند- در برابر آن قرار می‌داد ولی حالا جنبش سبز به عنوان واقعیّتی موجود از اسلام‌گرایی دور نیست و با آن درآمیخته است و بسیاری از اسلامگرایان در محور این جنبش قرار دارند. نباید فراموش کرد گرچه الآن بحث بر سر آزادی، عدالت و دموکراسی  در ایران است، این جنبش از اعتراض به تقلّب در رأی یکی از همین اسلامگرایان یعنی موسوی آغاز شد که در شعارها و سخنان خود بر اسلامی که وجه اجتماعی هم دارد، تاکید کرد و نفر دوّم این جنبش و سیّد اصلاحات هر دو روحانی هستند. نمی‌توان عنصر درآمیخته با یک جنبش را مانعی(آن هم مهم‌ترین مانع) در برابر آن دانست.


۲. ابهام در نامگذاریها و مصادیق آنها کار نقد مقاله را دشوار می‌کند مثلاً او اسلامگرایی را جوری معنا می‌کند که انحصاراً معنای ولایت فقیه می‌دهد (حاکمیّت ایدئولوژی تمامیّت‌طلب، واگذاری قدرت به یک ایدئولوگ اعظم و ...) ولی بعضی از اسلامگرایانی که منتقد ولیّ فقیه هستند، اعتقادی به ولایت فقیه ندارند و اکثریّت قریب به اتّفاق آنان با حکومتی کردن دین و در نظر گرفتن امتیازهای ویژه برای مفسّران دین مخالفند، در حالیکه محمّدی آنان را اسلامگرا می‌داند. او یا باید تعریف را خاص‌تر- و به اصلاح مانع اغیار- کند یا حساب اسلامگرایانی مثل مسلمانان دموکرات و روشنفکران دینی را از اصحاب ولایت سیاسی جدا کند.


۳. او می‌گوید اسلامگرایی همان بنیادگرایی است ولی دلیلی برای کارش نمی‌آورد و می‌افزاید که دیگران  هم اکنون از این اصطلاح استفاده می‌کنند ولی با یک نگاه معلوم می‌شود که بنیادگرایانی مانند بن لادن با اسلامگرایانی چون سیّدمحمّد خاتمی تفاوت زیادی دارند، چطور می‌توان هر دو را به یک نام خواند؟ بنیادگرایان در آرزوی تجدید همان اسلامی هستند که در صدر اسلام تحقّق یافت در حالیکه همان اسلام صدر اسلام را نیز درست فهم نکرده‌اند چون امارت اسلامی طالبان تفاوتهای فاحشی با مدینه‌ی پیامبر داشت. از طرف دیگر هم مجتهدان نواندیش با این تصلّب مخالفند هم روشنفکران دینی و صدور حکم برای اکنون را با در نظرگرفتن شرایط زمان و مکان مجاز می‌دانند و همینان الآن در جانب موج سبز ایستاده‌اند. حتّی اسلام سنّتی که تمایلی به حضور در قدرت ندارد و آنرا در زمان غیبت معصوم توصیه نمی‌کند هم می‌تواند با اصطلاح «اسلامگرایی» توصیف ‌شود که جا را برای فهم نادرست باز می‌گذارد.


۴. لحن این مقاله و برخی تعابیر( تلاش برخی برای مصادره‌ی جنبش به نام خود،اژدهای هفت سر و...) می‌توانست معتدلتر باشد. مجید محمّدی پیش از سفر به خارج کسی بود که با بی‌طرفی محض در بررسی موضوع مورد بحث خود، مخاطب را بر سر این دوراهی قرار می‌داد که آیا روشنفکری عرفی است که با اعتدال به مقولات دینی می‌پردازد یا روشنفکری دینی که در دفاع از دیانت، به تبلیغ مستقیم رو نمی‌آورد و از شما چه پنهان گاهی دوّمی بیشتر محتمل به نظرم می‌آمد ولی پس از خروج از کشور شاهد انتشار مقالاتی عجیب از کسی به نام مجید محمّدی در سایت گویا بودیم که جز ناسزا به دین و دینداران و پیشوایان دین از پیامبر گرفته تا امامان و عالمان دین نداشت. اگر همین الآن کسی به من بگوید که آن محمّدی گویا با این محمّدی فقط تشابه اسمی دارند، من باور می‌کنم. محمّدی به تازگی در رادیو فردا و زمانه شروع به نگارش مطلب کرده است که بسیار مایه‌ی خوشحالی است خصوصاً که از آن لحن بی‌پروا و پرده‌در فاصله گرفته است. دوستانه به او توصیه می‌کنم که – صرف نظر از آنچه می‌گوید- شیوه‌ی بیانش را مانند محمّدی ایران برگزیند نه محمّدی سایت گویا؛ بی‌شک آرامش و خودداری در استفاده از تعابیر و انتخاب واژه‌ها بر تأثیر مطالب او خواهد افزود.


۵. آینده‌بینهای بی‌استدلال- مانند اینکه در صورت افول اسلامگرایی، آنان به صورت حزبی مانند کمونیستهای اروپا در ساختار سیاسی باقی می‌مانند- هم در کلام او دیده می‌شود که بیشتر خواسته‌ی اوست نه آنچه ممکن است روی دهد. اوّلا قیاس دین- که بسیار گسترده‌تر از ایدئولوژی است- با یک ایدئولوژی سیاسی اشتباه است و بعد هم معلوم نیست که اسلامگرایی از بین برود( به هر دو معنا) و از آن مهمتر این است که بعید است که متدیّنان در شکل یک حزب سیاسی به بقای خود ادامه دهند. از دید من اگر دین به طور کامل از عرصه‌ی حکومت- به هر دلیل- پاک شود، نطفه‌ی یک انقلاب دینی دیگر با یک خمینی دیگر و وعده‌ی نظامی که« هم دین دهد هم دنیا به ما» بسته خواهد شد و این تکرار تاریخ به نفع هیچ کس نیست. 


۶. او در برشمردن ویژگیهای اسلامگرایان خیلی دقیق عمل نمی‌کند مثلاً عماد باقی و محسن کدیور - یعنی دو تن از اسلامگرایان- به خاطر نقد مجازات اعدام در اسلام و ولایت فقیه به زندان رفتند نه انتقاد از شکل اجرا یا مصداق آنها و اکثر اصلاح‌طلبان با خود ِدادگاه ویژه روحانیّت مشکل دارند نه شیوه‌ی صدور و اجرای احکام آن و از این دست مثالها زیاد است. در عین حال او مهمترین ویژگی اسلامگرایان را این می‌داند که می گویند چه کسی حکومت کند نه اینکه چگونه باید حکومت کرد. تا جایی که من می‌دانم بسیاری از فعّالان سبز مدافع تغییر قانون اساسی و تعدیل قدرت روحانیان و منتخب‌کردن تمام مناصب هستند ولی نگفتن آن دلیل بر نبودن آن نیست و می‌توان به عنوان راهبرد ابتدا به فکر تغییر حاکمان بود( که آسانتر است) و بعد به فکر قانون اساسی جامع و کامل.


این نحو برخورد با اسلامگرایی(حتی به آن معنا که محمّدی می‌گوید) درست نیست او در مقالاتی که برای زمانه می‌نویسد روشنفکران دینی را به عنوان واقعیّتی تاریخی پذیرفته است، بهتر است که او به تلاشهای سیاسی- اجتماعی ملهم از تلاش فکری این روشنفکران نیز به همین شیوه بنگرد و تلاش کند که با استفاده از بخشهایی از اسلامگرایان معتدلی که به امید ایرانی بهتر می‌کوشند، به تحقّق آزادی و دموکراسی در ایران کمک کند. به نظر من حتّی لائیکها می‌توانند و باید از یک اسلام میانه‌رو استقبال کنند و گرنه به جنگ اسلام و دین رفتن نه تنها مشکلی را حل نمی‌کند بلکه موجب سوءاستفاده‌ی حاکمان در سرکوب اصلاح‌طلبان نیز خواهد شد.

شاه سياه‌پوشان


                         بهرام در گنبد سیاه
نظامی در هفت پیکر قصّه‌ی بهرام را می‌آورد که پس از تاجگذاری، هفت گنبد به رنگ هفت روز هفته ساخت و هفت دختر را از هفت اقلیم جهان در آن جای داد. شاه هر شب لباسی به رنگ همان گنبد پوشید و به نزد یکی از دختران رفت و آنها هر یک داستانی را برای او نقل کردند، روز اوّل نوبت دختر هندی بود که داستان شاه سیاه‌پوشان را برایش نقل کند. او گفت که از زنی زاهد و پارسا از آشنایان که همواره سیاه‌پوش بود دلیل این کارش را پرسید و او گفت که کنیز پادشاهی دادگر بوده است که مدّتی ملک را به دیگری وانهاد و رفت و پس از سالی برگشت در حالیکه لباس سیاه بر تن کرده بود. شبی از وی دلیل آن را پرسید؛ شاه گفت که می‌دانی که من پیش از سفرم از رهگذران و مسافران پذیرایی می‌کردم و می‌خواستم که حکایت زندگی خود را برای من بگویند. یک بار رهگذری سیاه‌پوش به دیار ما آمد. به هنگام رفتن دلیل سیاه‌پوش بودنش را پرسیدم و او گفت که از این سؤال در گذر ولی من آنقدر اصرار کردم تا گفت که در چین شهری است به نام شهر مدهوشان؛ هر کس راز آنان را بداند، او نیز سیاه‌پوش می‌شود. من تا مدّتها جست‌وجو می‌کردم تا مگر خبری از آنان به دست آورم ولی سودی نداشت تا اینکه خود بخشی از خزانه را برداشتم و به سفر رفتم و شهر را یافتم. سالی در آن شهر به سر بردم ولی کسی رازش را با من در میان ننهاد تا اینکه با قصّاب آزاده‌مردی طرح رفاقت ریختم و از اموال آنقدر به او بخشیدم تا او را مدیون مهر و محبّت خود کردم. روزی قصّاب از من خواست که چیزی از او بخواهم تا در قبال محبّتهایم انجام دهد. من نیز از او راز سیاه‌پوشیدنشان را پرسیدم و او گفت که امشب با من همراه شو. قصّاب من را به ویرانه‌ای برد و در سبدی که آنجا بود جایم داد. رفتم و در آن سبد نشستم، ریسمانی به دور آن سبد گره خورد و سبد از جای برخاست و میان زمان و آسمان معلّق ماند. مرغی آمد به بزرگی کوه؛ چاره در آن دیدم که برای رهایی از آن وضع به پایش چنگ زنم و همین کردم. مرغ پرید و رفت و رفت و مرا که به او آویخته بودم با خود برد تا به مکانی بسیار حاصلخیز و سرسبز رسید، پایش را رها کردم و به زمین افتادم. هنوز محو تماشای آن بهشت‌گونه بودم که جمعی از زنان زیباروی آمدند که بانویی بی‌نهایت زیبا را در میان خود گرفته بودند. او حس کرد که غریبه‌ای خاک‌پرست در این مکان است و به اطرافیانش دستور داد او را یعنی مرا بیابند. مرا یافتند و در کنار آن بانو که « ترکتاز» نام داشت، نشاندند و دیگر زنان به خنیاگری و رقص و نشاط شراب مشغول شدند. در اوج مستی از آن بانو طلب وصال کردم ولی او گفت که من از آن تو هستم به شرط آنکه تا مدّت مقرّر صبر کنی تا امر نهانی مرا بشناسی؛ تا آن زمان بهره‌ی تو از من تنها بوس و کنار است و در قبال صبرت، هر شب را با کنیرکی از اطرافیان من بگذران و این جریان هر شب تکرار شد تا سی شب ولی شبی اختیار از کف دادم و گفتم یا مرا به وصال خود برسان یا فرمان قتلم را بده، بانو هر قدر گفت که باید کمی دیگر صبر کنی و گرنه مرا از دست می‌دهی، فایده نداشت. در وی آویختم، بانو گفت پس اندکی چشم ببند تا من لباس از تن برگیرم و آنگاه چشم بگشای. پذیرفتم و چشم بربستم ولی چشم که گشودم خود را در آن سبد و در آن ویرانه دیدم و مانند دیگران از غم دوری آن بانو برای همیشه سیاه‌پوش شدم.


آنچنان که می‌بینید این حکایت نیز مانند بسیاری حکایات شرقی، حکایت بود و نمود است و فاصله‌ی پرناشدنی بین این دو. الله به موسی که طلب رؤیت می‌کند می‌گوید« لن ترانی» و سپس می‌گوید« سوف ترانی» و بین این « نمی‌شود» و «می‌شود» خلقی سرگردانند. نهان، سرّ یا میوه‌ی ممنوع می‌تواند هر چیز باشد، سیب، گندم، آگاهی، زنی زیبا( برخی میوه‌ی ممنوع را وصال حوّا تفسیر کرده‌اند) ولی آنچه مهم است، ممنوع، نهان و راز بودن آن است. راز بودن گاه صفت یک شیء است گاه ذاتی آن. اوّلی را می‌توان برملا کرد ولی دوّمی را خیر چون اصلاً فاش‌شدنی نیست و به شکست ( هبوط آدم، صعق موسی، درماندگی همراهان طالوت) می‌انجامد. به‌ رغم این انسان همواره آن ناشدنی و نیافتنی را می‌خواهد و به دنبال آن هستی خود را نیز فدا می‌کند. خضر به موسی می‌گوید ببین ولی نپرس و موسای نبی با اینکه می‌داند با پرسیدن، همراهی خضر را برای همیشه از دست می‌دهد، نمی‌تواند جلو خود را بگیرد. گرچه نظامی داستان می‌گوید و به شرح و تفسیر آن چون مولوی نمی‌نشیند ولی با گذاشتن ردّپاهایی مانند مَثل معروف« لیس وراء عبّادان قریه» که خاصّ اهل معرفت است، جای تفسیر عرفانی را نیز باز می‌گذارد.


هوشنگ گلشیری با استفاده از این حکایت غریب، داستان شاه سیاه‌پوشان را نوشته است( متن کامل). وی مرز بین واقعیّت و حقیقت را نه بهشتی هوش‌ربا که جهنّمی واقعی ( در این داستان، زندان دهه‌ی شصت جمهوری اسلامی) می‌بیند. داستان را باید خواند و من قصد توصیف یا آوردن خلاصه‌ی آن را ندارم فقط خواستم اشاره‌ای به الگوی کهن آن کرده باشم. داستان که ظاهراً با استفاده از خاطرات یکی از توّابان زندان نوشته شده است، داستان نویسنده‌ایست که به زندان می‌افتد تا به کرده‌ها و نکرده‌ها اعتراف کند. اگر در حکایت حکیم نظامی آن مرد نباید چیزی می‌گفت، اینجا باید بگوید و اگر آنجا محور داستان، بانویی زیبا بود، اینجا حاج‌آقایی ریش و پشم‌دار است که زندانیان نماز را هم از ترسش به نیّت قربت او می‌خوانند. آنجا شراب و رقص و همخوابگی و خنیاگری بود و اینجا اعتراف و توبه و اعدام دسته جمعی و شلاق‌زدنی که پا را چند شماره بزرگتر می‌کند. این حکایت تمام کسانی است که بخواهند به سوی حقیقت چنگ بیندازند و مگر قوچانی، ماهزاده، زیدآبادی، یزدانی خرّم و دیگران با آن مسافر چین و ماچین فرقی دارند؟ همه به دنبال دست‌یافتن به آن راز نایافتنی هستند که در زمان ما بی‌گمان گوهر حقیقت و دانایی است. همان طور که آگاهی از جداافتادگی به سوز و گداز و شکایت نی‌ها از دوری نیستان می‌انجامد، نویسنده هم- از دید گلشیری- برای نوشتن راهی نداشته جز آنکه برای نگریستن به کلیّت حقیقت از یک روزنه یا مکانی محدود( فرضاً سلّولی) به جهان بنگرد. گلشیری جای بهشت و دوزخ را عوض کرده است، پس چه اشکالی دارد که ما نیز به امید آن باشیم که با وزیدن نسیم آزادی در این ملک همه سپیدپوش رواج دانش و بصیرت شوند؟ گلشیری حکایت زمان خود را نوشت، تا حکایت زمان ما را که بنویسد.

ماه عسل با شیطان بزرگ


                           احمدی‌نژاد روی پیراهن سربازان اسرائیلی
درباره‌ی خبر گفت‌وگوی ایران با اسرائیل سه نکته به نظرم می‌رسد:
۱. گفت‌وگو برای تحقّق خاورمیانه‌ی غیرهسته‌ای؟ به نظر خیلی مبهم می‌آید. از چند جهت، یکی اینکه از کی تا به حال ایران و اسرائیل اهل گفت‌و‌گوی - رسمی، نه پنهانی- با هم شده‌اند؟ دوّم اینکه اسرائیل در کدام مذاکره امتیازی به کسی داده است؟ سوّم اینکه اینگونه گفت‌وگوها متعلّق به کشورهایی است که هر دو مسلّح به سلاح اتمی باشند و حالا برای ساخت‌وپاخت و رعایت حال همدیگر (یا همان تهدید متقابل منجر به صلح غیرمسالمت‌آمیز) سر یک میز بنشینند، مگر ایران سلاح اتمی دارد؟ یا آنان پی ‌برده‌اند که حالا بر سر آن مذاکره می‌کنند؟
اسرائیل همیشه از کوچکترین خبر نزدیک شدن ایران به خود استقبال کرده است؛ از خبر- شایعه‌ی گفت‌وگوی خاتمی با رئیس جمهور سابق اسرائیل تا تأکید مدام اسرائیلیان بر رابطه‌ی خوب در زمان شاه و یادآوری تاریخ وایرانیانی که یهودیان سرگردان را پناه دادند و مانند آن. این بار در حالیکه شاهدان دیگری از دیگر کشورها هم برای این مذاکره بوده است، خود اسرائیلیها تکذیب می‌کنند که بسیار معنی‌دار است، ظاهراً این بار با هماهنگی ایرانیان این کار را کرده‌اند. این خبر به ما چه می‌دهد؟


۲. آن چنان که اخبار اوّلیه می‌گفت ایران عملاً در ماجرای هسته‌ای کوتاه آمده است و در حالیکه در جراید داخلی خصوصاً حامیان دولت خبر واضحی گفته نمی‌شود، ایران می‌کوشد از تبدیل شدن به کره شمالی جلوگیری کند ولی  ظاهر آبرومند خود را نیز حفظ کند و نگذارد که او را با لیبی و تسلیم خفّت‌بارش مقایسه کنند. آمریکا برای ایران ضرب‌الاجل می‌گذارد، ایران مهلت می‌خواهد و آمریکا بزرگوارانه می‌پذیرد. تا اینجا را پیشتر از این و در ایمای جشن تسلیم هسته‌ای گفته بودم امّا نکته‌ی جدید این است که شما اگر مرغ دوزرده‌گذاری داشته باشید، آن را برای گوشتش سر نمی‌برید. ایران پس از سه دهه نرم شده و آسانتر از همیشه دارد امتیاز می‌دهد؛ چرا امریکا بازی را اینجا خاتمه دهد؟ حاکمیّت ایران ضعیف است و با مشکلات بی‌شمار اقتصادی روبه روست، حالا بهترین فرصت برای گرفتن امتیازات بیشتر در زمینه‌ی سیاست خارجی مانند عراق، سوریه، لبنان، فلسطین و دیگر جاهاست. حالاست که مذاکره با اسرائیل معنی پیدا می‌کند.


۳. اوباما ، نه با اونا و نه با ماست دوستان شعاردهنده، او با منافع کشور خودش است و این منافع ایجاب می‌کند که دولت ضعیف ایران فعلاً به عنوان دولتی که برای رفع تحریمها، واردات نیازهای خود مثل هواپیما، اجازه برای کشیدن خط لوله هند، ورود شرکتهای اروپایی و آمریکایی به پروژه‌های ایرانی و بسیاری مسائل دیگر و در یک کلام برای فرار از فروپاشی اقتصادی و امنیّتی (حادثه‌ی بلوچستان را با انفجار ایرباس مقایسه کنید) دست به دامن شیطان بزرگ شود. اینها البتّه می‌توانست به شکل یک رابطه‌ی پایاپای در زمان یک دولت دموکرات نیز به دست آید ولی حالا این رابطه به ماه عسلی می‌ماند که ایران در آن نقش عروس را بازی می‌کند. با یادآوری مجدّد اینکه جنبش سبز نباید از قدرتهای سیاسی بیرون مرز انتظاری داشته باشد پیش‌بینی می‌کنم با ادامه‌ی این روند، باید منتظر تغییرهای جدیدی در سیاستهای منطقه‌ای ایران بود مگر اینکه یا بحران داخلی تمام شود و ایران با اطمینان خاطر از ثبات داخلی، دوباره بخواهد به سیاست سه دهه‌ی گذشته (امّ‌القرای جهان اسلام، ابرقدرت منطقه‌ای و...) برگردد یا اینکه پنهان‌کاری احتمالی ایران در جریان هسته‌ای آشکار شود و غرب تصمیم به برخورد مستقیم با ایران بگیرد.

مرگ بر مرگ‌خواهی

-->
                 
به ماهی وارد شده‌ایم که مهم‌ترین واقعه در آن اشغال سفارت آمریکاست. از دید من در روزهای پیش رو دو کار الزامی است:


۱. ما در راهپیمایی‌ها سالها در خیابان« مرگ بر ...» گفته‌ایم. این مایی که می‌گویم ممکن است من و شما نباشیم ولی فریاد بسیاری از ایرانیان به پای ما نیز نوشته می‌شود. حالا وقت آن رسیده که در ماه آبان (جمع آب و باران پاییزی که سرچشمه‌ی زندگانیست) این مرگ‌خواهی را از فرهنگ اجتماعی خود پاک کنیم؛ می‌خواهد برای آمریکا یا هر کس دیگر باشد. ما طالب مرگ هیچ کس نیستیم، حتّی آنکه مرگ ما را بخواهد. اگر کسی فریاد زد مرگ بر ما، ما فریاد نمی‌زنیم مرگ بر شما، بلکه هابیل‌وار زندگی و هدایت را برای او آرزو می‌کنیم مگر اینکه عملاً به ما تجاوز کنند، که در آن صورت از خود دفاع می‌کنیم آن چنان که جوانان این مرزو بوم- صرف نظر از بی‌کفایتی سیاست‌بازان- در جنگ هشت‌ساله کردند.


۲. از دید من اهل اندیشه و  قلم واجب است باز هم به بازخوانی اشغال سفارت آمریکا بپردازند. وقتی بسیاری مانند ابتکار و عبدی هنوز از کار خود دفاع می‌کنند، باید دید که دیگر اصلاح‌طلبان چه می‌گویند و جوانان سبز به کدام امامزاده دخیل می‌بندند. اشغال سفارت امریکا کاری کاملاً غیرقانونی و نادرست بود که پایه‌گذار بسیاری از حوادث بعدی مانند جنگ ایران و عراق شد. رابطه‌ی معقول با امریکا می‌توانست یا از این جنگ جلوگیری کند یا آن را به بهترین نحو به پایان برساند. نقد آن عمل از چند جهت مهم است:


الف. عاملان اصلی این کار از اصلاح‌طلبان فعلی هستند و فعّالان سبز- چه نسلی که بعد به سنّ بلوغ و رشد رسیدند و چه کسانی که آن زمانی مخالف این کار بودند- باید نشان دهند که می‌توانند از خودیها انتقاد کنند و تیغ نقد آنها فقط با توجّه به گفته یا کننده‌ی کار تیز نمی‌شود و خود کنش یا گفته اهمیّت دارد نه عامل آن.


ب. دانشجویان اشغالگر و موافقان قولی و عملی آنان نیز باید اعتراف به اشتباه را یاد بگیرند. اگر آنان نتوانند بگویند اشتباه کرده‌اند، نمی‌توانند انتظار داشته باشند که جناح مقابل آنها درباره‌ی اعمال گذشته‌ی خود چنین کند. متأسّفانه به جز عدّه‌ی بسیار اندکی، هیچ کدام از دانشجویان اشغالگر سفارت و موافقان آنها، امروز حاضر به چنین کاری نیستند. دفاع از تجاوز به محدوده‌ی قانونی یک کشور در خاک کشور دیگر، تمام ادّعاهای امروز آنان درباره‌ی عقلانیّت سیاسی و پایبندی به قانون را زیر سؤال می‌برد.


ج. بازخوانی تاریخ امری همیشگی است. شاید اگر از بسیاری بپرسید که اوّلین کسی که این پیشنهاد عجیب را مطرح کرد که بود یا این کار در اصل برای چه هدفی انجام شد، جوابهای متفاوتی دریافت کنید. به استناد مدارک مرکز اسناد انقلاب اسلامی، اوّلین پیشنهاددهنده‌ی این کار ابراهیم اصغرزاده بود و به اعتراف خود اصغرزاده و نیمچه کنکاشی که من کرده‌ام، «هدف اصلی» نه اعتراض به نقش آمریکا در پیش و پس از انقلاب، نه افشای مرکز جاسوسی، نه جلوگیری از کودتا، نه اعتراض به پذیرفتن شاه در خاک امریکا و نه بسیار چیزهایی بود که در این سالها عنوان شده است؛ هدف اصلی به زیر کشیدن دولت مهندس بازرگان با عملی تندروانه بود که با استعفای ایشان و دولتش به هدف خود رسیدند ولی با بی‌کفایتی دانشجویان و لج‌بازی آنان با نهادهای بین‌المللی و برخی مراکز قانونی داخلی، این جریان به طول انجامید. کسانی که نوشته‌های پیشین ایمایان در این رابطه را نخوانده‌اند، می‌توانند پیوندهای زیر متن را مطالعه کنند. این بحث را با نظرداشت شرایط جدید کشور ادامه می‌دهم.


اعتدال همیشه در میانه‌روی نیست

            
اعتدال را بعضی به معنای روشی بین دو سر افراط و تفریط تعریف می‌کنند ولی همچون عدالت، بیشتر به معنای هر چیز را در جای خود قراردادن است که این جایگاه، همیشه بین دو چیز نیست. مثلاً اگر کسی بگوید دو به اضافه‌ی دو می‌شود چهار و دوّمی بگوید نخیر می‌شود شش، اعتدال این نیست که بگوییم نه این و نه آن، می‌شود پنج خیرش را ببینید. خیلی پیشتر از آرمانگرایی در نظر و میانه‌روی در عمل گفتم؛ گاهی برخی میانه‌روی را به مرحله‌ی نظر می‌آورند و می‌پندارند که با گفتن« نه این و نه آن»، به حکم عقل عمل کرده‌اند ولی اشتباه می‌کنند.
کسی که همیشه می‌کوشد موضع‌گیری نکند، خود را از دشواری «انتخاب» می‌رهاند و از زیر بار پیامدهای آن شانه خالی می‌کند؛ چنین کسی می‌شود درست مانند آن روشنفکری که آل احمد زیر شلّاق کلام خود گرفت. بسیاری در این مدّت- چه کسانی که از لحاظ فکری به گروه معترض سبز ایران نزدیکترند و چه طرفداران«نظام»- کوشیده‌اند« نه این و نه آن» بگویند. یکی از هنرمندان خارج از کشور در باره‌ی سبزها گفته است که به موسوی و امثال او که انقلاب پنجاه و هفت را راه انداختند خوش‌بین نیست. خوب حقّ هر کسی است که به چیزی خوش‌بین یا بدبین باشد یا از هر کسی طرفداری بکند یا نکند ولی حالا دیگر سبز، رنگ انتخاباتی موسوی نیست بلکه رنگ اعتراض به حاکمیّت یکدست ایران است و گرنه رضا پهلوی و گوگوش مگر به طرفداری از موسوی علامت سبز را حمل می‌کنند؟ علی مطهّری هم  اینجا موسوی و احمدی نژاد را دو لبه‌ی قیچی قاطع نظام توصیف کرده است تا تنزّه‌طلبانه خود را از عواقب جانبداری یکی از دو طرف ماجرا رها کند. علیرضا قزوه نیز در این شعر که سایتهای سبز بلافاصله آنرا بدون دقّت در محتوایش منعکس کردند، همین را می‌گوید ولی هم مطهّری و هم قزوه اشتباه می‌کنند چون رهبری که قزوه از او شعر نقل می‌کند به وضوح به همراه رئیس‌جمهوری که مطهّری خواهان محاکمه‌ی اوست و باقی مناصب کلیدی «نظام»، در یک طرف ماجرا ایستاده‌اند؛ امروز نمی‌توان مثل دوران اصلاحات دعواها را به کشاکش قدرت دو گروه سیاسی فروکاست.
چیزی که این دو دسته نادیده می‌‌گیرند این است که اکثر قریب به اتّفاق راهپیمایان میلیونی بیست و پنج خرداد و معترضان خاموش امروز، عضو هیچ حزب و گروهی نبودند و نیستند. شاید پس از کوران انقلاب تا به امروز، هیچ روزی مانند بیست و پنج خرداد نتوان واژه‌ی «مردم» را بر یک جمع اطلاق کرد. به نظر من و در شرایط حاضر نمی‌توان با ساده‌سازی شرایط موجود به دعوای دو گروه سیاسی، نتیجه‌ای گرفت و خود را راحت کرد. امروز موضع داشتن لازم است و البتّه هر روز موضع داشتن لازم است. هر قدر که پیروی کورکورانه از یک حزب، آیین یا مسلک فکری مذموم است، بی‌موضعی نیز هرهری‌مسلکی است. امروز اعتدال یعنی جانب یکی از دو گروه را گرفتن و منتقدانه از آن دفاع کردن؛ امروز میانه‌روی نظری، پادرهوایی و بی‌مسؤولیّتی است.

كندوي زمان ما


               
پس از  قیصر کیمیایی، موج ساختن فیلم‌های معترض با الگوبرداری از آن آغاز شد، حتّی بزرگانی مانند تقوایی و حاتمی هم با  صادق کرده‌ و طوقی، بخت خود را در این عرصه آزمودند. در سال ۵۴ دو فیلم با موضوعهایی مشابه اکران شد که هر قدر یکی از آنها دیده و شناخته شد، دوّمی از چشم‌ها دور ماند. گوزنهای کیمیایی یکی از گرم‌ترین و بهترین فیلمهای اوست که پیشتر مختصری در باره‌‌ی آن نوشته‌ام. این فیلم همواره در فهرست منتخب فیلمهای برگزیده‌ی ایران بوده و در آخرین انتخاب مجلّه‌ی فیلم به صدر فیلمهای ایرانی صعود کرد امّا « کندو»ی فریدون گله تا چندی پیش فیلم مهجوری بود. مسعود مهرابی حتّی این فیلم را لایق آوردن خلاصه‌ی داستان و اشاره به آن در تاریخ سینمای ایرانش نمی‌کند ولی پس از بازیابی دوباره‌ی گله در یکی از ویلاهای شمال و مصاحبه‌ی چند تن از منتقدان با او که در خلوتی درویش‌وار به سر می‌برد، توجّه به او و فیلمهایش( وبه طور خاص کندو و مهرگیاه) بالا گرفت. تا جایی که در صعودی حیرت‌آور، کندو در ده فیلم برتر فهرست منتخب منتقدان فیلم – بالاتر از قیصر، دونده، خشت و آینه، طعم گیلاس و رگبار- جای گرفت.


کندو فیلم دو زندانی به نامهای حسینی و ابی است که پس از رهایی و در یک بازی تُرنا، حسینی حاکم می‌شود و حکم می‌کند که ابی در هفت کافه‌ در مسیر جنوب شهر تا شمال تهران عرق بخورد ولی حساب نکند. باقی فیلم حکایت سرسختی ابی برای اجرای حکمی است که دیگران آن را ناعادلانه می‌دانند.   


داستان فیلم و کارگردانی گله بسیار حساب شده است و خیلی عجیب است که این فیلم تا مدّتها درست و حسابی دیده نشد. نه این فیلم تنها فیلمی است که از دید پنهان مانده و نه فیلم دیگری که بی‌جهت بر صدر نشسته باشد و در آینده افت کند، نداریم. فیلم با نمادهای آن دوره پیش می‌رود، دو زندانی در زندان آزادترند تا بیرون و پس از بیرون آمدن نصیحت می‌شنوند که به آنجا برگردند که امن‌تر و راحت‌تر است! گویی مردم به زندانی بودن عادت کرده‌اند و قدر آزادی خود را نمی‌دانند. شخصیّتها به دقّت انتخاب شده‌اند و دایره‌های روایی، همدیگر را کامل می‌کنند. ابی به دنبال یافتن بستنی‌فروشی است که در کودکی به دنبال بستنی خوردن بدون دادن پول او را کتک زده است، حکم حسینی هم پس از جازدن ابی از عرق خوردن مجانی در یک مغازه است و خودش کاری را که به خاطر آن به زندان افتاد در پایان تکرار می‌کند. حسینی بیش از آنکه نگران رسیدن ابی باشد با همراهش مرتضی دوست دارند او به مقصد برسد. در حقیقت با نامی که گله برایش انتخاب کرده، می‌خواهد ابی را بیدار کند و از رخوت و انفعال درآورد. مرتضی هم کس دیگری است که فردی با شکل و شمایل مذهبی را در خدمت دارد و حسینی جایی به او می‌گوید که هر کدام ابزار خود را داریم و ابزار تو هم این است. آقاحسینی مشابه قدرت در فیلم گوزنهاست یعنی کسی که مثلاً جرمی کرده و در حقیقت آدمی سیاسی است ولی هر قدر کیمیایی در گوزنها احتیاط می‌کند، گله با صراحت بیشتری به میدان می‌آید و می‌گوید که «می‌ترسیدند به ملاقاتش بیایند» که روشن است، ملاقات با یک دزد ترس ندارد. خود گله تأکید می‌کند تمام حرفش را با صندلی پایان فیلم که ابی بر آن می‌نشیند زده است. این صندلی می‌تواند مژده‌ی به قدرت رسیدن مردم یا اقشار فرودست جامعه باشد که یک‌جور آینده‌بینی ِخاصّ آثار هنری برجسته مانند سووشون دانشور نیز هست. شاید گله الآن اگر زنده بود- و با توجّه به رویدادهای اخیر ایران-، بازگشتن ابی و حسینی به زندان را از بین رفتن آزادی پس از برقراری کوتاه‌مدّت آن می‌دانست.


     


فرمان‌آرا گفته که در دوران شمقدری فیلم نمی‌سازد. او از دید من بهترین و سرحال‌ترین فیلمساز چندسال اخیر ایران است ولی حرفش را نمی‌پسندم. فیلمهایی مانند کندو، گوزنها، تنگنا توانستند در دوران پهلوی نقش معترضانه‌ی اجتماعی- هنری خود را برای بازتاب دادن شرایط جامعه ایفا کنند. الآن نیز فیلمسازان با استفاده از اندک روزنه‌های موجود می‌توانند و باید که واکنش خود را نشان دهند و با تحریم و دست روی دست گذاشتن یا فیلمسازی در خارج که امکان اکران داخلی نداشته باشد، چیزی جلو نمی‌رود. هر کس باید بتواند به سهم خود با ابزار اندیشه و هنر خود، «اکنون» را به زبانی که بهتر می‌شناسد ترجمه کند. ما الآن به ساخته‌شدن« کندو»های زمان خود بسیار نیازمندیم.

بي‌خبر كيست؟


      
«از پشت کامپیوترتان برخیزید و پنج نفر را- از فلان راهپیمایی یا رویداد...- آگاه کنید.» این جمله را در این چند ماهه زیاد خوانده‌ایم. یکی از اشتباههای من و امثال من این است که به دلیل دسترسی به اینترنت خود را مسلّط بر بسیاری از اخبار بدانیم و دیگران را غرق در بی‌خبری. گذشته از اوضاع نابسامان اقتصادی که همه را عاصی کرده، من یکی در برخوردهای رودررو با مردم یواش یواش دارم توجّه می‌شوم که باید فکری برای بی‌خبری خودم بکنم چون اگر اطّلاعات من مستند به خبرگزاریها و فلان تحلیلگر و منتقد است، بسیاری از مردم عادی آگاهیشان به پشتوانه‌ی تجربی برخوردشان با عوامل حاکمیّت است و تجربه نیز انگار بالاتر از علم است.


برای من دست‌اندازی ارگانهای نظامی به نهادهای اقتصادی دولتی در وانهادن مخابرات به سپاه یا فلان معدن به بسیج و مانند آن است ولی برای کارمندی که پانزده سال سابقه‌ی کار در شرکتی مهم در خاورمیانه دارد، مستند به تجربیاتی است که پس از روی کار آمدن افراد وابسته به نهادهای امنیّتی و نابلدی آنان که به ورشکست شدن همان شرکت می‌انجامد؛ در برابر او من چه دارم بگویم؟


وقتی برخی دوستان سابقاً همراه با نظام که در دستگاه قضایی هستند از بی‌نظمی‌ها، رشوه‌گیریها و اعمال نفوذها در دستگاه قضایی با توجّه به تجربه‌های شخصی خود می‌گویند، به نظرم می‌آید که تمسّک من به فلان مادّه‌ی قانون اساسی یا آیه و حدیث ردیف کردن برای نقد فلان عمل دستگاه قضایی، چقدر ساده‌لوحانه و خوش‌خیالانه است.


وقتی من که به تبع اخبار دارم واردات بنزین از ونزوئلا و چانه‌زدن مجلسیان بر سر قیمت آن را تعقیب می‌کنم، در ابتدای اظهار فضلم در محفلی با خنده‌ی دیگران روبه رو می‌شوم که ما خودمان مدّتهاست داریم از تانکرها نفت ونزوئلا را در ایران تخلیه می‌کنیم، چه می‌توانم بگویم؟ طرف می‌گفت که درصد الکل مجاز یک محموله بسیار بیشتر بوده و در عوض بسیاری از مواد افزودنی را نداشته است، کارشناسان شرکت فرآورده‌های نفتی طبق وظیفه‌ی خود از تخلیه‌ی آن جلوگیری می‌کنند امّا دو نفر از نهادهای امنیّتی مرکز می‌آیند و آمرانه دستور به تخلیه‌ی آن می‌دهند و در جواب کارشناسی که می‌گوید: پس مردم چه می‌شوند؟ میگویند: شما چه کار دارید به مردم؟


همین واکنش را کسانی که خود دستی در انتخابات داشتند ( یعنی جزو معتمدان و ناظران بودند) و دیدند که چه شد و حالا می‌بینند که چند نفر می‌خواهند با رسم نمودار و قانون بنفورد و ... غیرطبیعی بودن نتایج را ثابت کنند، از خود نشان می‌دهند.


شما را نمی‌دانم امّا من به نظرم می‌آید به این دست اخبار بی‌واسطه بسیار نیاز دارم و با اذعان به اینکه آگاه بودن از امور فقط با اتّکا به اینترنت و رسانه‌ها اشتباه است و نیاز به اطّلاعات و تحقیقات میدانی هم هست، باید فکری برای آن بکنم. مرحله‌ی بعد انتشار آنهاست به گونه‌ای که هم حدّاقل ملاکها برای مستندبودن آن حفظ شود و هم برای ناقلان دردسری درست نشود.  


آنچه نوشتم (نابسامانیهای ساختار سیاسی و دولتی) البتّه شاید به نظر یأس‌آور بیاید ولی یک وجه امیدوارانه‌ی نیز دارد و آن هم این است که یک روند رو به افزایش آگاهی اجتماعی در جامعه شکل گرفته که برخاسته از تجارب عملی افراد در زندگی شخصی و حرفه‌ایست که بسیار عالیست.  

خانه


                         
وقتی این اخبار را می‌خوانم یاد روزی برفی می‌افتم در کودکی که به خانه رسیدم ولی نه کلید داشتم و نه کسی بود تا در را باز کند. من ماندم و سرما و رهگذران شتابان و خانه‌ای گرم که راهی به درونش نداشتم.

بن‌بست انتخابات در ایران


      
فکر نمی‌کردم نیازی به نوشتن این سطور باشد ولی تأکید برخی آزادیخواهان بر برنامه‌ریزی برای انتخابات آینده باعث شد که به صرافت بیفتم چیزکی بنویسم. پیش از انتخابات بسیاری مانند بهنود گفتند و نوشتند که سه راه برای تغییر در ایران هست: انقلاب، مداخله‌ی خارجی و صندوق رأی و تنها گزینه‌ی مناسب، گزینه‌ی سوّم است. بهنود نوشت که سراغ ندارد جایی آزادی از دل صندوق بیرون نیامده باشد که خیلی هم درست نیست و بسیاری از جنبشهای مردمی بدون توسّل به صندوق رأی در عین پرهیز از روشهای خشن انقلابی توانسته‌اند به پیروزی دست یابند. من نیز با دو گزینه‌ی اوّل موافق نبودم و نیستم ولی گزینه‌ی سوّم را پس از قلع و قمع نامزدان نمایندگی مجلس بی فایده می‌دیدم در عین حال می‌پنداشتم که می‌توان با انگشت نهادن روی یک نفر در انتخابات ریاست جمهوری و پرهیز از اشتباهات دوران اصلاحات کاری کرد امّا خوشبختانه یا متأسّفانه این تلاش بی‌نتیجه ماند. متأسّفانه، چون به مردم و رأی و انتخابشان توهین شد و جوانان این مملکت را گرفتند و حبس کردند و کشتند و خوشبختانه، چون زمزمه‌های خاموش، فریاد شد و تکلیف ما با خودمان روشن.


پس از انتخابات برای بار اوّل در مصاحبه‌ای دیدم که کرباسچی از ناامیدنشدن و ادامه‌ی کار حزبی و انتخابات آینده می‌گوید که خیلی جدّی نگرفتم، بعد این زیباکلام بود که گفت راهی جز انتخابات نداریم که خواستم چیزی بنویسم ولی فرصت از دست رفت. نوشته‌ی فرّخ نگهدار و توصیه‌ی او به برنامه‌ریزی برای انتخابات مجلس نهم مرا بر آن داشت که بررسم و ببینم آیا دفاع از انتخابات در ایران، پس از بیست و دو خرداد عقلانی است یا نه؟ بد نیست ابتدا نگاهی به راهبرد حاکمیّت در برخورد با منتقدان خود بیندازیم:


۱. ردّ صلاحیّت.
اگر تا این انتخابات نامزد کردن افراد ِبه اصطلاح دانه‌درشت مانند موسوی ممکن بود از این پس نخواهد بود. اینها از آن رو رد صلاحیّت نمی‌شدند که «نظام» به دنبال اندک وجاهتی برای خود بود و حساب سود و زیان ردّ صلاحیّت آنان را می‌کرد ولی «نظام»ی که اسلحه به روی شهروندانش می‌کشد و بیدادگاههای نمایشی و اعترافگیری راه می‌اندازد، به سیم آخر زده است و چنین نظامی ابایی از ردّ صلاحیّت هیچ مخالفی نخواهد داشت. محمّد یزدی در سخنانی عقده‌گشایانه می‌گفت که از این پس کروبی و موسوی را تأیید صلاحیّت نخواهیم کرد! خوب به این حرف توجّه کنید؛ این بابا فکر می‌کند که پس از این جریانات هنوز این دو در پی کسب فلان کرسی هستند و احتیاج به او و امثال او دارند و با فرض اینکه ایشان عمر نوح دارد و تا سالها بعد زنده است، خود را همچنان در مقام مرجع درخواست نامزدها می‌بیند و به بعضی جواب رد می‌دهد بلکه با این خیالبافی کمی تشّفی خاطر پیدا کند.


بله، سیّدمحمّد خاتمی هنوز دو دوره‌ی دیگر می‌تواند نامزد ریاست جمهوری یا مجلس شود و روی کاغذ او را حتّی حالا هم نمی‌توان به سادگی ردّ صلاحیّت کرد ولی برای چه هدفی؟ مگر نه اینکه او در دوران اوج اصلاحات و همراهی اکثریّت قاطع مجلس نتوانست لوایحی را که می‌خواهد تصویب کند؟ اگر برای آمدن او این بار- نه برای آزادی بیشتر بلکه- برای فرار از دیوانه‌ای مانند احمدی‌نژاد اندک بهانه‌ای بود حالا آن هم نیست. اگر برای حمایت از موسوی در انتخابات به خاطر فرق نهادن بین روشهای او و خاتمی و امید به موفقیّت وی بهانه‌ای بود حالا آن هم نیست.


۲. وحدت صوری هم ممنوع.
حاکمیّت فعلی آنچنان نشانه‌هایی از قدرت‌طلبی از خود بروز داده که عقل می‌گوید باید سعی در پنهان کردن آن می‌داشت، مثلاً بازخوانی و تحلیل سخن مسؤولان پس از انتخابات نشان می‌دهد که هر وقت اعتراضات بالا گرفته، لحنها ملایم شده وهر وقت فروکش کرده، شدّت و حدّت آن بیشتر شده است. الآن حتّی دعوت به وحدت هم از طرف مصباح و دوستان رد می‌شود. برای توجیه آن سعی می‌شود دلیل آورده شود ولی علّت این ردکردن آن است که گویی خودشان با زبان بی زبانی می‌گویند: « وحدت برای زمانی است که ما به طرف مقابل نیازی داشته باشیم حالا که همه چیز تمام شده، چرا و برای چه وحدت کنیم تا امکان بقای بیشتر در ساختار سیاسی به آنها بدهیم؟» این وحدت نکردن با جناح مقابل به دلیل اختلاف در مبانی، آن چیزی است که اصلاح‌طلبان باید بگویند ولی مخالفان آنان می‌گویند.


۳. حذف کامل از ساختار قدرت.
وقایع پس از انتخابات به همه نشان داده که حاکم نمی‌خواهد حتّی محدوده‌ای اندک به منتقدان خود بدهد و اگر تا دیروز وجود اصلاح‌طلبان برای ایجاد تنش بی‌خطر در درون حاکمیّت و وانمود وجود فضای آزاد سیاسی لازم بود حالا سناریو عوض شده و کسان دیگری این وظیفه را به عهده گرفته‌اند (در این باره بعداً خواهم نوشت). 


۴. محاکمه و گوشه‌نشین کردن اجتماعی.
سخن گفتن از دورخیز برای انتخابات آینده در حالیکه سران سبز تهدید به محاکمه می‌شوند نیز در نوع خود جالب است. از دید امثال محسنی اژه‌ای حذف از ساختار قدرت و مناصب حکومتی هم کافی نیست بلکه محاکمه - یا تهدید به محاکمه- و حذف کامل آنان از صحنه‌ی اجتماع هدف است. دستگیری بسیاری از اصلاح‌طلبان معتدل مانند الویری و میردامادی در همین راستاست. اینان برعکس فعّالان سبز، خیلی هم تند و معترض نبودند ولی قرار است که با انحلال احزاب اصلاح‌طلب و زهره‌چشم گرفتن از فعّالان آنها، اینان خانه‌نشین شوند و دور فعّالیّت سیاسی را به طور کامل خط بکشند.


نگهدار به دلیلی که من نمی‌دانم به ولایت فقیه و شخص ولی فقیه نمی‌پردازد و آنرا موضوع بحث نمی‌داند و پنج گزینه را پیش روی اصلاح‌طلبان مطرح می‌کند. تقسیم‌بندی او اصلاً جامع نیست و به راحتی می‌توان شقوق مختلف دیگری را مطرح کرد؛ برای مثال آنچه که من پس از انتخابات (به طور مشخّص اینجا) دنبال کرده‌ام، چیزی بین گزینه‌ی دوّم و سوّم اوست؛ یعنی اینکه تغییر رژیم و قانون اساسی هدف اوّل نباشد و فشارها روی مطرح کردن جایگزینی برای رهبر با تأکید روی ولایت فقیه و نشان دادن اختلاف روشهای آیت‌الله خمینی با سیّدعلی خامنه‌ای باشد. در مراحل بعد می‌توان به تعدیل قانون اساسی- که به معنای تغییر رژیم نیست- و محدود کردن قدرت مطلق- با راهکارهایی مانند موقّت کردن دوره‌ی حکومت رهبر، انتخاب بی‌واسطه‌ و بازتعریف اختیارات او- پرداخت. راه دوّم نگهدار خیلی تند و راه سوّم خیلی کند است، حدّ وسطی هم هست.


شاید دور بودن ایشان از فضای ایران باعث چنین پنداری شده که فشارهای ریز و درشت می‌تواند رهبر را متقاعد کند که فضا را بازتر کند ولی تمام راهکارهایی که او پیشنهاد داده، پیش از این اجرا شده‌اند. از فشار غرب طیّ این سالها کار زیادی برنیامده است؛ تازه آنها به فکر منافع خود هستند نه مردم ایران. آنان برای منافع خود با دیکتاتوریهای خاورمیانه ساخته‌اند و مردم نباید به هیچ وجه امیدی به بیرون از مرزها داشته باشند (این بخش از توصیه‌های نگهدار با اوایل نوشته‌اش که یکی از ویژگی جنبش سبز را تکیه‌نکردن به قدرتهای خارجی می‌دانست تناقض دارد). مراجع تقلید نیز دهه‌های زیادی است که تابع حرکتهای مردمی هستند نه جلودار آنها. پیشنهاد ایشان برای «تسخیر» مجلس نهم هم متأسّفانه مرا به خنده می‌اندازد؛ مگر کسانی که مضحکه‌ی انتخابات مجلس هشتم را راه انداختند عوض شده‌اند یا حالا پشیمانند؟ مگر اندک کسانی که به عنوان اصلاح‌طلب وارد مجلس شدند کاری کردند یا ممکن نیست در آینده ردّ صلاحیّت شوند؟


حاکمیّت ایران تجربه‌ای را از سر گذرانده و آن هم بستن آخرین روزنه‌ی جمهوریّت قانون اساسی فعلی ایران یعنی انتخابات با عددسازی دل‌بخواهی و ایستادن جلو اعتراض میلیونی و به سلامت جستن از آن است. نکته‌ای که در پایان می‌خواهم بگویم این است که راهپیمایی بیست و پنج خرداد و اعتراضات پس از انتخابات اگر نتواند به تغییری بینجامد به قویترشدن حکومت ولایی منجر خواهد شد درست مانند بعضی بیماریها که اگر از پای در نیاورند، حکم واکسن را دارند و شخص را در برابر آن بیمه می‌کنند. از این پس اگر تا دیروز تقلّب با ترس و لرز انجام می‌شد، حالا دیگر- اگر نیازی به آن باشد- با قدرت اعمال می‌شود . اگر تا دیروز ریختن نیروی انتظامی به خانه‌ها یا جولان تک‌تیراندازان در شهر قبحی داشت، از این پس نخواهد داشت. اگر تا دیروز تظاهرات میلیونها نفر در تهران کابوس حاکمان بود، از این پس می‌گویند: فوقش می‌شود مثل بیست و پنج خرداد، چند نفر بیایند حرفی بزنند و بروند. همین الآن هم شاهد حرفهایی تکراری برای حضور در سیزده آبان هستیم که حدّاکثر مانند روز قدس می‌شود. البتّه من معتقدم که حاکمان همچنان با اشتباهات خود تنور اعتراض را گرم نگه خواهند داشت ولی سران و تئوریسین‌های سبز باید به فکر آینده باشند که تکرار کارهای گذشته چیزی بیش از آنچه تا کنون عایدشان کرده، نخواهد کرد.

مگه نه؟

-->
                    
من و تو قصّه‏‌ی یک کهنه کتابیم، مگه نه؟
یه سؤالیـم ، یه سـؤال بی‏‌جوابیم، مگه نه؟
یه روزی قصّه‌ی پرغصّه‌‏ی ما تموم می‏شه
آخـرش نـقـطـه‌‏ی پایـان کتـابـیـم، مـگه نـه؟
پشـت هـم مـوج بلا می‏شـکـنه و جـلو مـی‏آد
وای بر مـا که رو آب مثل حبـابیـم، مگه نه؟
کی می‏گه ما با همیم، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم، مگه نه؟
ای خــدا... ابـر مـحـبّـت چـرا بـارون نـداره
آسمون خشکه و ما تشنه‌‏ی آبیـم، مگه نه؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلـم
ما دو تا پنجـره‌‏ی رو به سـرابیـم، مگه نه؟
اگـه تـا دامـن خـورشـیـد خــدا هـم بـرسـیـم
آخر از بوسـه‌ی خورشیـد کبـابیم، مگه نه؟
  
این ترانه‌ی بیژن سمندر را با آهنگ عطاءالله خرّم و صدای محمّدرضا شجریان از اینجا بشنوید. 
  
پ.ن: نقل است كه هوشنگ ابتهاج اين آهنگ را شنيده و بعد خطاب به شجريان گفته: «با ذوالفقار پياز پوست نكن» يعنی صدايت را ارزان خرج نكن. چقدر به اينگونه مديريّتهای فرهنگی نياز داريم.

نكات سبز -6


                           
ن۱-  وسیله همان هدف است.
درایت رهبران جنبش سبز و مردمی که با سکوت اعتراض خود را فریاد زدند، امیدواری به شکل‌گیری یک حرکت آرمانگرا و معتدل را زنده نگه می‌دارد. آرمانگرا از این جهت که به کم قانع و اهل مصالحه نیست و معتدل از این جهت که می‌داند بهترین روش دوری از حرکتهای به اصطلاح انقلابی است که تغییرهای یک شبه ولی سست و ناپایدار را به دنبال دارد. در این حالت روش، تنها وسیله‌ای برای رسیدن به هدف نیست بلکه خود، هدف به حساب می‌آید.
هدف آیا تغییر قانون اساسی است یا تغییر حاکمان یا ...؟ هدف، امری دور از دسترس افراد عجول است و آن هم رسیدن به جامعه‌ای آزاد و عدالت محور است و این با رفتن یکی و آمدن دیگری یا حتّی تغییر قانون به دست نمی‌آید. قانون را یک شبه می‌توان عوض کرد ولی روحیه‌ی مردمانی که آن قانون را نوشتند را به سادگی نمی‌توان. بسیاری از لباس شخصیها، نظامیان، روحانیان و طرفداران ولایت شاید با به صحنه آمدن سیل سبز مردم موقّتاً به حاشیه بروند ولی نابود نمی‌شوند بلکه ممکن است دوباره راهی برای به عرصه آمدن بیابند. تغییر فرهنگ، آداب و اخلاق اجتماعی با انقلاب و تغییر دفعی به دست نمی‌آید. پس اعتدال و رعایت منطق و اخلاق، هدفی همیشگی است نه تنها میان‌بری برای رسیدن به فلان ساختار سیاسی و قانون اساسی.


ن۲-  گاهی سکوت کنیم.
یکی از مشخّصات جنبش سبز، اتّکای آن به فضای اینترنت است. پس حق داریم که نسبت به هر کنش و واکنشی در آن حسّاس باشیم. تا دیروز وبلاگها را محدوده‌ای شخصی می‌پنداشتند که کسی دلمشغولیش را در معرض نگاه دیگران می‌گذارد ولی با بسته‌شدن هرچه بیشتر فضای رسانه‌ای در ایران، وبلاگها الآن بیش از یک دفتر یادداشت شخصی هستند و من بسیاری برای از این دفترهای عمدتاً تازه‌نوشت نگرانم. نوشته‌های کوتاه چند سطری که با ناسزاهای پنهان و آشکار در هم آمیخته و« قبول ندارم»،« بیایید... کنیم»، «حسابت را می‌رسیم» و درشتی و ناسزا در آنها فت و فراوان است.
برای مثال ولی در این چند روزه فتوایی را می‌بینیم در باره‌ی پاسور که اگر آلت قمار نباشد، بی‌شرط بندی اشکالی ندارد. این فتوا ده، بیست و چهل سال پیش هم بود و اختصاصی به فقهای ساکن در ایران ندارد و اصلاً هم امر تازه و نویی نیست. این را به یک امر جدید و بدیع بدل کردن و ربط دادن به فضای سیاسی این روزها- انگار که کسی از ترسش چنین حرفی زده-، باعث می‌شود بپنداریم که بیشتر نویسندگان این حرفها هنوز به سنّ رشد نرسیده‌اند. در عرض یکی دو روز سیل نوشته‌های چند سطری در وبلاگ و توییتر و فلان سایت دیگر فضای وبلاگستان را مزیّن کرد بی‌آنکه این امر ربطی به فضای نوین اجتماعی داشته باشد. ادامه یافتن این موضوع هم بازدیدکنندگان از سایتهای جمع‌آوری لینک را بیش از پیش به آنها بی‌اعتماد می کند و هم زیر پا نهادن همان منطق و اخلاقی است که در بند پیش از آن نوشتم. کسی به این پهلوانان پشت رایانه بگوید که حتّی آنان نیز امکان بزرگ‌شدن دارند و نباید با عجله و پرت و پلانویسی این فرصت را از خود بگیرند.


ن۳- یک« صبحانه» لازم است.
با یادکردی از حسین درخشان که معلوم نیست این روزها دارد به خاطر توهّم خودش از حاکمیّت ایران و اشتباه در محاسبه چه بلایی به سرش می‌آید، باید اذعان کنم که سایتهای جمع‌آوری لینک الآن دیگر به هیچ وجه مرجعهای قابل توصیه‌ای برای کسب خبر نیستند. شاید اگر برخی تمهیدها از ابتدا انجام می‌گرفت حالا وضع جور دیگری بود ولی به کاربر زیاد و فلان مقدار کلیک در ماه اندیشیدن باعث شد که کیفیّت فدای کمیّت شود به گونه‌ای که الآن این سایتها مغلوب کاربرانی شده‌اند که متأسّفانه بیشتر از جنس کسانی هستند که در بند پیش از آنان یاد کردم. الآن دیگر نمی‌توان برای بهبود کیفیّت آنها فکری کرد؛ نه اینکه نشود ولی مدیران بلافاصله با تهمت دخالت و ایجاد محدودیّت روبه رو خواهند شد پس چنین نخواهند کرد. فعلاً فضا به سود توهین، بزرگنمایی، تحلیلهای آبکی و فحّاشی است.
اینجاست که جای سایت ساده‌ و جمع و جوری مانند صبحانه بسیار خالی می‌نماید؛ پایگاهی با کاربرانی نه چندان زیاد ولی شناسنامه‌دار و شناخته‌شده در وب فارسی که با همکاری یکدیگر به جای صرف وقت در جایی مانند فرندفید، سایتی راه بیندازند که اخبار روزانه را در یک صفحه برای کسانی که وقت وب‌گردی ندارند نشان دهد. این پایگاه امکان بسیار زیادی برای نشاندادن وقایع مهم و تحلیلهای خوب، پرهیز از ارائه‌ی اخبار ناموثّق، شایعات و شعار دارد و می‌تواند به دیگر شاخه‌های خبری مانند فرهنگ، اندیشه و هنر (یعنی آنچه این روزها کمتر مشاهده می‌شود) نیز بپردازد. حرف درباره‌ی چنین جایی بسیار است ولی می‌گذارم برای زمانی که کسی در این میان همّت کند، آستین بالا بزند و مشورت بخواهد. چنین هدفی حتّی با زدن یک وبلاگ هم به دست می‌آید و شکل و شمایلش نیز اهمیّت چندانی ندارد، آنچه اهمیّت دارد کاربرانی به دقّت گلچین شده است که خلاصه‌ی آنچه خود خوانده و پسندیده‌اند، با دیگران به اشتراک بگذارند؛ کسانی که بتوان لینک آنان را بدون احتیاج به ویرایش یا تأیید به دیگران نشان داد. بعد می‌توان به امکان تبادل نظر و دیگر راهها اندیشید. این از کس یا کسانی برمی‌آید که ارتباط گسترده‌ای در دنیای وب فارسی با دیگران داشته باشند. از ما پیشنهاددادن؛ آدمی به امید زنده است دیگر.

معیاری به نام دشمن


                   
برای نقد یک نوشته هم تفاوت بین دو دیدگاه لازم است و هم اشتراک. اگر دو دیدگاه خیلی نزدیک به هم باشند، نقد به مدح یا حدّاکثر معرّفی نوشته‌ی اوّل تبدیل می‌شود و اگر آنقدر از هم دور باشند که نتوان وجه مشترکی میان آنها یافت، نقد به ردّ کامل بدل می‌شود و استنتاج نویسنده‌ی نقد، فایده‌ای برای نویسنده‌ی اوّل یا خواننده‌ی هم‌فکر با او نخواهد داشت.


نوشته‌ای خواندم از آقای محمّد مطهّری که در آن به نقد عقیده‌ی کسانی نشسته بود که شاد یا خشمگین‌شدن دشمن را به عنوان معیاری برای درستی یا غلط بودن قول و فعل خود می‌دانند. امروز و فردا کردم و زمان از دست رفت ولی با سخنان اخیر رهبر و تصریح او به این مسأله (یعنی آنچه مطهّری می‌کوشد بگوید عقیده‌ی وی نیست) دیدم می‌توان با اشاره‌ای کوتاه به برخی اختلاف نظرها با مطهّری، مقاله‌ی او را پاسخی به سخنان رهبر دانست. در باره‌ی مقاله‌ی مطهّری چند نکته گفتنی است: 


اوّل. بد نیست ایشان در تعریف خود از «دشمن» تجدید نظر کند. صدر اسلام را که اختلافها رنگ عقیده داشت نباید با اکنون که اختلافهای سیاسی و بر سر منافع است، مقایسه کرد. مخالفان امروز در دنیای جدید، موافقان فردا هستند و به عکس؛ در همین ایران انقلابی روزی شعار مرگ بر کشوری داده شد که الآن یکی از بزرگترین دوستان است. مخالفان سیاسی ما حاصل ستیزه‌جویی ما هستند نه دشمنان قسم‌خورده‌ی فکری و ما با اندک درایتی می‌توانستیم خود را از آسیب آنان دور بداریم بی‌آنکه از ظالمی دفاع کرده باشیم یا به کمک مظلومی نرویم.  


دوّم. نوشته‌ی او ارزشیابی تمام و کمال یک گفته یا کردار را بر اساس واکنش «دشمن» رد کرده ولی کمابیش آنرا به طور ضمنی پذیرفته است در حالیکه به نظر من واکنش مخالفان در حدّ یک نشانه است و نه معیار، چه کاملاً آنرا بپذیریم، چه نسبتاً. معیار، فقط منطقی و عقلانی بودن محتوای یک گفتار یا کردار است (همان که او جایی به آن اشاره می‌کند).  


سوّم. او عمل و عقیده‌ی آیت‌الله خمینی را به عنوان یک معیار تام و تمام- در حدّ امامان شیعه- می‌پذیرد که این امر جای چون و چرا دارد. مثلاً او فتوای قتل سلمان رشدی را به صرف اینکه ذهن غربی آنرا نمی‌پذیرد، نقدپذیر نمی‌داند ولی ایشان خود می‌داند که آنچه مایه‌ی وهن اسلام است نیز جایز نیست به اجرا دربیاید. اینجا «دشمن» یک سیاستمدار اسرائیلی یا آمریکایی نیست بلکه میلیونها نفری هستند که جواب هتّاکی یک قلم را فتوای قتل نمی‌دانند. آیا نشان دادن واکنشی فرهنگی به یک اثر فرهنگی مناسبتر است یا فرمان قتل صاحب اثر؟ و آیا مشخّصات اجتماعی این زمان با چهارده قرن پیش یکسان است؟ تکلیف اجتهاد بر اساس زمان و مکان (نظریّه‌ی آیت‌الله خمینی) چه می‌شود؟ پس از صدور فتوای قتل رشدی، فروش رمانش چند برابر شد؟ یک مثال نادرست، شاید این نوشته را به پیش ببرد ولی بعدها دست نویسنده را در نقد گذشته می‌بندد. 


چهارم. مطهّری همچنان می‌کوشد که حساب رهبر را از بقیّه جدا کند ولی سخنان اخیر وی در چالوس نشان می‌دهد که به سختی می‌شود دیدگاههای او را از کسانی مانند شریعتمداری جدا دانست بلکه گاهی شاید از آنان نیز تندتر می‌رود.


وجود امثال مطهّری برای گفت‌وگو با کسانی که جنبش سبز را برنمی‌تابند و با ابزار دشمن‌تراشی همین روزها در رسانه‌هایی مانند تلویزیون سعی دارند با اتّکا به گفته‌ی فلان رادیو یا نویسنده‌ی مقاله‌ی بهمان روزنامه‌ی غربی نشان دهند که منتقدان وضع موجود به کجاها وابسته‌اند، لازم به نظر می‌رسد ولی سرمستان قدرت وقعی به آنان نمی‌گذارند و نمی‌دانند که با بستن این آخرین روزنه‌های گفت‌وگو و تفاهم و هتّاک خواندن امثال نوری‌زاد و بی‌اعتنایی به مطهّری‌ها زمان به پایان خط رسیدن خود را تسریع می‌کنند.


ابتدا سخنان رهبر در چالوس را بخوانید سپس مقاله‌ی مطهّری را با عنوان« کاش دشمن را زودتر شاد کرده بودیم» که انگار در جواب آن نوشته است گرچه تاریخ انتشار آن به بیست و هشت مرداد امسال برمی‌گردد.
Real Time Web Analytics