فوتبال، خرافات، فلسفه و عزای عمومی


        
1. بالاخره عراق قهرمان شد تا سلسله‌ی عجایب فوتبال که از راهیابی ترکیه و کره به جمع چهار تیم اوّل جهان شروع شده بود و با قهرمانی یونان در اروپا جدّی شد، حالا رنگ دیگری به خود بگیرد. تیمی که به تیم دوّم ایران باخته بود حالا عربستان پولدار و مغرور را شکست می دهد تا ویرای مدرّس فوتبال به همتای ایرانیش درس مربّی گری بدهد. از وقتی این جوان با شبکه‌ی سه قهر کرد احساس بدی داشتم؛ هر کس با رسانه‌ها درافتاد روز خوش ندید حالا می خواهد قلعه نوعی باشد یا بلاژویچ0 پیش از این هم چهار بار با کره بازی کرده بودیم که یک در میان یا باخته بودیم یا برده و حالا نوبت باخت بود که پیش خودم می گفتم که خرافات است ولی گویا خرافات فوتبال هم جزیی از آن است. وقتی می گفتند که تیم ایتالیا هم نمی دانم چندسال یک بار قهرمان می شود و آنهم موقعی که با بحران مواجه باشد و بد آغاز کند گفتیم، خرافات است ولی خرافات آنچنان ضربه شصتی به ما نشان داد که هنوز باور نمی کنیم.


2. اینکه آقای داوری اطّلاع خوبی از دنیای نو –به نسبت دیگر هم نسلانش که در جوهر و عرض و اگزیستانس گیر افتاده‌اند- دارد چیز جدیدی نبود ولی همین مصاحبه‌ی کوتاه نشان داد که او صرفاً یک مطّلع نیست و علاقه‌مند هم هست. راهیابی فلسفه- و استدلال ورزی به معنای اعمّ آن- به صفحات روزنامه‌ها از ایده‌های من پیش از دوّم خرداد بود که در آن روزنامه‌ها گرچه بدنبودند ولی آن طور که باید و شاید نبود. گنجی با راه نوش تاحدودی به این موقعیّت نزدیک شد. یعنی اینکه هرچیز ِهرچند ناچیز را جدّی بگیریم و روی آن وقت بگذاریم و فکر کنیم از مُد و فرقه‌های عجیب وغریب تا رسانه‌ها و مواد توهّم زا در دنیای جدید. موضوع تفکّر حتماً نباید خیلی« سنگین» باشد. سال 90 بکن بائر با قطعیّت پیش بینی کرد که آمریکا تا یک دهه‌ی دیگر- مثلاً تا سال 2000- یکی از چهار کشور اوّل فوتبال دنیا می شود ولی حالا بین بیست تا هم نیست و عملاً از وضعیّت گذشته‌اش فاصله‌ی چندانی نگرفته است و این یعنی موضوع جدّی‌تر از آن است که ایشان فکر می کند. فوتبال به پدیده‌ای ورای ورزش یا تجارت یا سرگرمی تبدیل شده که حتّی یکی از دوسه نفر اسطوره‌ی این ورزش نمی تواند پیش بینی نیمه دقیقی هم از آینده‌ی آن داشته باشد.


3. عراق اوّلین کشوری است که کسی در آن حقّ شادی کردن نداشت. حکومت نظامی پس از پیروزی اجازه‌ی چنین کاری را نمی داد زیرا سلفی هایی که ریشه در خاک حجاز دارند آنرا نمی پسندند. همانها که پیروزی ِپس از برد مقابل کره را به عزای عمومی تبدیل کردند؛همانها که برخی از بهترین بازیگران تنیس عراق را به جرم اینکه شلوارک پوشیده بودند با تیر از پا در آوردند و همانها که جسد بسیاری از مربّیان و ورزشکاران را در خیابانها رها کرده بودند. این تفکّر دگم و بسته هم در آغاز هزاره‌ی سوّم برای خودش شگفتی بزرگی است که البتّه بُرد در روز مسابقه با فوتبال بود. باشد که مرهمی بر زخم ملّتی باشد که اسارت و اشغال را عار خود می داند و کودکانش در ویرانه‌های جوع نان ِمرگ را قسمت می کنند و می میرند. این تعابیر اخیر از ترانه‌ای است که کاظم ساهر برای بغداد خوانده است.

شمس و خیّام


خیّام در شعر گفته است که کسی به سِرِّ عشق نرسد و آن کس که رسید سرگردان شد. شیخ ابراهیم بر سخن خیّام اشکال آورد که چون رسید سرگردان چون باشد و گر نرسید سرگردانی چون باشد؟ گفتم: آری صفت حال خود می کند هر گوینده. او سرگردان بود، باری بر فلک می نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می کند و انکار می کند، باری اثبات می کند، باری« اگر» می گوید. سخنانی درهم و بی اندازه و تاریک می گوید. مؤمن سرگردان نیست. مؤمن آن است که حضرت نقاب برانداخته است، پرده برگرفته است. مقصود خود بدید؛ بندگی می کند، عیان در عیان؛ لذّتی از عین او درمی یابد. از مشرق تا به مغرب ملحد لا گیرد و با من می گوید، در من هیچ ظنّی در نیاید. زیرا معین می‌بینم و می خورم و می چشم. چه ظنّم باشد؟ الّا می گویم شما می گویید چنانکه خواهید. بلکه خنده‌ام گیرد. چنانکه یکی امروز بیاید چاشتگاه پیش تو، عصا گرفته به دستی، به دستی دیوار گرفته؛ پای لرزان لرزان می نهد و آه آه می کند و نوحه می کند که نگویی که چه واقعه است و چه خذلان است که امروز آفتاب برنیامد!؟ و دیگری هم درآید که آری من هم درین مشکل مانده‌ام که چرا روز نمی شود! تو می‌بینی که چاشتگاه فراخ است، اگر صدهزار بگویند ترا تسخر و خنده زیادت شود.اکنون آنکه مؤمن است محروم نیست. اکنون تا مؤمن کیست؟

دعوای ادامه دار ِگالیله و کلیسا

   
تمام نشده این کلنجار کذایی و در اشکال متفاوت ادامه دارد اگر کلیسا را نماینده‌ی طرز فکری بدانیم که واقعیّت را بر اساس ِآنچه می خواهد می بیند و گالیله را نماینده‌ی آنچه که واقعیّت را بر آنچه به آن عادت کرده حقیقت بداند، ترجیح می دهد. به مرور زمان گویا پیروزی با حقیقت است ولی بیشتر آنجایی که محک علوم تجربی در میان باشد یا هرچه که بتوان به مدد آن به طوریکه طرف مقابل مُجاب شود حرف خود را به کرسی نشاند.


ولی در عرصه‌های علوم انسانی از تاریخ و فلسفه تا حوزه‌ی دیانت جنگ بدجور مغلوبه است. همین یکی دو روز پیش درباره‌ی سیمین نوشتم و مصاحبه‌ی شرق را هم با شمس خواندیم که از سیمین می گفت و به یاد نقل خاطره‌ای از دانشور افتادم درباره‌ی دولت آبادی. سر فیلم گاو رفته بوده‌اند که بچّه- یا نوجوانی- را می بیند با موهایی روشن و مشغول جست و خیز که پیشانی‌اش را می بوسد و می گوید کاش بچّه‌ای مثل تو داشتم ولی دولت آبادی به شهادت خود فیلم آنچنان بچّه‌ای نبوده که بتوان نازش کرد و احیاناً خم شد[!] و او را بوسید. درباره‌ی شمس هم همین تعبیر که اوّل بار که دیدمش نوجوانی بود و... را دارد که نه شمس آنچنان نوجوان بوده و نه سیمین آنچنان بزرگسال،این خواست اوست که خاطره را رنگ و لعاب داده است. این از جنبه‌ی« ریز می بینمت» و امّا برعکس ِآن یعنی نگاه بزرگنمایانه به اتفاقات و خود هم مصداق دارد: به یاد بیاورید تفاخر مرحوم جعفری به مکاتباتش با برتراند راسل که در حقیقت جواب مختصر ِمنشی ِراسل به نامه‌های مفصّلش بوده است. یا مرد سال علمی شدن امثال حسابی که هر قدر شاگردش رضا منصوری فریاد زد که با  آبروی پیرمرد بازی نکنید و این گونه مرد سال علمی شدن ها با صرف چند دلار به آسانی به دست می‌آید به گوش فرزندش نرفت که نرفت.


گاهی بازی از این هم مهیّج تر است. حسین پناهی ِبازیگر ابتدا طلبه بود. لمعه می خواند که لباس بر او پوشاندند و البتّه با شک و تردیدهای یک ذهن جوان و ناآرام. روزی در مسیر به پیرزنی بر می‌خورد که تمام درآمد ِسالش خمره‌ی روغن روانی بوده که از گوسفندانش می‌گرفته و می‌فروخته‌است.از او می‌پرسد که فضله‌ای داخل این خمره افتاده تکلیف چیست؟ حسین چند دقیقه‌ای باخود درگیر می‌شود؛ دو راه بود: اینکه به درستی بگوید که همه‌اش نجس است و باید دور بریزد و دوّم اینکه...آخر سر به او می‌گوید فضله را دربیاور که بقیّه‌اش پاک است. از راهش مستقیم به مدرسه برمی گردد و لباس و دستار را برای همیشه به کناری می گذارد. این بازی ِچرخ روزگار نیست، ترفندهای چرخاننده‌ی آن است. دعوای گالیله و کلیسا هم- از من نشنیده بگیرید که- نمایشی بیش نیست که همو کارگردانی‌اش می کند.

علي سانسوري



ظاهراً مهمترین دلیل توقیف علی سنتوری نام ِعلی و شایعه‌ی سابقه‌ی تارزدن رهبرانقلاب است که این فیلم را کنایه‌ای به او دانسته‌اند. البتّه در فیلم،علی سنتوری عبا هم به دوش می اندازد و از آن هم مهمتر معتاد می شود. اعتیاد آقای خامنه‌ای هم مانند تارزدن ِاو مدّتهاست که از طرف کسانی مثل نوری‌زاده تبلیغ می شود و همین شباهتها باعث توقیف فیلم شده است که باید دید کار به کجا می کشد. رسانه‌های داخلی تنها ساززدن را به عنوان وجه شبه نوشته‌اند و از آوردن شایعه‌ی اعتیاد- چنان که افتد و دانی- اجتناب کرده‌اند. در این باره چند نکته قابل تأمّل است:


اوّل اینکه هر دو شایعه با شناختی که از نزدیکان ایشان داریم قطعاً اشتباه است ایشان ساز نمی زده و برادر ایشان هادی خامنه‌ای ساز- به گفته‌ی خودش همین سنتور- می‌زده و می‌زند . درباره‌ی اعتیاد هم سیّد علی تنها تا پایان دوران ریاست جمهوری پیپ می کشیده که گویا بعد آنرا نیز ترک کرده است.


دوّم اینکه مهرجویی اهل این بازیها نیست. هم نمادبازی را عرض می کنم و هم سیاست بازی. به یاد بیاوریم اصرار منتقدان بر نمادپردازانه بودن فیلم اجاره ‌نشین‌ها که ساختمان قدیمی ِآن نمادی از جامعه‌ی ایران است و در آستانه‌ی فروپاشی و او هر بار انکار کرده است. در طول این سالها هم به یاد نداریم او مانند بسیاری دیگر از فیلم سازان به سیاست پرداخته باشد که نشان از بلوغ فکری اوست که فرهنگ را مهم تر از سیاست می داند. اینها به کنار تازه او را متّهم به همسویی با سیاست روز و حاکمان هم کرده‌اند که در هر دوره فیلم های باب روز می سازد، این هم از مهرجویی.


سوّم علاقه و ترس جماعت انقلابی است که نشانه‌ی خوبی برای آنان نیست. هفته‌ی پیش نوشتم:« آنها اشتباه می کنند که می‌ترسند و اشتباه می کنند که ترس خود را چنین آشکار به نمایش می‌گذارند...» اگر مطمئن به خود باشی و نظام را استقرار یافته بدانی اینطور با دیدن سایه‌ی احتمالی یک نشانه به ترس نمی افتی و از ابزار سانسور و توقیف استفاده نمی کنی. به این گفت‌وگو با عبدی توجّه کنید او حق دارد که این گونه رفتارها و ترس از انقلاب مخملین و براندازی نرم و اصطلاحات عجیبی مانند براندازی قانونی]![ را نشانه‌ی ضعف و نداشتن اعتماد به نفس آقایان بداند. آزادی نشانه‌ی توانایی است و اینکه یک نظام پایدار با گفتن یک حرف و چاپ یک نوشته و ساخت یک فیلم یا چند جمله‌ی یک مجری تلویزیونی به خطر نمی افتد. کاش حضرات- در راستای منافع خودشان لااقل- مشاورانی داشتند عاقلتر از رحیم پور ازغدی و رامین که این بدیهیّات را به آنها گوشزد کنند.  

سيمين و جلال



از حافظه می گویم که گویا نوروز 28 بوده که جلال و یکی از دوستانش یعنی عبدالحسین شیخ که بعدها دکتر خانوادگی آل احمدها شد از تعطیلاتی که به شیراز رفته بوده‌اند برمی گردند. در اتوبوس شیخ که مردی بذله گو بوده با صدای بلند می گوید که: « پس چی گفته این خواجه حافظ که شیراز معدن لب لعل است و کان حسن؟»  صدای زنانه‌ای از انتهای اتوبوس می گوید که: « شما دیر رسیدید، رندان همه‌ی معادن را به نام خود ثبت کردند!» جلال و دوستش که برمی گردند دو دختر دانشجو را می‌بینند که عازم تهران بودند یعنی سیمین دانشور و خواهر کوچکترش ویکتوریا. همین آغاز آشنایی شد که به ازدواج انجامید.


پیش از آن جلال در خانه‌ی دکتر اسحاق اپریم ساکن بود. او مردی با اصلیّت روسی و یهودی بود که بعد آسوری شد. جلال کتاب ِحزب ِتوده بر سر دوراه را در سال 26 به طور مشترک با او نوشت و یک سالی هم در خانه‌ی او زندگی کرد که گویا می خواسته خواهرش را هم به جلال بدهد که سیمین سر می رسد و جلال را می رباید.


سیمین دختر قمرالسلطنه‌ی حکمت و خواهرزاده‌ی حکمت‌های معروف آن زمان بود که یکی دو بار آن اوائل از نفوذش برای رهایی جلال از زندان یا بازداشت استفاده کرد. یکی دو بار هم جلال سیمین را سپر خود کرد تا بتواند فعالیّت مطبوعاتی کند، از جمله مجلّه‌ی نقش و نگار که مدیرمسؤولی‌اش با سیمین بود و تقریباً همه ی کارهایش را جلال] انجام می‌داد وپادویی‌اش را شمس![. و دیگری کتاب ماه یا کیهان ماه که با جلال و پرویز داریوش آنرا می چرخاندند.بعدها که جلال معروفتر- و خطرناکتر- شد و ترفندشان هم لو رفت دیگر امتیاز نشریّه‌ای را- نگین نام- به سیمین ندادند.


آنچه که در یکی دو دهه‌ی اخیر مورد نزاع بوده تفاوت تلقّی او از جلال با شمس بوده است. سیمین که موافق انتشار سنگی بر گوری نبود پس از انتشار آن- با لحنی تحسین آمیز- گفت که جلال با این کتاب به هیچ رسیده است و او را به طور ضمنی ملحد یا لاادری دانست که شمس به‌ شدّت مخالف این نظر است و جلال را نه مؤمنی پایبند مناسک بلکه فردی عقیده‌مند می داند و چرخش اواخر عمرش را به سوی سنّت و نوشتن خسی در میقات و برخی اشارات در غربزدگی و خدمت و خیانت روشنفکران را نشانه‌ی آن می‌شمرد. دیگری تفاوت تلقّی آنها درباره‌ی مرگ جلال بود که ابتدا سیمین از زیبا مردنش گفت و شمس از کشته شدنش ولی این اواخر هم از سیمین شنیدیم که معتقد به کشته شدنش شده و هم در گفت و گوی کوتاهی به نوعی زندگی پس از مرگ اشاره کرد آنهم با توجیه قانون بقای انرژی. ولی یک نکته لاینحل مانده که شمس او را این اواخر تغییر یافته و آرام شده و معتقد به رفتارهای مسالمت‌آمیز- حتّی غیر انقلابی – می داند ولی سیمین اصرار دارد که جلال اگر می ماند « چریک» می شد.


چند روزی بود که می خواستم پیرامون سیمین بنویسم تا منتظر اتفاق ناگواری برای نوشتن درباره‌ی او نبوده باشم، امروز و فردا می کردم. دل به دریا زدم و گوشه‌ای از آنرا نوشتم تا فرصتی مناسبتر دست دهد و حال بانوی داستان نویسی ایران هم بهبود یابد و بیشتر بنویسم، دلیل تأخیر در نوشتن درباره‌ی سنگی بر گوری هم که هویداست.

فتح کامل نیست


صدای ناب اذان می آید
صدای ناب اذان
شبیه دستهای مؤمن مردی است
که حس دور شدن گم شدن جزیره شدن را
ز ریشه‌های سالم من برمی چیند
و من به سوی نمازی عظیم می آیم
وضویم از هوای خیابان است و
راههای تیره‌ی دود
و قبله‌های حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و لاک ناخن من
برای گفتن تکبیر
                     قشر فاصله نیست
و من دعای معجزه می خوانم
                                      دعای تغییر
برای خاک اسیری که مثل قلعه‌ی دین
فصول رابطه‌اش
به اصلهای مشکل پیوسته است
و اوست که می داند
که پشت خسته‌ی ابر
 به لحظه‌های ترد شکستن نیاز دارد
و دفع توطئه‌ی تخدیر
به لحظه‌های بعدی باران
و لحظه‌های وحشی رود
و من که از قساوت نان می دانم می دانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجای فاصله‌ی برگ را
زکینه‌ی پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه‌ی شن مُجاز خواهد کرد

طاهره صفّارزاده

اخراجی‌ها و پُر افتخارترین تیم آسیا


      
یکی از راههای خودفریبی توجیه اشتباههای خود است، مثل کسی که مثلاً در دیکته ده بگیرد ولی دستش را روی ده تا غلطش بگذارد و بگوید به بقیّه نمره بدهید و صدالبتّه این طور اگر بخواهیم حساب کنیم همه همیشه بیست می شوند.


در فوتبال مثل همیشه حذف شدیم مثل مسابقات مقدماتی نوجوانان، جوانان، المپیک و تیم امید در دوحه. قصدم نوشتن درباره‌ی فوتبال نیست، به شیوه‌ی استدلال کار دارم. تا به حال هر وقت در پنالتی برده‌ایم- مثلاً در پوسان یا آسیایی پکن- همه از برد گفته و نوشته‌اند ولی هر وقت باخته‌ایم همه گفته اند که بازی در حقیقت مساوی شده ولی با پنالتی که شانس و اقبال است باخته‌ایم. یک پنالتی را در نظر بگیرید: یک توپ، یک دروازه و دوبازیکن. همه‌ی آن چیزهایی که در گل شدن یا نشدن ِتوپ دخیل است همان است که در صد و بیست دقیقه‌ی بازی بوده است. اگر همین پنالتی در بازی باشد باز هم شانس است؟ توپ را کمی عقب تر ببرید و چند تا بازیکن جلو آن بکارید ظاهراً تفاوت زیادی نکرده‌است، آیا باز هم شانس است؟ پنالتی ِآخر بازی جزئی از بازی است که تیمی که از لحاظ روحی و روانی بالاتر است و بازیکنان ِتواناتری دارد برنده می شود. امیدوارم این لقب پر افتخارترین را با برنده شدن کره یا عربستان از ما بگیرند، هرچند پس از آن احتمالاً گفته خواهد شد که ما « یکی از» پر افتخارترین‌ها هستیم!


دغدغه‌ی من این است که چرا ما به غلطهای املایی و انشایی ِفکری خود توجّه نمی کنیم. آنرا پاک می‌کنیم و دوباره آنرا تکرار می‌کنیم، درست مثل زخمی که به جای شکافتن و درمان، آنرا بپوشانیم تا عفونت کند. همین حالا ده نمکی در برنامه‌ی یک شب مهتاب دارد حرف می‌زند و از شیشه‌ی اتوبوس های پس از بازی ِسرخابی می گوید که هر بار شکسته می شوند و دوباره نو می شوند و دوباره و چندباره...و هر بار از تماشاگران عزیز می شنویم که« در سرما و گرما» تیم خود را تشویق می کنند و آنها هم که ناسزا می دهند و صندلی می شکنند« تماشاگرنما» هستند. این یعنی پاک کردن همان غلطها که گفتم.


ده نمکی نونوار کرده و کُت غیررسمی ِکرم رنگی به تن کرده و پیراهنی آبی که برای اوّلین بار است می‌بینم دکمه‌ی بالای ِآن را نبسته است. مصاحبه با مجلّه‌ی فیلم و راه یافتن ِاو به سینما و همین حضور تلویزیونی به او- که یکی از غلطهای ناخواسته‌ی جامعه‌ی ماست- این فرصت را داده که بهتر شود. حالا لااقل عربده نمی کشد و آرام و با استدلال و مؤدّبانه- حالا هر چند خلاف میل من ِنوعی- حرف می زند. آنچه شرط لازم و کافی ِگفت و گوست همین پایبندی به ادب و استدلال است و گرنه با هم نظری که اصطکاک فکری بوجود نمی آید.


اخراجی‌ها غلط‌های جامعه خودند که اکنون به رسمیّت شناخته می شوند، همانطور که حالا واقعیّت، یعنی همه گونه کسی را در جبهه- که نمادی از زمان و مکانی مقدّس است- می پذیرند، در سطحی بالاتر باید در جامعه‌ی ایران- که نامی مقدّس برای همه‌ی ماست- همه گونه سلیقه و اندیشه را اعم از مذهبی و غیر آن و هرگونه سلیقه‌ی سیاسی بپذیریم که آنچه از دید ما غلط هم به حساب می آید جزو آن است وانگهی چه بسا من هم از دید کسی غلط باشم.


نه تیم ما پرافتخارترین تیم آسیاست نه تفاخرهایی از قبیل هنر نزد ایرانیان است و بس درست است. ما آدمهایی عادی با پیشینه‌ای هستیم که قسمتی از آن باعث غرور است- و دیگر ملل هم از این گونه پیشینه‌ها کم ندارند- ولی قسمتی از آن هم مایه‌ی شرمساری است. نگاه ِتنزیهی به خود نوعی تقلّب است چه آنگاه که با شانسی خواندن ِپنالتی باخت را نمی پذیریم و چه آنگاه که اخراجی ها را از جبهه حذف می‌کنیم و چه زمانی که می گوییم ده نمکی همان ده نمکی است چه زمانی که چماق بردارد و چه زمانی که دوربین به دست بگیرد. چه زمانی که با ممیّزی کتاب و نشریّه را سانسور می‌کنیم و چه زمانی که به بهانه‌ی نظارت، افرادی را که از دید شورای نگهبان « غلط» اند از حضور در چرخه‌ی سیاسی حذف می‌کنیم.


حدیثی قدسی هست که خدا می گوید که اگر قومی گناه نکنند، قوم ِدیگری برمی انگیزم تا گناه کنند و من آنها را ببخشم. ابن عربی از این حدیث با ربط دادن ِآن به اسم غفّار خداوند برداشتهای خود را دارد ولی آنچه نظر مرا جلب می کند به رسمیّت شناختن خطا کردن انسان است. انسان شبه فرشته‌ای بهشت نشین بود که با یک اشتباه انسان شد، پس این جزئی از ماهیّت اوست. این متن نوشته‌ای در به رسمیّت شناختن ِخطا و اشتباه بود که منافاتی با در پی تصحیح بودن ِآنها ندارد که این هم عملی جمعی و همگانی است نه فردی و تک نفره و جز با دادوستد تک تک افراد میسّر نمی شود.





پ. ن: نوشته را تمام کرده‌ام و پس از چند دقیقه حرف ده نمکی تازه به اینجا می رسد که‌ می‌گوید:اصلاً آدم ابوالبشر خودش اوّلین اخراجی- از بهشت- بود، با خود می گویم: عجب!

زیستن با اثر



گذاشتم آن ابهام مبارک رشد کند و جوانه بزند تا بفهمم چرا از منظور خودم سر در نمی آورم! جالبی قضیّه هم به این است و گرنه اینکه منظور کسی را نفهمی که هنر نکرده‌ای. یک جای کار ایراد داشت و دارد آنجا که منتقد جوانی روبه دوربین یا در نوشته‌ای با لحنی حق به جانب از فیلمی می گوید که در زمان ساخت آن یا متولّد نشده و یا خردسال بوده است. فهم ِفیلم یا کتاب یا هر اثر هنری- دانشی در انحصار معاصران نیست و چه بسا ما آنرا از معاصران ِآن اثر بهتر بفهمیم؛ فرض کنید دیوان حافظ را. امّا این آثار یک وجه بیرونی هم دارند که در گذشت زمان گُم می شوند، بازهم فرض کنید شأن سرایش غزلی از حافظ مثلاً برای همسر یا فرزند یا وزیر یا واقعه‌ای که امروز از آن خبری نداریم یا تنها حدسهایی می زنیم. چرا باید ندانستن ِآنها به ما کمک کند که ما شعر او را بهتر بفهمیم آیا این ارزشگذاری برای نوعی جهل نیست؟
هر اثری با یک پیوند زمانی- مکانی خاص متولّد می شود که آنرا از سایر آثار متمایز می کند، اگر صِرف ِتمایز یکی از مختصّات یک آفرینش باشد پس باید اندکی در اینکه گذشت زمان معنای نهفته‌ی یک اثر را آشکارتر می کند شک کرد. کسانی هامون بازان طراز اوّل هستند که فیلم را در شرایط سیاسی و اجتماعی خودش دیده و فهم کرده باشند نه کسانی که پس از آن به دنیا آمده باشند. کسانی  دیده‌بان و باشو را درک می کنند که مزّه‌ی جنگ را چشیده باشند نه کسانی که دستی از دور هم بر آتش جنگ نداشته‌اند و این نقصی برای آنان نیست، سرشت روزگار است. فرض کنید بحث ما درباره‌ی آثار هنری – یا حتّی علمی- نیست بلکه داریم درباره‌ی اوّل انقلاب بحث می کنیم. واضح است که کسانی که در آن شرایط نبوده‌اند نمی توانند آن فضا را آن گونه که‌ هست تجسّم کنند و این نقصی برای آنان نیست در عوض میانسالان هم دنیای امروز جوان را به گونه‌ای درخور در نمی یابند. فرق است که نقصی را که حاصل گردش روزگار است به رسمیّت بشناسیم و آنرا طبیعی بدانیم و اینکه آنرا یا نفی کنیم و یا برعکس جوری وانمود کنیم که مثلاً نسل ما واجد شرایطی است که دیگران از آن بی بهره‌اند. این از مقدّمه‌ی اوّل.
ولی من پیشتر با آوردن مثالی- شعر زمستان اخوان- و اینکه برای شرایط خاصّی- شکست سال 32- سروده شده، نوشتم که این شرایط دامنه‌ی شمول شعر را محدود نمی کند زیرا گذشت سالیان و کلیّتی که در شعر هست باعث می شود که امروز زبان حال همه‌ی ناامیدان- چه سیاسی و چه غیر آن- باشد و تاریخ مصرف داشتن این شعر را- که نظر شمس لنگرودی بود- نپذیرفته بودم، حالا آیا نظرم عوض شده؟ این هم از مقدّمه‌ی دوّم.
و امّا آنچه که فعلاً به نظرم می رسد این است که هم کسانی که با اثر زیسته‌اند واجد امتیازی هستند که دیگران از آن بی بهره‌اند و هم آثار در طول زمان بهتر فهمیده می شوند. چطور می توان ایندو را با هم جمع کرد؟ جوابش در معنای معاصر بودن نهفته است. معاصر بودن یعنی هم افق بودن و این برای کسی که با دیگری در یک زمان و مکان می زید ممکن‌تر است، پس این امتیازی است برای او در قیاس با انبوهی از کسانی که بدون پیش زمینه آن را می بینند. ولی گفتم« ممکن تر» است پس این هم افق بودن و معاصرت ممکن است برای دو نفر با فاصله ی زمانی متفاوت هم به وجود آید. یعنی دو نفر با فاصله‌ی هزار سال حرف هم را بهتر بفهمند تا دو نفر که زیر یک سقف هستند. این گونه افراد با نقد و تحلیل همان اثر فرضی- مثلاً غزلی از حافظ- فهم عامّه از آن را متکامل می کنند. این نظری میانه‌ی دو سر افراط و تفریط است. یکی سری که مؤلّف را مرده می انگارد و همه‌ی فهم متن را بی قید و شرط به خواننده- یا مخاطب- می سپارد و دیگری که خواننده را تابع و برده‌ی قصد مؤلّف می انگارد و تنها نقش او را تلاش برای فهم منظور صاحب اثر می شمارد.
فقط می ماند اوّلین جملات این نوشته که من منظور خودم را درنیافته بودم که معلوم نیست این دوگانگی- و در صورت پیشرفته ترش چندگانگی- در عین یگانگی یا کثرت در عین وحدت را چگونه باید توجیه کرد، چون تعیین جایگاه دقیق مخاطِب و مخاطَب ممکن نیست!

چرا ما هری پاتر نداریم؟



خیلی دشوار است پرداختن به این پرسش آنهم در ایمایی کوتاه با فرصتی کوتاهتر. واضح است که من نمی گویم چرا ما افسانه یا فانتزی نداریم که داریم و خوبش را هم داریم؛ می پرسم چرا داستان ِتخیّلی ِ   « معاصر» نداریم؟ به گمانم جواب یا سرنخی از آن را در همین کلمه‌ی معاصر باید جُست.
1. ادبِیّات معاصر ما به شدّت سیاست زده است. نویسندگان ما دو وظیفه به عهده گرفته‌اند یکی نقد- بخوان اعتراض به- سیاست روز است و دیگری نقد- بخوان ضدیّت با- فرهنگ سنّتی. کانون نویسندگان ایران بیشتر نقشی سیاسی به عهده داشته تا ادبی و هنوز نویسندگان ما به این نتیجه نرسیده‌اند که با درگیر کردن خود در سیاست از ایفای نقش خود در جهت دهی به ادبیات روز و سایر فعالیّت‌های صنفی مانند مبارزه با سانسور باز می مانند. اعتراض به سرکوبی ِفلان تظاهرات در کردستان کار کانون نیست اگر نویسنده‌ای می خواهد این کار را بکند که حق اوست باید در نقش عضو یک حزب یا فعّال سیاسی این کار را بکند. این همه را نوشتم تا بگویم که نویسنده‌ی جوان الگوی خود را از میان بزرگترها انتخاب می‌کند؛ وقتی آنچه در بالا نوشتم هدف شد دیگر چه کسی به فکر خیالبازی و دنیای افسانه‌ها می افتد؟ اگر هم بیفتد ترس از استهزای دیگران مجالی به بروز آن نخواهد داد.
2. افسانه بازی یک جور سرخوشی می خواهد. مثل سرخوشی مادران قصّه گو وقت خواب که دیدن معصومیّت ِکوچک دلبندشان، کیفورشان می کند و پرت و پلاهایی به هم می بافند که بعد، از به یاد آوردن آن خودشان هم به خنده می‌ افتند. ما این دل ِخوش و آرامش را به هزار دلیل نداریم. گونه‌ای تنش و بیقراری در فرهنگ ما رخنه کرده که مدام به آن و نوشدارویش فکر می کنم. استقرار نداریم شاید این بهترین واژه باشد. نوجوان دبیرستانی درس می خواند و تکلیفش با خودش روشن است، دانشجو هم می‌داند که تا اطلاع ثانوی کارش چیست، همین طور کسی که مشغول به کارشده است؛ امّا کسی را تصوّر کنید که بین این سه مرحله است و پادرهواست نه این نه آن با آینده‌ای نامعلوم. ما این جوری هستیم، در برزخیم. یک پا در دنیای کهنه و سودای دنیای نو. نه از حیاط و پاشویه‌ی حوض و شمعدانی و آقاجون و شبهای شاهنامه خوانی و سفره‌ی نذری و ترمه و اسفند و کاچی  دل بریده‌ایم و نه می توانیم به فرهنگی که در آپارتمان و ماکروویو و ال سی دی و ماهواره و مُد و پیتزا خوابیده دل ندهیم. دودلیم، همه‌ی ما و این خودش را در جای جای زندگی ما نشان می دهد و قرار از ما گرفته. با کوچکترین چیزی از کوره در می رویم و کمتر چیزی می تواند در ما شادی پایداری به وجود بیاورد. شادی و شعفی از آن دست که خانم رولینگ در عین فقر و نداری داشت به آن هنگام که داستان اوّلین جلد را نه در خانه‌اش- که سرد بود و وسیله‌ی گرمایشی نداشت- که در گوشه‌ی کافه‌ای به همراه طفلش که برای او بزرگترین دلخوشی بود نوشت.
3.اندیشه و خیال دو روی یک سکّه‌اند. بزرگترین اختراعات پیش زمینه‌ای خیالی دارند. باید چیزی را بلندپروازانه تصوّر کنی تا بتوانی برای تحقّق بخشیدن به آن شروع به آزمایش و آزمون و خطا کنی. بسیاری از اختراعات امروز بشر را نویسندگان و ادیبان پیشگویی کردند. ژول ورن را به یاد بیاوریم با داستانها و اختراعات ِخیالی‌اش و اینکه چگونه همانها پایه‌ی ساخت بسیاری از وسائل امروز ما شدند. درست برعکس آن هم درست است خیال ورزی علیرغم اینکه « خیالبافی» معنایی منفی در فرهنگ ما دارد کار هر کس نیست. ابن سینا و سهروردی از فیلسوفان و عطّار و سنایی و مولوی از عارفان همه داستانهایی خیالی دارند. جای سؤال است که چرا آنان مثلاً تاریخ را که واقعی است جایگزین تخیّل نکرده‌اند؟ واقعیّت محدود است ولی خیال نه و جهان ممکن- نه محقّق را- را در بر می‌گیرد پس مجال بزرگتری است برای کسانی که حرفی برای گفتن دارند تا بتوانند در عرصه‌ی بازتری امکان بیان داشته باشند. ما به هر دلیل- که موضوع ِاین نوشته نیست- در دنیای معاصر در عرصه‌ی اندیشه هم چیزی برای ارائه نداشته‌ایم و این فقر به دنیای خیال ما نیز سرایت کرده است.  
قلم را اگر رها کنی حد نمی شناسد ولی این نوشته اگر جوابی شایسته به سؤال بالا نداشته نباشد همین که پرسشی را طرح کرده و به قول دوستی ذهنی را درگیر، به مقصود خود رسیده است.

از زبان ِشمس


چنانکه امروز مولانا یاران را نصیحت کرد و صفت ما بگفت با ایشان. یاران را رقّتی آمد. مولانا فرمود که به اندک بی مرادیی و جفایی که از خداوند شمس‌الدین تبریزی اعلی‌الله مقامه ببینید، این پند من و رقّت شما پوشیده خواهد شد بر شما و گرگ شیطان باز برف خواهد برافشاندن در چشم وقت شما. یاران با خود گفتند که نه؛ برویم به استغفار به پیش خداوند شمس‌الدین و خدمت کنیم و بعد از این برنگردیم.


آمدند به در ِخانه ره نیافتند. در حال آن همه رقّّّت برفت. و سبب ره ندادن آن بود که با خود اندیشیده بودم که این خوک خانه نیست که هر وقت که بخواهد کسی به اندک ندامتی درآید و به اندک برودتی و ضجری و تاسه‌ای برود.

تدوین موازی ِخامی و بلاهت


          
بلاهت ناسزا نیست بیشتر ترحّم برانگیزاست. واقعاً جای خالی حاج سعید احساس می شود، شاگردانش نتوانسته‌اند جا پای استاد بگذارند. برنامه‌ی هویّت را مقایسه کنید با این آخری. چندین برنامه با انبوهی از اعترافات افراد مهم و نام‌آشنا با موسیقی ِآن زمان کمتر شنیده شده‌ی چشم آذر و اطلاعات دقیقی از مؤسّسات و مجلّات داخل و خارج از کشور و فیلمهای ویدیویی ِروشنفکران و منتقدان در جلسات خصوصی خارج، ترکیب نو و قابل تآمّلی داشت و تازه این مال چندین سال قبل است و حالا باید چنین برنامه‌هایی حرفه‌ای‌تر و شکیل‌تر ارائه شوند. من که زیادی دورخیز کرده بودم. حال کسی را دارم که با شکم گرسنه سر سفره‌ای بنشیند که یکی دو قرص نان خشک در آن بگذارند.
بلاهت ناسزا نیست، یک جور عقب‌ماندگی است که درمان ندارد؛ تماشایش می‌کنی و می‌پذیری،همین است که هست. وارفتن پس از دیدن دوقسمت فیلم مجالی برای پرداخت جدّی نمی‌دهد ولی چند نکته را گذرا می گویم که برادران در ساخت فیلمهای بعدی[!]به آن دقّت کنند.
1.این فیلم نامی کاملاً نارسا و نامفهوم دارد که کمکی به درک آن نمی کند. به اسم دموکراسی چه معنایی دارد؟ به اسم دموکراسی، دموکراسی می آورند؟ در جایی از فیلم علیرغم تمام آنچه در سالهای اخیر از پرچم آتش زدن مردم دیگر کشورها و نارضایتی «همه»ی مردم جهان از آمریکا در رسانه‌ی ملّی دیده بودیم سخن از استقبال دویست هزارنفری از جرج بوش آن هم در یک جمهوری کوچک شوروی سابق به میان می آید، این یعنی چه؟ دموکراسی یعنی حکومت اکثریّت با رعایت حقوق اقلیّت. اگر اکثریّت بخواهند به زعم حاکمان ایران اشتباه کنند و عاشق جرج بوش باشند، تکلیف چیست؟
2. دو نیمه‌ی فیلم ناهمسازند و قرار است نوعی یگانگی را القا کنند که کاملاً ناموفّق است. ایران به هیچ وجه شبیه کشورهای تازه استقلال یافته نیست. در ایران کمتر کسی از رجوع به نهادهای خارجی برای حل مشکلات داخلی حمایت می کند. سازگارا و افشاری و هر منتقد دیگری درست آن زمان که پایشان به کنگره و نهادهای دولتی آمریکایی باز شد از اعتبار ساقط شدند و درست به همین دلیل است که گنجی، گنجی مانده است، چون اشتباه آنان را تکرار نکرد؛ گرچه صحبت های وی با فیلسوفان و متفکران خارجی از آنجا که علیرغم رنگ و بوی علمی داشتن، نوعی استمداد در آنها به چشم می‌خورد هم نقطه‌ی روشنی در کارنامه‌ی او نیست. به هابرماس و چامسکی و شان پن چه ربطی دارد که ما با حاکمیّت چه مشکلی داریم و اساساً چه کمکی از دست آنان برمی آید؟ در فیلمهای نمایش داده شده مردم آن ولایات با شنیدن نام آمریکا سرشان را بالا می گیرند و چشمشان برق می‌زند ولی در ایران از این خبرها نیست و مردم نقش این کشور را در سرنگونی مصدّق و حمایت بی دریغ از عراق و دیگر مشکل‌تراشی‌ها هیچ گاه فراموش نخواهند کرد. اگر سربازان گمنام فکر کرده‌اند که تنها آنان معنای ملیّت و وطن دوستی را می‌دانند اشتباه کرده‌اند.
3. به فرض که آمریکا یا نهادهای خصوصی‌اش تمام این کارها را با- فریب دادن افکارعمومی آن کشورها- انجام داده باشند، خوب مگر بد کاری کرده‌اند؟ تمام آن رژیم‌ها از بقایای حکومت استبدادی شوروی بودند که حالا حکومتهایی بهتر و بازتر جای آنان را گرفته‌اند. تازه جای بقیّه‌ی حکومت‌های دیگر منطقه در این دگرگونی‌ها خالی‌است. واقعاً باید فکری به حال کشورهایی مانند ترکمنستان که زیر افکار قرون وسطایی ترکمن باشی و جانشینانش وضعیّتی رقّت‌انگیز دارد کرد. در منطقه‌ی ما کجا دموکراسی آمده و نتایجی بهتر- حتّی برای حاکمان ایران- نیاورده است؟ اگر فضای بازتر سیاسی در ترکیه که تحت فشار اتحادیه اروپا برای پیوستن به آن ایجاد شد نبود، محال بود اسلامگرایان بتوانند درست زیر چشم ژنرالهای لائیک آنجا قدرت را تصاحب کنند. چرا ایران از آمدن دموکراسی به کشورهایی مانند عربستان ناخشنود باشد. حداقلش این خواهد بود که شیعیان از تبعیضی که در آن کشور به آنان می شود رهایی می‌یابند. حتّی اگر انقلابهای غیر مخملی و جبری افغانستان و عراق در نظر بگیریم، چه کسی می تواند منکر این شود که افغانستان بدون طالبان صدها بار از حکومت وهّابی‌هایی که در حرم امام هشتم بمب گذاشتند و ایرانیان را کافر می دانستند بهتر است؟ در عراق هم که آمریکا حکومت را دو دستی تحویل شیعیان داد، آیا ایرانیان در خواب هم می توانستند اوضاع را تا بدین حد به کام خود ببینند؟
4. قوّه‌ی قضائیه گفته که این فیلم اعتراف نیست و اینها کارشناسند، عجب! کارشناسان کدام برنامه از ابتدای تولّد و پدر و مادر خود شروع می کنند و سال به سال تحصیل و اشتغال خود را بازگو می‌کنند؟هر سه نفر سیاسی نیستند و آشکار است که می خواهند به زندگی عادی خود باز گردند و در حرفهای خود هیچ نکته‌ی خاصّی را جز مقداری فعّالیّت و سخن رانی علمی بازگو نمی کنند. این که حاکمان آمریکا ترجیح می دهند که حاکمیّت ایران عوض شود هم که راز مگویی نیست و کاملاً طبیعی است که در آن جهت تلاش کنند و ایران هم در جاهایی که زورش برسد- مثل عراق یا لبنان- همین کار را می کند؛ سیاست است و بازیهایش.
5. تنها چند نکته‌ی پایانی سخنان آنان که به زور نتیجه گیری شد از روال عادی حرفهایشان خارج بود مثل تلاش جهانبگلو برای جبران گذشته، کدام گذشته؟ کتابها و مقالات جهانبگلو ربطی به سیاست ندارد و در حوزه‌ی فلسفه می گنجد، او می خواهد همان چند عدد مشاوره به فلان مؤسّسه را جبران کند، خوب بکند این که مصاحبه و ابراز ندامت نمی خواست. آندو نفر دیگر هم که اساساً نامهای آشنایی برای جنبش روشنفکری و اصلاح طلب ایران به شمار نمی آمدند و نخواهند آمد. تاجبخش در فرازی از کلامش می‌گوید گرچه بنیاد سوروس اختلافهای عمده‌ای با جمهوریخواهان دارد ولی به هرحال در راستای منافع آنان است و گرنه به آن اجازه‌ی فعّالیّت نمی دادند. این قسمت از کلامش را باید حذف می کردند چون از اختلاف این بنیاد با نئوکانهای آمریکایی پرده برداشت و استدلالی هم که در جهت همراستا بودن آنان آورد بسیار خنده‌ دار است. با این استدلال همه‌ی معترضان به آنان- از مایکل مور گرفته تا چامسکی تا حمید مولانا- هم چون در آن کشور فعّالیّت می کنند در راستای منافع آنانند. اعتراضات به شرایط قضایی و سیاسی و اجتماعی بدون مدد از خارج ادامه خواهد یافت چون اندیشه‌ی نخبگان این کشور اینگونه اقتضا می کند نه چون فلان نهاد آمریکایی اینطور می پسندد. روشنفکری دینی ایران که منزّه از هرگونه ارتباط با خارج است و گروههای چپ هم که سایه‌ی آمریکای امپریالیست را از دور با تیر می زنند و دیگران هم گفتم که استقلال خود را حفظ کرده‌اند. در این میان تنها کسانی دست نیاز به سوی آنان دراز کرده‌اند که به خود و افکار خود و پایگاه اجتماعی خود ایمان ندارند که بلافاصله پس از این کار از طرف نخبگان ایران طرد شدند. سازگارا زمانی شخص مؤثری بود که در ایران بود و فعّالیّت می کرد امروز چه کسی به او اهمّیّت می دهد؟ همینطور افشاری و دیگرانی که به نحوی از کمکهای دیگران استفاده کردند. حتّی کسانی که هنوز با مطبوعات داخلی همکاری می کنند و به ورطه‌ی افراط نیفتادند هم یا به صراحت از پشیمانی خود از ترک ایران می گویند و یا رویشان نمی شود بگویند و در اندیشه‌ی بازگشت هستند.       
6. این جا ایران است با مشخصات خاص خود. رهبر سیاسی اصلاحاتش یک روحانی بوده است و مهمترین روشنفکر دینی‌اش حتّی از مصاحبه با رادیوی معتدلی مثل بی بی سی ابا می کند و شاعر لائیکش غربت را دوام نمی‌آورد و می گوید: من ایرانیم، چراغم در این خانه می سوزد و نانم در این سفره است و آبم در این کوزه ایاز می خورد. برنامه سازان ِناشی ِ« به اسم دموکراسی» تنها ترس خود را از مقولاتی مانند جوانان، دانشجویان، زنان و انتخابات نشان دادند و برای این کار از حرفهای بی ربط سه نفر که در جنبش اصلاحی یک دهه‌ی اخیر هیچ نقشی نداشته‌اند، مدد گرفته‌اند. آنها اشتباه می کنند که می‌ترسند و اشتباه می کنند که ترس خود را چنین آشکار به نمایش می گذارند و این هردو از علایم بلاهتی است که در ابتدای نوشتار آوردم.

مشاجره‌ی ولایتی و لاریجانی


    
خوش‌بختانه مدّت کوتاهی پس از آنکه در مدح ناخن زنی و اختلاف نظر نوشتم، چرخ ِفلک به کام ما گشته و موارد دندان گیری پیدا شده است، امید است که روزگار این رویّه‌ی مرضیّه را ادامه دهاد!


محمّدجواد لاریجانی در برنامه‌ی نگاه یک سیما دلیل جدا شدن خود از وزارت خارجه را اختلاف نظر با وزیرامور خارجه‌ی وقت یعنی علی اکبرولایتی دانست و ولایتی را فردی که از برنامه‌ی خاصّی پیروی نمی کرد و نظرهای مطبوعات بر کارش تأثیر داشت معرفی کرد. این گفته‌ها با واکنش ولایتی روبه رو شد که با احتیاط از اینکه ایشان صرفاً یک کارشناس بوده‌اند و نظرات کارشناسان پس از تأیید مقامات بالا قابل اجرا بوده‌است، گفت و اضافه کرد که علّت خروج- یا اخراج- ایشان، درخواست وزارت اطّلاعات ِزمان ری شهری بوده است.


پاسخ لاریجانی به سخنان ولایتی بسیار تندتر از حرفهای اوّل او بود. بحث بی برنامه بودن ولایتی را باتأکید بیشتر و نامگذاری« قبّه نوری» بودن وی پی گیری کرد و عملاً تمام 16سال تصّدی وزارت خارجه توسّط وی را زیر سؤال برد و عملکردش را در برخی پروژه‌ها و توافقنامه‌ها غیرقابل دفاع دانست. از دید او ولایتی تنها به دنبال پست و مقام است و هنوز از مجلسی که اوایل دهه‌ شصت رأی به نخست‌وزیری وی نداد دل چرکین و ناراحت است و این اواخر هم هیچ عملکرد قابل ذکری نداشته و در جلسات شورای عالی امنیّت ملّی در حالیکه او مشغول ارائه‌ی تحلیلهای خود بود، چرت می‌زده‌است!


درباره‌ی لاریجانی‌ها- صادق و جواد- پیش از این هم نوشته بودم.حساب او را از بسیاری جهات از برادرانش باید جدا کرد اگر علی لاریجانی – به شهادت بسیاری از هم کلاسانش مثل مجید محمّدی- بدون حضور در کلاسها و احتمالاً برخی امتحانات« دکتر»شد، حکایت جواد متفاوت است. حتماً می دانید که وی بانی و مؤسّس مرکز تحقیقات فیزیک نظری و آورنده‌ی اینترنت به ایران بوده است. لاریجانی مرکز پژوهش‌های مجلس را هم تأسیس کرد که ضریب کارشناسی آرای مجلسیان را ارتقا داد و متأسّفانه اصلاح‌طلبان پس از به قدرت رسیدن او را در اقدامی کاملاً سیاسی از پستش برکنار کردند. استقلال ِرأی جواد در این مدّت مهمترین عاملی بوده است که پُستی مهم به وی سپرده نشود و گرنه علی کجا و ریاست شورای عالی امنیّت ملّی کجا؟ با کدام سابقه به این پُست – وپُستهای سابق- برگزیده شده؟ دیدن او در حالیکه از سخن گفتن به زبان خارجی ناتوان است و با مترجم با سولانا صحبت می کند واقعاً تأسّف آور است.


ولی آنچه می تواند ایمای امروز باشد، آسیب شناسی اصلاح طلبان در هیئتی و رفاقتی عمل کردن است. به نمونه‌ای از آن در بالا اشاره کردم. نمونه‌ی دیگرش حمله‌ی همه جانبه‌ی آنان به لاریجانی به هنگام انتخابات، در جریان گفت و گویش با نیک براون بود. یکی از مخالفان او محتشمی پور است که مثلاً از بزرگان اصلاح طلب به شمار می آید در حالیکه کردار و گفتارش هیچ سنخیّتی با اهداف دوّم خرداد نداشت و ندارد. بودن فردی مثل محتشمی – که به هنگام جنگ اوّل عراق با آمریکا طرفدار حمله‌ی ایران به آمریکا و طرفداری از عراق بود!- در این جبهه و نبودن آدم مطّلع و مدرنی مثل جواد لاریجانی نشانگر ناپیوستگی و عدم انسجام نظری و عملی بین آنان است. همین اشکالات باعث ناکامی اصلاح طلبان در ساختار قدرت شد. اگر آنان به فکر بازگشت هستند به جای ناله از بداخلاقی سیاسی ِجناح رقیب بهتر است اوّل فکری به حال تناقض‌های درونی خود کنند.

دو گونه مقایسه

        
جلال رفیع مهمان برنامه‌ی کوله پشتی بود آرام و متین و دوست داشتنی. پیشتر کتاب سفر به بهشت شدّاد را از او خوانده بودم که از سفرنامه‌های خوب ماست که با اعتدال و انصاف نوشته شده‌است. چیزی که توجّهم را جلب کرد آرامشی بود که قبلاً در چهره‌های دیگری هم دیده بودم. کسانی مانند دعایی و یا از سنخی دیگر مرحوم ابوترابی. ابوترابی را آزادگان تا سرحدّ پرستش می ستودند و او را کسی همطراز بزرگان انقلاب و از شایستگان جانشینی رهبر فقید می دانستند و داستانها از او نقل می‌کردند. غریب آمد و غریب‌تر رفت. اگر بخواهم نکته‌ی مشترکی بین اینان بیابم، یک گذشته‌ی تلخ و دشوار را می بینم. چه کسانیکه گذشته‌شان مانند ابوترابی در عراق و شکنجه‌های آنچنانی بود و چه کسانی که سروکارشان با ساواک و زندانهای مخوفش افتاده بود. قانون نیست و استثنا هم دارد ولی آرامش آنان را حاصل مقایسه‌ی بین گذشته‌ی تلخ و اکنونی که هر چه باشد از آن بهتر است می‌دانم؛ چیزی شبیه داستان سعدی و غلامی که به دریا افکندند تا قدر ِامان ِکشتی را بداند.
از سوی دیگر کسانی هستند که تازه پس از انقلاب به فکر مبارزه افتادند! یا کسانی که آنقدر جوانند که روزگار پیشین را درک نکرده‌اند. اینان برای مقایسه حال را با آینده‌ای خیالی که همه مؤمن و معتقد سر به ولایت نایب امام زمان سپرده‌اند، می سنجند و چون اکنون همیشه نسبت به آن اتوپیای خیالی چیزی کم دارد ناراضی و پرخاشگرند و در فکر حذف ِاین و آن هستند.
فرق ایندو، عینی و واقعی بودن دوطرف مقایسه در مورد اوّل و ناقص و رؤیایی بودن یکی از دو سو در مورد دوّم است. یادم نمی آید ابوترابی در هیچ یک از دعواهای بین گروهها وارد شده و یا کسی را تخطئه کرده باشد. سخنان مهرآمیز و دعوتگر به صلح و دوستی دعایی در مجلس را هم که همه به یاد داریم. از این سو جوانان ِسنگ و چماق به دست و شیوخی که تفاوت بین ِایده‌آل بودن متون فقهی و عینیّت جامعه را در نمی‌یابند و در منابر به تهدید و تکفیر این و آن مشغولند، هستند. روا نیست که نسخه‌ای که سعدی برای آن غلام پیچید را برای آنان بخواهم ولی گاهی یک تجربه‌ی واقعی از صد درس و وعظ کاراتر است.

احضار روح حاج سعید



روزهای چهارشنبه و پنج شنبه ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌ی شب از شبکه‌ی یک، قرار است فیلم اعتراف رامین جهانبگلو و هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش پخش شود. این فیلم که نامش« به اسم دموکراسی» است و از یکی از عبارات ِگفتاری اسفندیاری گرفته شده در حقیقت در ادامه‌ی سلسله برنامه‌های اعتراف گیری است که نسب به برنامه‌ی هویّت حاج سعید و برادر حسین می رساند، بلکه به پیش از آن به برنامه‌های دیگری که در دهه‌ی شصت پخش می شد و هم اکنون تشت رسوایی ِساختگی بودن بسیاری از آنان از بام افتاده است.


نوشتن کامل در این باره را به پس از دیدن هردو برنامه و روز جمعه موکول می کنم ولی اینجا آوردن یکی دو مقدّمه بد نیست.


اوّل اینکه چه در برنامه‌ی هویّت و چه در دیگر برنامه‌ها و حتّی همین  برنامه گرچه چند جمله از افراد مختلف بیشتر پخش نشده است لحن جدّی و نادمانه‌ی افراد قابل تأمّل است. مثل موجودات دست آموزی از وجود توطئه و دست‌های ناپیدا می گویند و اینکه تا چه اندازه با آزادی و اختیار این حرفها را می‌زنند و...الخ . مرحوم بازرگان که مدّتها در زندان ِرژیم گذشته بود، پس از انقلاب و اعتراف گیری‌های دهه‌ی شصت به اطرافیان خود گفته بود که اگر به زندان رفت و نوار اعترافات او پخش شد، ملاکشان حرفهای بیرون از زندان ِوی باشد و پیشاپیش بی اعتباری ِآن حرفها را اعلام می کند. وقتی کسی مانند بازرگان چنین بگوید، همچو منی نباید ساده انگارانه به ملامت ِآنانکه جلو دوربین چنین حرفهایی را می زنند بپردازد.


دوّم اینکه بارها گفته‌ام که معیار سنجش یک سخن، خود ِگفته است نه گوینده، پس اثبات اینکه کس یا کسانی آگاهانه یا ناآگاهانه در خدمت بیگانگان بوده اند دلیلی برای اثبات نادرستی سخنان ِآنان نیست. این مطلب را روز جمعه بیشتر باز می کنم.


اینکه آقایان چرا کاری را که بارها آزموده‌اند و نتیجه‌اش را دیده‌اند بازهم امتحان می کنند، واقعاً نمی‌دانم. اگر هدف آنها عوام النّاس است که نه جهانبگلو را می شناسند نه اسفندیاری را واگر قشر فرهیخته است که از این بازیها بسیار دیده‌اند و اگر جوانان ِطرفدار ِسینه چاکی است که مشت گره می‌کنند و رگ گردن بر می‌آورند که نیازی به این روضه‌ها ندارند که حقیقت را در آستین خویش می‌بینند و بدون اعتراف هم حکم به محکومیّت امثال اینها داده‌اند.


تقدیر این بود که این برنامه در هفته‌ای پخش شود که هم روز جمعه‌ی پیشش از هویّت نوشته بودم و هم دوشنبه‌اش یادی از مرحوم حاج سعید کردم. سعید اسلامی بودن به اسم و رسم و شکل و قیافه نیست؛ به کردار و گفتار است. تا وقتی همان کنش‌ها و برنامه‌ها در ساختار حکومتی دیده می شود چگونه می شود از مرگ پدیده‌ای به نام سعید اسلامی سخن گفت؟  روح ِحاج سعید حاضر و ناظر است و هر از گاهی با برنامه‌هایی مانند« به اسم دموکراسی» به ریش مخالفان ِخود می خندد.

اصولگرایی یا لجاجت



اینکه کسی برای خود اصولی داشته باشد و تحت هیچ شرایطی آنرا زیر پا نگذارد خوب است یا بد؟ اگر یکی دو دهه قبل چنین چیزی را می پرسیدید جواب معلوم بود چیست ولی معیارها تفاوت کرده و چیزی که آنرا آگاهانه اصولگرایی نامیدم گاهی تعبیر به لجاجت می شود. اوّل بگویم چرا آگاهانه؟ چون الفاظ تیول یک گروه یا مسلک سیاسی نیستند. آنانکه خود را اصولگرا نامیدند یا این تسمیه از خود تعریف کردند که این ماییم که به اصول پذیرفته شده‌ی مذهب پایبندیم و دیگران نیستند که اتّهامی سرپوشیده بود. از نظر من نه آنان اصولگرا هستند که به مقتضای شرایط، اعمال غیر اصولی از آنان زیاد دیده‌ایم و نه دیگران فارغ از این دغدغه. امروز از انعطاف گفته می شود و اینکه طبق زمان و مکان باید عمل کرد که حرف خوبی است ولی در این بلبشوی امروزی ترس آن دارم که توجیه‌ی برای حزب باد بودن شود.


بیضایی باز هم فیلم نساخت و این هم به آثار نساخته‌اش اضافه شد. بسیاری این را حمل بر وسواس او در ساخت فیلم می کنند و حتّی در جریان ساخت سگ کشی درباره‌ی پلانی که گربه‌ای باید از جایی رد می‌شد نوشتند که با هیجده بار برداشت گرفته شده که کیانیان بعدها گفت که بیش از دو بار نبوده است. اینرا باید دقّت نام نهیم یا وسواس؟ کسانی که اینگونه نیستند چه صفتی برازنده‌ی آنان است؟


اوج هیاهوی اصلاحات بود و« گزارش فیلم» بی پروا مطالبی را منتشر می کرد که بعدها منجر به تعطیلی آن شد. یکی از این مطالب شرح دیدار کیمیایی و بیضایی با سعید اسلامی بود که در مصاحبه‌ی امید روحانی با مسعود کیمیایی بیان شد. پیش از آن سینا مطلّبی در نوشته‌ای افشاگرانه خبر از دیدار کیمیایی با اسلامی داده بود که جنجال زیادی درست کرد و وجهه‌ی کیمیایی به عنوان روشنفکری معترض را خدشه دار کرد که پس از آن هم هیچ گاه ترمیم نشد.


روشنفکران زیادی به یاد دارند که چگونه و کجا احضار می شدند. بسیاری از آنان به هتل استقلال فعلی برای گفت وگو[!]می رفتند و ایندو نیز از این مسأله مستثنی نبودند. مردی عینکی آنجا بود که دیگران بسیار با احترام با او رفتار می کردند و بعدها – یعنی بعد از قتل یا خودکشی او- فهمیدند که اسلامی است. او آنانرا پس از تهدیدی سرپوشیده دعوت به ساختن فیلمهایی خاص- احتمالاً تبلیغاتی- می کند که بیضایی می گوید از ما بهتر برای این کار هستند و بحث‌های دیگر که کیمیایی اشاره به همه‌ی آن نکرد یا اگر هم کرد به چاپ نرسید ولی از شجاعت بیضایی تعجّب می کند که با جرأت جواب اسلامی را می داده و گفته که: از ما گذشت به فکر جوانان این نسل باشید که از دست نروند. بیضایی همچنان پس از آن، فیلم نساخت ولی کیمیایی درست پس از آن ملاقات- یا احتمالاً ملاقات دیگری به طور شخصی با اسلامی- فیلم سلطان را می‌سازد که آشکارا حمله‌ای به ساخت و ساز ِکرباسچی در تهران و دوران سازندگی رفسنجانی بود و حالا معنای متفاوتی می داد. شاید کیمیایی به عمد این کار را نکرده بود ولی گفتن حرفی که به نفع امثال اسلامی بود امروز گریبانش را گرفته که چرا آب به آسیاب آنان ریخته است.


شبیه این حکایت را از سیّد محمّد بهشتی شنیده‌ایم که در شرح اوایل به روی کار آمدنش که کارگردانان ِزیادی برای اینکه بتوانند فیلم بسازند به او مراجعه می کردند، گفت: همه وقتی به آنجا و در اتاق شخصی من می آمدند می شکستند. یعنی حاضر به هر کاری بودند تا به آنها اجازه‌ی فیلمسازی داده شود به جز یک استثنا: بهرام بیضایی؛ که نه کوتاه آمد و نه درخواستی عاجزانه از من داشت. دقّت کنید بهشتی می‌گوید:« همه» و کسی را جز او مستثنی نمی کند.


حالا این پایبندی به اصول خوب است یا نه؟ شاید این کار منجر به این شود که کسی مثل بیضایی فیلم و تآتر کمی در کارنامه ی خودش داشته باشد ولی حالا به پشت سر که نگاه می کند لااقل شرمنده‌ی وجدانش نیست که کاری که نباید را انجام داده است. یادتان هست درباره‌ی تقوای هنری چه نوشتم؟ از بیضایی درباره‌ی آن ملاقات تا به حال چندبار سؤال شده ولی او رغبتی به جواب دادن نداشته است. امیدوارم در گفت و گو با یکی از معتمدان از آن زمان و دیگر زمانها بگوید برای ثبت در تاریخ چون معتقدم زندگی ِبرخی هنرمندان مثل آثارشان باارزش و درس آموز است.

فردوسی و مرگ و جاودانگی


           
چنین است کردار ِاین گََنده پیر               سـتاند  ز فرزنـدْ  پسـتان ِشیـر
چو پیوسته‌شد مهر دل برجهان              به‌ خاک‌اندرآرد سرش ‌ناگهان
تو از وی به‌جزشادمانی مجوی             به ‌باغ ِجهـان‌  برگ ِاندُه‌ مبوی
اگر تاج داری و گر دـستْ تنگ              نبـینـی  همی  روزگـار درنـگ
مرنجان‌روان‌‌کین‌سرای‌تونیست             به‌ جزتنگْ تابوت ‌جای تونیست
نهادن چه باید؟به‌خوردن نشین              بر امّیـد  گنـج ِ جهـــان آفـرین
همی خواهم از روشـن ِکردگار             که‌ چندان زمان یابم‌از روزگار
که زیـن نامـور نامه‌ی باسـتان              بمـانم بـه گـیتی  یکی داسـتان
که‌هرکس که‌اندر سخن داد داد              ز من جز به نیکی نگیرند  یاد
بدان گیتـیم نیـز خواهشگرست              که ‌با تیغ تیزست وبا منبرست
منــم   بنــده‌ی اهــل بیــت نبــی              سـراینـده‌ی خـاک پـای ِ وصـی
بریـن زادم و هم بریـن بگـذرم              چنـان دان که خاک پی حیـدرم

ناخن‌زنی


اوّل بار هامون بود که در سریال گرگها  ناخن زد تا مشاجره‌ای به دعوا ختم شود و ما یاد گرفتیم که در این گونه موارد، خردمندانه‌ترین کار چیست! دانش جز با جدل‌های علمی به پیش نمی رود خصوصاً علوم انسانی. هر بار که در تاریخ حتّی کار به تکفیر و دشنام می کشد، کسانی که پس از آنان می آیند قسمتهای بدش را درز می گیرند و از جوانه‌های نویی که در این میان رُسته‌اند بهره می برند و صد البتّه چه بهتر که این رویارویی‌ها همراه با سعه‌ی صدر و رواداری باشد.


گاهی با ناخن زدن ِخالی کار بالا نمی گیرد و نیاز به مقداری هیزم کشی هم هست. زمان ِاوج ِزعامت آخوند خراسانی ِمعروف- که فتوا به جواز مشروطیّت داد- طلبه‌ای اهل ذوق به نام شیخ اسماعیل تبریزی متخلّص به « تائب» نامه‌ای به محضر ایشان می برد که این دو بیت از عطّار-درباره‌ی خداوند- چه معنایی دارند:


          دائماً  او  پادشاه  مطلق  است            در کمال عزّ خود  مستغرق است


         او‌به سر ناید ز خود آنجا که‌اوست       کی رسد عقل وجود آنجا که اوست


آخوند چند سطری می نویسد و می گوید که مقام بیش از این گنجایش ندارد. او این جواب را پیش مرحوم کمپانی می برد و ایشان هم جوابی می نویسد. دوباره هر دو نوشته را پیش سیّداحمدکربلایی می برد و او هم جوابی می دهد. خوب حالا وقت بر افروختن شعله بود چون هیزم به اندازه‌ی کافی کشیده شده بود. کمپانی اهل فلسفه بود و کربلایی اهل عرفان و هردو جوابهای متفاوتی به آن بیت داده بودند. فلاسفه صفات ثبوتی خداوند را با ذات او یکی می دانند و عقل را دارای این توانایی می دانند که او را درک کند ولی همچنان که از بیت دوّم عطّار به دست می آید عارفان ذات خداوند را بالاتر از صفات ِاومی دانند و معنای بیت را این می دانند که عقل را توانایی وصول به آن نیست چون پیش از رسیدن به آن مضمحل و نابود می شود. طلبه‌ی مذکور هر بار جواب ِاین را برای آن می برد و بالعکس که مجموعاً چهارده نامه شد. حالا که فکر می کنم می بینم چه خسارتی بود اگر ما این نامه‌ها را نداشتیم که دو طرف با تمام ِتوان ِخود به میدان می‌آیند و هنرنمایی می‌کنند. حالا تصوّر کنید که امثال علّامه طباطبایی و مرحوم طهرانی هم بر این نامه‌ها شرح نوشته باشند.


فعلاً که جرّ و بحث سر قضایای ِانقلاب فرهنگی از همه طرف ادامه دارد و اسباب عیش مهیّاست. از طرف دیگر پس از گفت و گوی ملکیان با شرق که در آن ادّعا کرد تعبّد با تجدّد نمی سازد ابتدا نقدی از سروش دبّاغ دریافت کرد. سپس ابوالقاسم فنایی، دبّاغ را نقد کرد و پس از آن کوشا اقبال در شماره‌ی هفتم «آیین» فنایی را نقد کرد؛ ما به ناخن زدن مشغولیم تا تنور از اینی که هست داغتر شود و پای دیگران مثل خود ِملکیان یا کدیور و سروش هم به میدان کشیده شود.

برای پایان مطلب امروز چند جمله‌ی رندانه از آخرین نامه‌ی سیّد عارف در جواب به شیخ فیلسوف را می‌آورم که آتش بس می دهد و ای کاش به این زودی نمی داد، گرفتن ِنکته‌اش با شما:« از تکرّر بیانات و اصرار آن جناب بر براهین اثبات کثرت حقیقیّه، بحمدالله بر این حقیر واضح گشت که آن شخص که کلام بر طریق ذوق‌المتألّهین می داشت]یعنی خود ِسیّد[ اشتباه کرده بود و این براهین و لزوم شناعتی که فرموده بودید در او اثر نمی گذارد. گویا خدای متعال چشم او را از غیر خود کور کرده بود؛ خداوند کورترش کند.»
Real Time Web Analytics